eitaa logo
صالحه کشاورز معتمدی
6.2هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
9 فایل
کمکتون میکنم تا حال خانواده شما بهتر بشه دبیر خانواده استان البرز در جبهه فرهنگی و قرارگاه تحول ادمین : @Admiin114 ثبت نام دوره: @Sabte_name_doreh واحد مشاوره https://eitaa.com/joinchat/4035444855C167ad52bed
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ @salehe_keshavarz ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۱ واقعیت تلخ🙁👇 ... چیزی که با چشم می دیدم باورم نمی شد مسعود من به خانمی که میرسید دستش را دراز می کرد و دست می داد بعضی از آنها رویش را هم می بوسیدند یقینا همه آنها محرم او نبودند . احساس می کردم الان حتما غش خواهم کرد. فقط به مادرم اشاره ڪردم کمی آب به من برساند ، مسعود به من که رسید به من هم دست داد و پیشانیم را بوسید ، همه دست و سوت زدند ... به زور می خندیدم... تازه سر جایمان نشسته بودیم که مادر مسعود آمد و گفت : مسعود جان تازه رسیده ... مسعود با خشم به مادرش گفت : آخر کارخودتو کردی؟ نیمه برهنه آمد با من و مسعود دست داد و تبریک گفت آن لحظه نمی دانستم این دختر چه پررنگی در زندگیم خواهد داشت ... نفس کشیدن برایم سخت شده بود. آنجاخدا را شکر کردم که آرایشم غلیظ است و حالات صورتم را می پوشاند. مسعود نگاهم کرد و پرسید: خوبی؟ نمی دانستم چه بگویم فقط گفتم بعداً صحبت می کنیم. تا آخر شب زدند و رقصیدند ، مسعود بیشتر در قسمت مردانه بود. به خودم لعنت فرستادم که چرا قدرت کنترل خودم را ندارم. دلم می خواست همان لحظه از آن خانه میرفتم دلم امام رضا (ع) رو می خواست . آن شب با همه ی سختی هایش گذشت. با همه ی اعتماد به نفس و شجاعتی که داشتم اما نمیدانم چرا از دلخوریم به مسعود چیزی بگویم . مسعود هم بدحالی آن شب مرا به حساب بداخلاقی های مادرش گذاشت و بهم حق داد. قرار بود یک سال نامزد بمانیم و سال بعد زندگی مشترک را شروع کنیم . بجز موارد این چنینی همه چیز عالی بود نزدیک شدن هر چه بیشتر من به مسعود و وابستگی شدیدی که هر دو به هم داشتیم زبانزد دوست و آشنا شده بود. همیشه و همه جا باهم بودیم تمام رستوران های تهران را به نوبت رفتیم و در عرض یک سال بیشتر درآمدمان را خرج تفریح کردیم دوبار کیش و یک بار مشهد که خیلی مسافرت خاطره انگیزی بود . با مادر مسعود هم ارتباط بهتری برقرار کردم ، می دیدم وقتی که با مادرش رابطه ام بهتر می شود مسعود خوشحال تر و آرام تراست ، پس من هم تلاشم را بیشتر کردم . قرار های آرایشگاه رفتنم را با مادرشوهرم تنظیم می کردم . بعد از گرفتن گواهینامه ام با کمک مسعود و پدرم پراید دست دومی خریدیم و رفت و آمدم به خانه پدری مسعود شد . مادر مسعود هم کم کم به داشتن عروس چادری عادت کرد حتی دکتر اعصابش را هم من می بردم پدر شوهرم لقب شیرین را بهم داده بود. مادر برای همه این کار ها می کرد و می گفت رسم مادرشوهرداری اینه. در این رفت و آمد ها خیلی بیشتر با خانواده مسعود آشنا شدم. چون مسعود خیلی اهل حرف زدنهای اینجوری نبود منم تمام سوالاتم را از طریق مادرش و خواهرهایش جواب می گرفتم. البته رابطه من و جاریم هیچ وقت خوب نشد. یک روز مادر شوهرم داشت از قهر خواهرش صحبت می کرد و از اینکه چقدر دلش برایش تنگ شده پرسیدم: راستی مامان جان چرا با این خواهرتون ارتباط ندارید؟ خیلی سرش درد می کرد ترافیک‌ هم امانش را بریده بود با همون چشم های بسته گفت : سر قضیه و دیگه خواهرم حاضرنیست اسم منو بیاره ... با تعجب گفتم مسعود و عاطفه!!! ـ مگه خبر نداشتی؟ به دروغ گفتم چرا خب یه چیزایی میدونستم اما دقیقشو نه خبر ندارم ـ مسعود و عاطفه 3 سالی باهم دوست بودن همه هم میدونستیم که همو میخوان اما نمیدونم یه دفعه چی شد که زدن به تیپ و تاپ هم ، خواهرم همه چیز رو از چشم مسعود می دید و کلا قطع رابطه کرد ، دو سال بعدش هم که مسعود تو رو گرفت ... عاطفه رو دیدی که شب عقدتون اومد ، اما آبجیم نمیاد خیلی دلم براش تنگ شده ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 📤( انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است ) ═══••••••○○✿
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ @salehe_keshavarz ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۲ واقعیت تلخ🙁👇 ترافیک بود آفتاب هم گرم و این حرفها توانی برام نگذاشته بود. باز هم این موضوع را به مسعود بگویم هر کاری کردم عزت نفسم اجازه نداد چیزی از او بپرسم . تب زده بودم یک هفته کامل هر روز زیر سرم بودم اما حالم بهتر نمی شد فقط خودم میدانستم دردم از کجاست... مسعود عین پروانه دورم می چرخید ، تازه پاییز شده بود اما برایم لیمو شیرین گیر آورده بود خودش می برید و آب می گرفت و زور به خوردم می داد. به بهانه بیماری من شب ها هم خانه ما می ماند ، دوستش داشتم و کاش اینهمه برایم خواستنی نبود . ذهنم یاری نمی کرد ، قدرت حلاجی این قضایا را نداشتم هنوز شب عقد اینقدر شدید بود که موضوع عاطفه هم اضافه شد . کم کم خودم را جمع و جور کردم نمیدانم چرا هیچ وقت دوستی نداشتم که بتوانم با او درد و دل کنم ، دوستانم زیاد هستند و اما دوستیهایم نیستند و آن روز ها نداشتن یک همدم بیشتر از همیشه آزارم می داد . 👇👇👇👇 👆👆👆👆 چاره ای نداشتم یعنی ای نداشتم مسعود برایم کم نمی گذاشت که بهانه ای داشته باشم. صبح ها که برای نماز بلند می شدم چند دقیقه به چهره غرق خوابش خیره می ماندم ، ذهنم غرق در فکر و سعی می کردم از این پریشانی در بیایم . همیشه سر نمازهایم از خدا می خواستم که مسعود را به سمت خودش بکشاند ، در حرم امام رضا (ع) فقط برای مسعود دعا کردم که حب ائمه اطهار در دلش متبلور شود. 5 روز مشهد ماندیم اما فقط یکبار به زیارت آمد آن هم خیلی سریع و تند خارج شد. دنیای زیبایی برایم ساخته بود ، اما در این دنیایی که مسعود برایم ساخته بود نداشت ، محرم در آن نبود ، روزه ی ماه مبارک در این زندگی که مسعود برایم ساخته بود جایی نداشت... به من می گفت تو هر اعتقادی داشته باشی اما با من کاری نداشته باش ... این موضوع کمی نبود ... یکبار ازش پرسیدم که با چادری بودن من مشکلی نداری ؟ خندید و گفت: مگه تو چادری هستی؟ ـ عه مسعود مسخره بازی در نیار دیگه ... باز هم خندید و شوخی کرد . +نه حاج خانوم ما کی باشیم شما رو مسخره کنیم... ـ جدی می گم می خوام نظر واقعیتو بدونم. داشت رانندگی می کرد که این سوال را پرسیدم کمی سکوت کرد ماشین را به کنار زد و خیلی جدی رو به من گفت: + شیرین جانم من واقعا چادر تو رو نمی بینم اما نمی تونم بگم در تو چی دیدم که جذبت شدم ، هنوز هم نمیدونم اون چیه ؟ اما مطمئن هستم بودن تو یا بی حجابی تو برام نداره این به خودت مربوطه ، من دنبال جواب سوالم هستم و هنوز پیداش نکردم ، چیزی در تو هست که منو مجذوب خودش کرد چیزی که تو دختر های اطراف من نبوده و نیست ، برای همینه که عاشقت شدم . خودت می دونی یه پسر ۳۰ ساله حتما تجربه های عاطفی قبلی داشته (تصویر نیمه برهنه جلوی چشمام بود) اما به جرات می تونم بگم چیزی که در تو به من آرامش میده وقت جای دیگه پیداش نکردم ، پس نگران چادر و حجابت نباش ، هرجور دوست داری زندگی کن . نمیخوام ذهنت بیشتر از این درگیر این موضوع بشه. بعد از مدتها حالم خوب شده بود مسعود با این حرفش خیالم رو راحت کرد. آن روز نمیدانستم که آن چیزی که در من مسعود را جذب کرده بود چه بود ؟ سالها بعد فهمیدم که دیگر فایده ای نداشت.... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 📤( انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است ) ═══••••••○○✿
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ @salehe_keshavarz ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 دلم برای دست هاش ،محبت هاش تنگ می شه دلم برای خنده هاش و اخم هاش و همه ی خاطراتش تنگ میشه،اما... +اما باید خودت رو ‌پیدا کنی... شیرین باشی و خودت رو دوست داشته باشی مگه نه؟ با لبخند کمرنگی تایید کرد . _هر روز برات یه آموزش ارسال می کنم،باید کلی سیاست زنانه یادت بدم. +خانوم کشاورز سیاست های زنانه که دیگه به درد من نمی خوره... _قرار شد شیرین رو دوست داشته باشی،شیرین باید اینجور سیاست ها رو بلد باشه. بعد از رفتن شیرین با آقا مسعود تلفنی صحبت کردم ، و قرار گذاشتم ، بی تاب بود... به صبر دعوتش کردم. -به من اعتماد کنید آقا مسعود ، ما هر دو می خوایم به شیرین کمک کنیم اما با عجله کار درست نمیشه. با مادر و مادرشوهر شیرین حرف زدم ، همه ی ماجرا را برایشان توضیح دادم ، مادر ها هم قول همکاری دادند. هر روز یک کلیپ آموزشی از خودم برایش می فرستادم و او هر شب گزارش می داد. با صدا و تصویر من اخت گرفته بود . گاهی حسرت می خورد که کاش زودتر این آموزش ها را به دست آورده بود. از پیشرفتش بودم هم حالش بهتر شده بود و هم کاملا برای اشتباهاتش راه حل پیدا کرده بود. شبی که فردایش عقدکنان عاطفه بود شیرین تماس گرفت. بهم ریخته بود و کمک می خواست تا آرام شود. _شیرین جان فردا تنها نمون برات خوب نیست یه لباس‌ خوشگل بپوش می خوام ببرمت مولودی. با اکراه و تعارف پذیرفت. فردا شیرین آمد ، مرتب شده بود با یک لباس برازنده ، از هفت قلم آرایش ‌خبری و معصومیت صورتش بیشتر به چشم می خورد. _چند دقیقه منتظر باش الان کیفمو میارم با هم میریم. از اتاقی که شیرین در آنجا نشسته بود خارج شدم ، به آقا مسعود نگاهی انداختم و هر دو سری تکان دادیم اقا مسعود وارد اتاق شد و در را بست. چند دقیقه صدایی نشنیدم و بعد گریه های هر دو آرام آرام به گوشم رسید... مسعود را توجیه کرده بودم که چه بگوید و چگونه از دل خانمش در بیاورد. سپرده بودم موقع رفتن در را ببندند و بروند خانه که همه خانواده آنجا چشم انتظارشان بودند. پشت فرمان ماشینم که نشستم از شوق اشک می ریختم و تا کرج با خدایم عاشقانه نجوا می کردم. شیرین قوی شده بود و مسعود به اشتباهاتش پی برده بود. هنوز زخم های زیادی بود که باید می شد و ساعت های زیادی که شیرین و مسعود باید آموزش می دیدند تا کاملا به زندگی مسلط می شدند. باید با هم بیشتر حرف می زدیم اما ... هرچه بود ... این پروژه هم به رسیده بود. پشتیبانم پیام گذاشته بود که : مشاوره ی اضطراری پیش اومده و باز من بودم و جاده و راهی که میرفت تا خاطره ای دیگر بسازد . تمام ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 📤( انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است ) ═══••••••○○✿
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 در فرهنگ آن سال‌های قوم ما ازدواج دخترها زیر هجده سال محقق می‌شد ، پدرم اصرار داشت که طیبه باید وارد دانشگاه شود بعد به خواستگاران اجازه ورود خواهم داد ، از دور و نزدیک می‌شنیدم که فلانی مرا زیر نظر دارد و همیشه خیلی قاطع و محکم نظر می‌دادم که قصد ازدواج ندارم... اما به ‌واقع داشتم ، با همه سلول‌های وجودم طالب ازدواج با مرتضی بودم ، این واقعیتی بود که نمی‌شد از آن چشم پوشید. از این‌که عشق مرتضی را در کنج قلبم داشتم احساس خوشبختی می‌کردم اما همیشه این تردید در من بود که آیا به همان میزان که او را می‌خواهم مرتضی هم مرا دوست دارد ؟ نشانه‌ها ، نگاه‌های یواشکی ، خنده‌ها همه نشان از واقعیت می‌داد ، اما هیچ‌گاه مستقیم مطرح نکرده بود و این بر پریشانی من اضافه می‌کرد. چند روز از عید نوروز گذشته بود یک روز بنا بر رسم محله خانم‌های چند خانواده غذا پختند و وسیله برداشتند و ناهار را به کنار رودخانه و باغات زیتون رفتیم ، بچه‌ها بازی می‌کردند و زن‌ها و مردها آجیل می‌خوردند. به‌خوبی به یاد دارم که آن روز از صبح حرکت کردیم مرتضی دستپاچه و مضطرب بود حتی کمی هم عصبی ، نگاهش را از من می‌دزدید و به بقیه کمک می‌کرد ، فردای آن روز باید برمی‌گشت پادگان و برای همین من هم حال‌ و روز خوشی نداشتم. مردها تاپ بزرگی انداختند و خانم‌ها به نوبت سوار می‌شدند و شعر می‌خواندند و از هیجان جیغ می‌کشیدند ، من هم سوار شدم و بابا چنان تاپم داد که از ترس جیغ کشیدم ، در همان حال جیغ و هیجان چشمم دنبال مرتضی بود که محو تاب خوردن من و نگران ترسیدنم می‌گفت : _دایی یواش ... یواش ... دلم غنج می‌رفت برای همه محبت‌ها و دلواپسی‌هایش. تاپ ایستاد هنوز صورتم گر گرفته بود و هیجان داشتم ، بقیه با تاپ مشغول بودند ، مرتضی با هیجان نزدیکم شد و گفت : _پشت سر من بیا کارت دارم ... با تعجب نگاهش کردم و بی‌اختیار پشت سرش راه افتادم ، لابه‌لای درختان زیتون پیش رفت و من هم‌پشت سرش به‌جایی رسیدم که از دیده‌ها پنهان بودیم ایستاد و با خجالت و هیجان و دست‌پاچه گفت : _طیبه می‌دونی که فردا باید برم پادگان سرم پایین بود و با خجالت گفتم : +بله ، خیرپیش ، برو به‌سلامت ... _می‌خواستم قبل‌از رفتن یه چیزهایی بهت بگم اما فرصتش نمی‌شد برای همین همه رو توی این دفترچه نوشتم ... دفترچه کوچکی رو به طرفم گرفت . نگاهم به دست‌ها و دفترچه خیره بود ، تصویر پدرم از جلوی چشم‌هایم رد شد ... با همه عشقی که بهش داشتم اما می‌دانستم که این کارم بدون اجازه پدر صورت خوشی ندارد. با تمنا نگاهش کردم : +مرتضی نمی‌تونم اینو بپذیرم عذر خواهی می‌کنم ... شوک شده بود ... با چشم‌های گرد شده نگاهم می‌کرد : _طیبه من فکر می‌کردم که ما هر دو ... تمام وجودم تمنای خواستنش را فریاد می‌زد +می‌دونم چی می‌خواهی بگی اما منو درک کن بگذار همه‌چیز درست پیش بره... با پررویی هرچه تمام‌تر ادامه دادم: حس منو نسبت‌ به خودت می‌دونی اما... سرم رو با تاسف پایین انداختم. دست‌هاش را آرام پایین آورد ... چند قدم عقب رفت ... همین‌طور که داشت دور می‌شد گفت: _طیبه بدون که خیلی دوستت دارم و برای تمام شدن سربازی و رسیدن ب تو لحظه‌ شماری می‌کنم. نگاهش کردم و از عمق وجودم لبخند رضایت زدم ، او سریع رفت و من خیره به راهش مانده بودم... ناگهان صدایی به گوشم خورد : +چه صحنه‌ای دییییدم .... خدایش خیلی باحالید شما .... برگشتم با دیدن امیر حسی از خجالت و خشم بر من هجوم آورد فقط تونستم با غیض بگم : +خیلی بی‌شعوری که نگفتی این‌جا هستی... خندید و به سمتم آمد و فقط یک جمله گفت: _بعداً معلوم می‌شه کی بی‌شعوره ... با عصبانیت به سمت خانواده‌ها حرکت کردم ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
═════᪥●♥️⃟ ᪥ ⃟●﷽♥️᪥════ هیچ کس به من نگفت که ... رابطه شما با ما ، رابطه پدر و فرزندی است. شما چون پدری مهربان و دلسوز در فکر آسایش و راحتی ما و پناهگاه همه مردم در لحظات خطر هستند ؛ اگر محبت پدرانه شما نبود هیچکس به عنوان پناه به سراغ شما نمی آمد. اما از این صمیمت برای ما در تمام دورانی که دنبال پناه بودیم ، چیزی نگفتند ... اکنون دریافته ایم که تا حال ، فرزند و یار همراه خوبی برای پدر بزرگوارمون نبوده ایم ؛ اینک برای جبران تمام لحظات از دست رفته مان به دنبال راه چاره ایم. چقدر دیر فهمیدیم که پدر معنویمان از دست گناهان ما غمناک است ؛ و برای ما طلب استغفار می کند ؛ ای کاش می توانستیم ؛ غمی از غم هایش بکاهیم ؛ لبخندی از رضایت بر لبانش بنشانیم ؛ ای کاش می دانستیم ؛ از ازل منتظر ما هستی ؛ که با تو آشنا شویم ؛ که ما را به آسمان ؛ به او برسانی ... ═════♥️᪥᪥ 💫 @Salehe_keshavarz 💫 ا♥️●⃟ ᪥ ⃟●᪥᪥════
970302-Panahian-Ofogh-RamezanMaheOmidBarayeZohoor-07-128k.mp3
12.8M
🤲📿🤲📿 📌شرحی بر نکات کلیدی فایل صوتی ⬇️ 📌برخی از معارف دینی ما در ادعیه قرار گرفته است. 📌آموزش معارف با زبان دعا قابل انتقال بودند. 📌دعای افتتاح ،معارف بسیار زیبایی به انسان منتقل می کند. 📌کسانی هستند که سالی یکی دو بار حال دعا دارند،برخی هم همیشه حال دعا 📌در این دعا،دعا خوان باید نگاه و موضع اجتماعی خود را معین کند 📌در این دعا کلماتی همچون (مستضعف،مستکبر،جبارین، الظالمین و.....)زیاد و چشم گیر است. 📌برخی به مستکبران نگاه دیگری دارند فقط عظمت کاخ ها و پیشرفت ها را میبینند. 📌اینکه جوامع پیشرفته دارند یعنی جامعه ظالمان یا لااقل در برابر ظلم ساکت اند. 📌کشورهای عقب مانده یعنی مستضعف هستند و مورد ظلم واقع شده اند 📌پیشرفت های موجود در اروپا از طریق جنگ و خونریزی حاصل شده است. 💟 @salehe_keshavarz 💟 👇👇👇👇
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚شب‌های پاییز با داستان حضرت دلبر ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
داستان حضرت دلبر ۷.mp3
4.81M
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 در فرهنگ آن سال‌های قوم ما ازدواج دخترها زیر هجده سال محقق می‌شد ، پدرم اصرار داشت که طیبه باید وارد دانشگاه شود بعد به خواستگاران اجازه ورود خواهم داد ، از دور و نزدیک می‌شنیدم که فلانی مرا زیر نظر دارد و همیشه خیلی قاطع و محکم نظر می‌دادم که : _قصد ازدواج ندارم... اما به ‌واقع داشتم ، با همه سلول‌های وجودم طالب ازدواج با مرتضی بودم ، این واقعیتی بود که نمی‌شد از آن چشم پوشید. از این‌که عشق مرتضی را در کنج قلبم داشتم احساس خوشبختی می‌کردم اما همیشه این تردید در من بود که آیا به همان میزان که او را می‌خواهم مرتضی هم مرا دوست دارد ؟ نشانه‌ها ، نگاه‌های یواشکی ، خنده‌ها همه نشان از واقعیت می‌داد ، اما هیچ‌گاه مستقیم مطرح نکرده بود و این بر پریشانی من اضافه می‌کرد. چند روز از عید نوروز گذشته بود یک روز بنا بر رسم محله خانم‌های چند خانواده غذا پختند و وسیله برداشتند و ناهار را به کنار رودخانه و باغات زیتون بردیم ، بچه‌ها بازی می‌کردند و زن‌ها و مردها آجیل می‌خوردند. به‌خوبی به یاد دارم که آن روز از صبح حرکت کردیم مرتضی دستپاچه و مضطرب بود حتی کمی عصبی ، نگاهش را از من می‌دزدید و به بقیه کمک می‌کرد ، فردای آن روز باید برمی‌گشت پادگان و برای همین من هم حال‌ و روز خوشی نداشتم. مردها تاپ بزرگی انداختند و خانم‌ها به نوبت سوار می‌شدند ، شعر می‌خواندند و از هیجان جیغ می‌کشیدند ، من هم سوار شدم و بابا چنان تاپم داد که از ترس جیغ کشیدم ، در همان حال جیغ و هیجان چشمم دنبال مرتضی بود که محو تاب خوردن من و نگران ترسیدنم می‌گفت : _دایی یواش ... یواش ... دلم غنج می‌رفت برای همه محبت‌ها و دلواپسی‌هایش. تاپ ایستاد هنوز صورتم گر گرفته بود و هیجان داشتم ، بقیه با تاپ مشغول بودند ، مرتضی با هیجان نزدیکم شد و گفت : _پشت سر من بیا کارت دارم ... با تعجب نگاهش کردم و بی‌اختیار پشت سرش راه افتادم ، لابه‌لای درختان زیتون پیش رفت و من هم‌پشت سرش به‌جایی رسیدم که از دیده‌ها پنهان بودیم ایستاد و با خجالت ، هیجان و دست‌پاچه گفت : _طیبه می‌دونی که فردا باید برم پادگان سرم پایین بود و با خجالت گفتم : +بله ، خیرپیش ، برو به‌سلامت ... _می‌خواستم قبل‌از رفتن یه چیزهایی بهت بگم اما فرصتش نمی‌شد برای همین همه رو توی این دفترچه نوشتم ... دفترچه کوچکی را به طرفم گرفت . نگاهم به دست‌ها و دفترچه خیره بود ، یک آن تصویر پدرم از جلوی چشم‌هایم رد شد ... با همه عشقی که بهش داشتم اما می‌دانستم که این کارم بدون اجازه پدر صورت خوشی ندارد. با تمنا نگاهش کردم : +مرتضی نمی‌تونم اینو بپذیرم عذر خواهی می‌کنم ... شوک شده بود ... با چشم‌های گرد شده نگاهم می‌کرد : _طیبه من فکر می‌کردم که ما هر دو ... تمام وجودم تمنای خواستنش را فریاد می‌زد +می‌دونم چی می‌خواهی بگی اما منو درک کن بگذار همه‌چیز درست پیش بره... همه آن علاقه ای که به او داشتم مرا بی پروا کرده بود ، ادامه دادم : _حس منو نسبت‌ به خودت می‌دونی اما... سرم را پایین انداختم.... دست‌هاش را آرام پایین آورد ... چند قدم عقب رفت ... همین‌طور که داشت دور می‌شد گفت: _طیبه بدون که خیلی دوستت دارم و برای تمام شدن سربازی و رسیدن ب تو لحظه‌ شماری می‌کنم. نگاهش کردم و از عمق وجودم لبخند رضایت زدم ، او سریع رفت و من خیره به راهش مانده بودم... ناگهان صدایی به گوشم خورد : +چه صحنه‌ای دییییدم .... خدایش خیلی باحالید شما .... برگشتم با دیدن امیر حسی از خجالت و خشم بر من هجوم آورد فقط توانستم با غیض بگویم : +خیلی بی‌شعوری که نگفتی این‌جا هستی... خندید و به سمتم آمد و فقط یک جمله گفت: _بعداً معلوم می‌شه کی بی‌شعوره ... با عصبانیت به سمت خانواده‌ها حرکت کردم ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
970302-Panahian-Ofogh-RamezanMaheOmidBarayeZohoor-07-128k.mp3
12.8M
🤲📿🤲📿 📌شرحی بر نکات کلیدی فایل صوتی ⬇️ 📌برخی از معارف دینی ما در ادعیه قرار گرفته است. 📌آموزش معارف با زبان دعا قابل انتقال بودند. 📌دعای افتتاح ،معارف بسیار زیبایی به انسان منتقل می کند. 📌کسانی هستند که سالی یکی دو بار حال دعا دارند،برخی هم همیشه حال دعا 📌در این دعا،دعا خوان باید نگاه و موضع اجتماعی خود را معین کند 📌در این دعا کلماتی همچون (مستضعف،مستکبر،جبارین، الظالمین و.....)زیاد و چشم گیر است. 📌برخی به مستکبران نگاه دیگری دارند فقط عظمت کاخ ها و پیشرفت ها را میبینند. 📌اینکه جوامع پیشرفته دارند یعنی جامعه ظالمان یا لااقل در برابر ظلم ساکت اند. 📌کشورهای عقب مانده یعنی مستضعف هستند و مورد ظلم واقع شده اند 📌پیشرفت های موجود در اروپا از طریق جنگ و خونریزی حاصل شده است. 💟 @salehe_keshavarz 💟 👇👇👇👇
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
970302-Panahian-Ofogh-RamezanMaheOmidBarayeZohoor-07-128k.mp3
12.8M
🤲📿🤲📿 📌شرحی بر نکات کلیدی فایل صوتی ⬇️ 📌برخی از معارف دینی ما در ادعیه قرار گرفته است. 📌آموزش معارف با زبان دعا قابل انتقال بودند. 📌دعای افتتاح ،معارف بسیار زیبایی به انسان منتقل می کند. 📌کسانی هستند که سالی یکی دو بار حال دعا دارند،برخی هم همیشه حال دعا 📌در این دعا،دعا خوان باید نگاه و موضع اجتماعی خود را معین کند 📌در این دعا کلماتی همچون (مستضعف،مستکبر،جبارین، الظالمین و.....)زیاد و چشم گیر است. 📌برخی به مستکبران نگاه دیگری دارند فقط عظمت کاخ ها و پیشرفت ها را میبینند. 📌اینکه جوامع پیشرفته دارند یعنی جامعه ظالمان یا لااقل در برابر ظلم ساکت اند. 📌کشورهای عقب مانده یعنی مستضعف هستند و مورد ظلم واقع شده اند 📌پیشرفت های موجود در اروپا از طریق جنگ و خونریزی حاصل شده است. 👇👇👇👇