eitaa logo
صالحه کشاورز معتمدی
6.2هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
9 فایل
کمکتون میکنم تا حال خانواده شما بهتر بشه دبیر خانواده استان البرز در جبهه فرهنگی و قرارگاه تحول ادمین : @Admiin114 ثبت نام دوره: @Sabte_name_doreh واحد مشاوره https://eitaa.com/joinchat/4035444855C167ad52bed
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ @salehe_keshavarz ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۱ ... ریحانه پنج ساله بود و من برای جشن تولدش آماده می شدم . یک آپارتمان بزرگ خریده بودیم با وسایل جدید. شرکت هم بزرگتر شده بود و کارمندان بیشتری از زن و مرد آنجا کار می کردند. طبق قرارداد عاطفه امسال آخرین سالی بود که در شرکت ما کار می کرد. خودش هم تصمیم داشت برای ادامه ی زندگی به هلند برود ، یکسری از کارهایش را هم انجام داده بود. من تحصیلاتم را در مقطع کارشناسی رها کردم و با همه ی قوا به کار مشغول شدم ، البته این همه تلاش فقط به دلیل شوق نبود بلکه وجود عاطفه باعث شده بود تا دست از تلاش بر ندارم. مسعود سال به سال کم حرف تر و تر می شد ، طوری که عملا بیشتر کار شرکت روی دوش من بود و او بیشتر به امور کارمندان رسیدگی می کرد. همین موضوع هم باعث شده بود احساس بیشتری کنم. از هر لحاظ خودم را ی رقابت با عاطفه می دانستم. عاطفه تقریبا همسن و سال مسعود بود ، حدودا هشت سال از من بزرگ تر ، و من به خاطر جثه ی ظریفی‌که داشتم کمتر هم دیده می شدم ، از نظر آرایش و استایل هم فوق العاده به روز و شیک شده بودم. در این مدت عاطفه یک بار تا نامزدی هم پیشرفت اما خودش نامزدی اش را به هم زد. مطمئن بودم هنوز مسعود را بسیار دوست‌دارد ... از نوع نگاهش مشخص بود ... اما هیچ وقت از طرف مسعود چیزی ندیدم ... عاطفه در چند ماه گذشته خیلی بی حوصله تر بود. نه مثل قبل به خودش می رسید و نه چندان با کارمندان گرم می گرفت... او هم مثل مسعود ساکت و کم حرف شده بود. شب تولد ریحانه مادر و‌ پدرم کادوی خودشان را با تاکسی فرستادند ، مادرم با گلایه پشت تلفن گفت : _اونجوری که تو مراسم می گیری جای ما نیست. با اینکه از نیامدن آن ها دلگیر بودم اما چیزی نمی توانست در من تاثیر بگذارد. من باید طوری زندگی می کردم که دوست دارد و باید مطابق میل می شدم تا شوهرم به سمت میل نکند. هرکاری می کردم برای زندگی ام بود. کار آرایشگرم عالی شده بود ، موهایم را شرابی براق کرده بودم با گل های سفید لای پیچ و تاب موهای پرپشتم. آرایشم هم عالی بود ، لباسم را هم یک مزون مطرح برایم دوخته بود که از پشت تا نزدیک کمر باز بود. یک گروه از صبح تا غروب خانه را دیزاین کردند . همه ی غذاها و خرید ها هم تا قبل از غروب رسیدند. مسعود که رسید خانه کشیدمش داخل اتاق تا جواهراتم را برایم ببندد. جلوی چشمان مسعود چرخ می زدم _مسعود ببین چه خوشگل شدم... +خوب شدی عشقم... فقط ... شیرین نیستی... انگار یه غریبه جلومه چشمکی زدم _بهتر یه تنوعی هم میشه برات ... اخمی کرد و گفت : +من شیرین خودمو می خوام ، خیلی هم این کار هاتو درک نمی کنم... مثل همیشه لباس پوشید. موهایش کاملا جو گندمی شده بود اما هنوز هم به چشم من مرد عالم می آمد. دست هایش را گرفتم _ اگر بدونی چقدر دوستت دارم... +می دونم خانومم .. _نمیدونی... اگر می دونستی حال منو درک می کردی ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 📤( انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است ) ═══••••••○○✿
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ @salehe_keshavarz ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۲ +آخه نیاز به درک نیست که ، من می گم اگه بخاطر منه این همه زحمت بیخود نکش... من همون شیرین ی خودم رو دوست دارم... _گفتم که نمی تونی درکم کنی ... + ولش کن اصلا الان باز میشه هرجور راحتی همون طور باش ... آن شب حدودا شصت نفر میهمان داشتیم ، چند تا بچه هم بودند اما بیشتر دوستان و اقوام جوان را دعوت کرده بودم تا به همه خوش بگذرد. عاطفه نفری بود که رسید. انقدر بی رنگ شده بود که در مقابل او من زیبایی بودم. شنیدم حتی چند نفر از آقایان هم به همسرشان می گفتند این دفعه موهات رو مثل رنگ کن. مسعود در کل مهمانی ساکت یک گوشه نشسته بود و به شیطنت های من نگاه می کرد. عاطفه یک بار هم نرقصید و آخر شب برای کمک به کارگرها به آشپزخانه رفت. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 موقع بدرقه ی مهمان ها سه نفر از آقایان وقت تعارف کردن به کمرم خورد ... تمام بدنم تیر کشید. هنوز بعد از گذشت چند سال به این همه برهنگی نکرده بودم. همه ی مهمانها رفتند . مسعود مثل هرشب زودتر از من خوابید و من وسط خانه ای که منفجر شده بود سرم را با دست هایم فشار می دادم و به روز خودم اشک می ریختم . انگار جای‌ دستان غریبه روی کمرم داغ شده بود. از‌خودم حالم به هم می خورد و بدترین قسمت ماجرا این جا بود که آن شب مسعود به من توجه خاصی نکرد و آخر شب هم در آشپزخانه مشغول کار شد. احساس می کردم همه ی تلاشم بی نتیجه مانده بود ... دلم برای خودم تنگ شده بود... دلم برای خدای خودم تنگ شده بود... رفتم سراغ کشوی جانماز هایم چادر نماز قدیمی خودم را برداشتم و آمدم سالن. همانطور که اشک می ریختم چادرم را در آغوشم می فشردم. چند سالی می شد که یک نماز هم نخوانده بودم. آن شب هم نخواندم... دائم با خودم می گفتم که خدایا من اینکاره نیستم ... خودت نجاتم بده ... خودت آرومم کن... نه حال من خوب بود و نه حال زندگیم ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 📤( انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است ) ═══••••••○○✿
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ @salehe_keshavarz ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 دلم برای دست هاش ،محبت هاش تنگ می شه دلم برای خنده هاش و اخم هاش و همه ی خاطراتش تنگ میشه،اما... +اما باید خودت رو ‌پیدا کنی... شیرین باشی و خودت رو دوست داشته باشی مگه نه؟ با لبخند کمرنگی تایید کرد . _هر روز برات یه آموزش ارسال می کنم،باید کلی سیاست زنانه یادت بدم. +خانوم کشاورز سیاست های زنانه که دیگه به درد من نمی خوره... _قرار شد شیرین رو دوست داشته باشی،شیرین باید اینجور سیاست ها رو بلد باشه. بعد از رفتن شیرین با آقا مسعود تلفنی صحبت کردم ، و قرار گذاشتم ، بی تاب بود... به صبر دعوتش کردم. -به من اعتماد کنید آقا مسعود ، ما هر دو می خوایم به شیرین کمک کنیم اما با عجله کار درست نمیشه. با مادر و مادرشوهر شیرین حرف زدم ، همه ی ماجرا را برایشان توضیح دادم ، مادر ها هم قول همکاری دادند. هر روز یک کلیپ آموزشی از خودم برایش می فرستادم و او هر شب گزارش می داد. با صدا و تصویر من اخت گرفته بود . گاهی حسرت می خورد که کاش زودتر این آموزش ها را به دست آورده بود. از پیشرفتش بودم هم حالش بهتر شده بود و هم کاملا برای اشتباهاتش راه حل پیدا کرده بود. شبی که فردایش عقدکنان عاطفه بود شیرین تماس گرفت. بهم ریخته بود و کمک می خواست تا آرام شود. _شیرین جان فردا تنها نمون برات خوب نیست یه لباس‌ خوشگل بپوش می خوام ببرمت مولودی. با اکراه و تعارف پذیرفت. فردا شیرین آمد ، مرتب شده بود با یک لباس برازنده ، از هفت قلم آرایش ‌خبری و معصومیت صورتش بیشتر به چشم می خورد. _چند دقیقه منتظر باش الان کیفمو میارم با هم میریم. از اتاقی که شیرین در آنجا نشسته بود خارج شدم ، به آقا مسعود نگاهی انداختم و هر دو سری تکان دادیم اقا مسعود وارد اتاق شد و در را بست. چند دقیقه صدایی نشنیدم و بعد گریه های هر دو آرام آرام به گوشم رسید... مسعود را توجیه کرده بودم که چه بگوید و چگونه از دل خانمش در بیاورد. سپرده بودم موقع رفتن در را ببندند و بروند خانه که همه خانواده آنجا چشم انتظارشان بودند. پشت فرمان ماشینم که نشستم از شوق اشک می ریختم و تا کرج با خدایم عاشقانه نجوا می کردم. شیرین قوی شده بود و مسعود به اشتباهاتش پی برده بود. هنوز زخم های زیادی بود که باید می شد و ساعت های زیادی که شیرین و مسعود باید آموزش می دیدند تا کاملا به زندگی مسلط می شدند. باید با هم بیشتر حرف می زدیم اما ... هرچه بود ... این پروژه هم به رسیده بود. پشتیبانم پیام گذاشته بود که : مشاوره ی اضطراری پیش اومده و باز من بودم و جاده و راهی که میرفت تا خاطره ای دیگر بسازد . تمام ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 📤( انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است ) ═══••••••○○✿
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 میان ویرانه‌های زلزله پدرم صیغه محرمیت من و مرتضی را خواند ... بجای شیرینی قند به دهان ما گذاشت و صورت ما را بوسید و تبریک گفت. قبل‌از خواندن صیغه ، مرتضی نگران اجازه‌ی عمه فاطمه بود ، حق داشت ، اما پدرم همه مسئولیت را برعهده گرفت. ما هرسه می‌دانستیم که عمه فاطمه و معصومه خانم و بقیه خانواده با این ازدواج موافق هستند. پدر صیغه محرمیت ما را سه ماهه خواند و عقد را به بعد از درآمدن از عزا موکول کرد. تاکید داشت که : _بچه‌ها من شماها رو محرم کردم که نگاه هم می‌کنید عرش خدا نلرزه ، فکر نکنید زن و شوهر شدید هاا.... نه... نبینم جلوی دیگران خوش‌وبش کنید ... فعلا نمی‌خوام کسی بدونه تا مراسمات تمام بشه و همه لباس عزا رو دربیاریم ... سر فرصت همه رو خبر می‌کنیم و جشن حسابی هم می‌گیریم. برای خواب همچنان به پشت‌پرده رفتم و دراز کشیدم اما مگر خواب به چشمانم می‌آمد ، گیج و مبهوت کار پدر بودم . متوجه صدای در شدم ، از لای پرده دیدم مرتضی به حیاط رفت ، چند دقیقه گذشت نیامد ... دیر کرده بود ... آرام و بی‌صدا روسری‌ام را سر کردم و رفتم بیرون ، دیدمش ... روی سکوی شکسته‌ی حیاط نشسته بود و خیره به آسمان نگاه می‌کرد کنارش نشستم . +تو هم خوابت نمیاد... زیر نور مهتاب درخشش اشک را روی صورتش دیدم. نگاهم کرد با لبخند پرسیدم : +خوبی ؟ خندید و گفت : _معلومه که خوبم کمی جا به جا شد و نزدیک آمد. +چه حسی داری ... مهربان لبخند زد : _خوشحال ... قراره چطور باشم!؟ خوشحالم فقط دل‌تنگ بابا هستم و البته مامانم. + روحش شاد.. ازش بخواه برامون دعا کنه . به خودم جرات دادم و مثل بچگی‌ها بهش تکیه کردم ، وسوسه نزدیک شدن به مرتضی وسوسه شیرین و مقدسی بود که به تدبیر پدرم آن شب حلالم شد . هر دو به آسمان پرستاره تیرماه نگاه می‌کردیم مرتضی بدون حرف دستم را گرفت ... دلم می‌خواست زمان همان‌جا متوقف می‌شد. چند روز بعد از بهترین روزهای زندگی‌ام بود با هم کار می‌کردیم با هم گریه و خنده داشتیم ، با هم رودخانه می‌رفتیم و دور از چشم مردم به‌هم عشق می‌ورزیدیم. این نزدیکی حلال هیجان فراوانی داشت که در آن دیار غم‌زده پارادوکس عجیبی را ایجاد کرده بود. اولین نماز را که به او اقتدا کردم هر دو غرق اشک بودیم و شکر. پدرم دو روزی را به منجیل رفت و ما را تنها گذاشت. طبق قرار می‌بایست آخر هفته به تهران برمی‌گشتیم ، مرتضی هم شنبه باید پادگان می‌بود ... می‌دانستم دلم تنگ این روزها خواهد شد ... اما ... خبر نداشتم که پایان شادی معصومانه ما نزدیک است ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
═════᪥●♥️⃟ ᪥ ⃟●﷽♥️᪥════ هیچ کس به من نگفت که ... محور هستی شمایی و بدون محور ، عالم گردشی ندارد و زمین و اهلش بدون شما ، لحظه ای پابرجا نیست ، فیض خدا از طریق شما به همه می رسد ، انسانها و حیوانات حتی شاخه های درختان ، پایداریشان به شماست تا فیض خدا را به آنها برسانید. ما اصلا نمیدونستیم‌ که بخاطر شما باران می بارد و آسمان بر زمین فرود نمی آید ، خیلی برایمان جالب بود وقتی شنیدیم همه به واسطه شما روزی می خورند. یعنی ما هر نفسمان را مدیون شما بوده ایم و اینچنین ما از شما دوریم ؛ که هیچ از شما ندانستیم ؛ و عمرمان همچنان در حال گذر است ؛ فصل مهم عمرمون که پایه ریزی محبت شما میبایست در آن شکل بگیرد به تاراج و غارت رفت ؛ و اینک ما مانده ایم و دستانی خالی که به طرف شما دراز است و یقین داریم که آنها را خالی بر نمی گردانید ... ای فیض خدا! که چونان خورشیدی نورافشانی می کنی و ما بهره ای نبرده ایم ؛ از این نور برای شیدایی و زندگی با حلاوت در مسیر رضایتت ؛ مدد فرما و نور الهی را بر دلمان بنشان🤲 ═════♥️᪥᪥ 💫 @Salehe_keshavarz 💫 ا♥️●⃟ ᪥ ⃟●᪥᪥════
970307-Panahian-Ofogh-RamezanMaheOmidBarayeZohoor-12-128k.mp3
15.43M
🤲📿🤲📿 📌شرحی بر نکات کلیدی فایل صوتی ⬇️ 📌دعا برای فرج برای کسی هست که غصه دین رو میخوره «کسی که عاشق ظهوره، عاشق دینه». 📌خدایا نه اینکه ایشون ظهور کنه تا برای ما عدالت برقرار کنه(که البته این خیلی خوبه) ولی علاقه به دین در این دعا متولد میشه و دعا در واقع برای دین داره صورت میگیره. 📌خدایا امکان برقراری دین رو به او عنایت کن. 📌کسی که غصه دین رو میخوره در واقع غصه دنیایه مردم رو هم میخوره. 📌دین قدرتی فراهم میکنه(جدای از حکمتی که در دستوراتش هست) که تحت این قدرت امنیت، آرامش و آزادی اونها تأمین خواهد شد. 📌عدالت هم با برنامه ای که با دینه برقرار میشه. 📌دینی که آقا امام زمان ارواحنافداه اجرا خواهند کرد دینی که حتی مقدمه ساز ظهور و فرجه حضرت خواهد بود، این دین دینیست که دیگه نمیشه ازش سوءاستفاده کرد، در خودش یک عناصری رو در نظر گرفته که جلوی سوءاستفاده رو میگیره. 👇👇👇
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚شب‌های پاییز با داستان حضرت دلبر ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
داستان حضرت دلبر ۱۲.mp3
3.24M
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 میان ویرانه‌های زلزله پدرم صیغه محرمیت من و مرتضی را خواند ... بجای شیرینی قند به دهان ما گذاشت و صورت ما را بوسید و تبریک گفت. قبل‌از خواندن صیغه ، مرتضی نگران اجازه‌ی عمه فاطمه بود ، حق داشت ، اما پدرم همه مسئولیت را برعهده گرفت. ما هرسه می‌دانستیم که عمه فاطمه و معصومه خانم و بقیه خانواده با این ازدواج موافق هستند. پدرم صیغه محرمیت ما را سه ماهه خواند و عقد را به بعد از درآمدن از عزا موکول کرد. تاکید داشت که : _بچه‌ها من شماها رو محرم کردم که نگاه هم می‌کنید عرش خدا نلرزه ، فکر نکنید زن و شوهر شدید هاا.... نه... نبینم جلوی دیگران خوش‌وبش کنید دا ... فعلا نمی‌خوام کسی بدونه تا مراسمات تمام بشه و همه لباس عزا رو دربیاریم ... سر فرصت همه رو خبر می‌کنیم و جشن حسابی هم می‌گیریم. برای خواب ، همچنان به پشت‌پرده رفتم و دراز کشیدم اما مگر خواب به چشمانم می‌آمد ، گیج و مبهوت کار پدر بودم . متوجه صدای در شدم ، از لای پرده دیدم مرتضی به حیاط رفت ، چند دقیقه گذشت نیامد ... دیر کرده بود ... آرام و بی‌صدا روسری‌ام را سر کردم و رفتم بیرون ، دیدمش ... روی سکوی شکسته‌ی حیاط نشسته بود و خیره به آسمان نگاه می‌کرد کنارش نشستم . +تو هم خوابت نمیاد... زیر نور مهتاب درخشش اشک را روی صورتش دیدم. نگاهم کرد با لبخند پرسیدم : +خوبی ؟ خندید و گفت : _معلومه که خوبم کمی جا به جا شد و نزدیک تر آمد. +چه حسی داری ... مهربان لبخند زد : _خوشحال ... قراره چطور باشم!؟ خوشحالم فقط دل‌تنگ بابا هستم البته مامانم. + روحش شاد.. ازش بخواه برامون دعا کنه . به خودم جرات دادم و مثل بچگی‌ها بهش تکیه کردم ، وسوسه نزدیک شدن به مرتضی وسوسه شیرین و مقدسی بود که به تدبیر پدرم آن شب حلالم شد . هر دو به آسمان پرستاره تیرماه نگاه می‌کردیم مرتضی بدون حرف دستم را گرفت ... دلم می‌خواست زمان همان‌جا متوقف می‌شد. چند روز بعد از بهترین روزهای زندگی‌ام بود با هم کار می‌کردیم با هم گریه و خنده داشتیم ، با هم رودخانه می‌رفتیم و دور از چشم مردم به‌هم عشق می‌ورزیدیم. این نزدیکی حلال هیجان فراوانی داشت که در آن دیار غم‌زده پارادوکس عجیبی را ایجاد کرده بود. اولین نماز را که به او اقتدا کردم هر دو غرق اشک بودیم و شکر. پدرم دو روزی را به منجیل رفت و ما را تنها گذاشت. طبق قرار می‌بایست آخر هفته به تهران برمی‌گشتیم ، مرتضی هم شنبه باید پادگان می‌بود ... می‌دانستم دلم تنگ این روزها خواهد شد ... اما ... خبر نداشتم که پایان شادی معصومانه ما نزدیک است ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
970307-Panahian-Ofogh-RamezanMaheOmidBarayeZohoor-12-128k.mp3
15.43M
🤲📿🤲📿 📌شرحی بر نکات کلیدی فایل صوتی ⬇️ 📌دعا برای فرج برای کسی هست که غصه دین رو میخوره «کسی که عاشق ظهوره، عاشق دینه». 📌خدایا نه اینکه ایشون ظهور کنه تا برای ما عدالت برقرار کنه(که البته این خیلی خوبه) ولی علاقه به دین در این دعا متولد میشه و دعا در واقع برای دین داره صورت میگیره. 📌خدایا امکان برقراری دین رو به او عنایت کن. 📌کسی که غصه دین رو میخوره در واقع غصه دنیایه مردم رو هم میخوره. 📌دین قدرتی فراهم میکنه(جدای از حکمتی که در دستوراتش هست) که تحت این قدرت امنیت، آرامش و آزادی اونها تأمین خواهد شد. 📌عدالت هم با برنامه ای که با دینه برقرار میشه. 📌دینی که آقا امام زمان ارواحنافداه اجرا خواهند کرد دینی که حتی مقدمه ساز ظهور و فرجه حضرت خواهد بود، این دین دینیست که دیگه نمیشه ازش سوءاستفاده کرد، در خودش یک عناصری رو در نظر گرفته که جلوی سوءاستفاده رو میگیره. 👇👇👇
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
970307-Panahian-Ofogh-RamezanMaheOmidBarayeZohoor-12-128k.mp3
15.43M
🤲📿🤲📿 📌شرحی بر نکات کلیدی فایل صوتی ⬇️ 📌دعا برای فرج برای کسی هست که غصه دین رو میخوره «کسی که عاشق ظهوره، عاشق دینه». 📌خدایا نه اینکه ایشون ظهور کنه تا برای ما عدالت برقرار کنه(که البته این خیلی خوبه) ولی علاقه به دین در این دعا متولد میشه و دعا در واقع برای دین داره صورت میگیره. 📌خدایا امکان برقراری دین رو به او عنایت کن. 📌کسی که غصه دین رو میخوره در واقع غصه دنیایه مردم رو هم میخوره. 📌دین قدرتی فراهم میکنه(جدای از حکمتی که در دستوراتش هست) که تحت این قدرت امنیت، آرامش و آزادی اونها تأمین خواهد شد. 📌عدالت هم با برنامه ای که با دینه برقرار میشه. 📌دینی که آقا امام زمان ارواحنافداه اجرا خواهند کرد دینی که حتی مقدمه ساز ظهور و فرجه حضرت خواهد بود، این دین دینیست که دیگه نمیشه ازش سوءاستفاده کرد، در خودش یک عناصری رو در نظر گرفته که جلوی سوءاستفاده رو میگیره. 👇👇👇