eitaa logo
صالحه کشاورز معتمدی
6.2هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
9 فایل
کمکتون میکنم تا حال خانواده شما بهتر بشه دبیر خانواده استان البرز در جبهه فرهنگی و قرارگاه تحول ادمین : @Admiin114 ثبت نام دوره: @Sabte_name_doreh واحد مشاوره https://eitaa.com/joinchat/4035444855C167ad52bed
مشاهده در ایتا
دانلود
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚شب‌های پاییز با داستان حضرت دلبر ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
InShot_۲۰۲۲۱۱۲۳_۲۱۲۵۴۴۱۴۵_۲۳۱۱۲۰۲۲.m4a
14.8M
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 دنیایم رنگی شد ... مرتضی با چشمان سبزش دنیایم را سبز و پرطراوت کرد ... فردای آن شب زیبا در موسسه تدریس داشتم . نزدیک ظهر پیامش رسید : _ سلام نهار اگه جایی قول ندادی بیام دنبالت ... + نه قول ندادم ، دو ساعتی وقت دارم . رفتم وضو گرفتم و کمی به خودم رسیدم . از بالای کتابخانه عطر زنانه گرانی که پارسال هدیه گرفته بودم برداشتم و استفاده کردم . نمازم را خواندم و سر ساعت رفتم بیرون ... جلوی ماشینش ایستاده بود . با عینک دودی و تیپ اسپرت با گوشی مشغول بود . سلام کردم و با خوشروئی در را برایم باز کرد . ماشینش هم مثل خودش برق میزد از تمیزی ... رفت سمت عظیمیه و انداخت جاده چالوس ... + کجا میبری منو ؟ _ یه جای با صفا ... رفتیم به یکی از رستوران‌ها و کنار رودخانه داخل یک آلاچیق زیبا نشستیم . هوا عالی بود و زیبایی طبیعت و صدای رودخانه دلنواز هوش از سرم برده بود . نهار سفارش دادیم ، تمام مدت مشغول حرف زدن بودیم . مرتضی که شخصیت کم حرفی داشت . درست مثل همان سالها که به من میرسید نطقش باز شد یک ریز حرف می‌زد . از خودش و کارش از عراق و سوریه از دانشگاه از سردار سلیمانی و حشدالشعبی او حرف می‌زد و من حسابی نگاهش می‌کردم . ولی انصافا او با حیاتر از من بود و هنوز سر به زیر ... از بس که امن بود این مرد به تقوایش ایمان داشتم و بدون ذره ای نگرانی دو ساعت وقتم را با او گذراندم . نزدیک رفتن که شد . رفت سر اصل مطلب ... _ طیبه جان ! کی اجازه میدی که رسمیش کنیم ... شما یه بله به من بدهکاریا... واقعا نمی‌دانستم . + من تو این مورد نظری ندارم و صفر تا صد رو به خودت می‌سپارم . میدونم به بهترین وجه مدیریت میکنی . _ باشه پس امشب با مامان فاطمه و راحله برنامه ریزی میکنیم و بهت خبرشو میدم . فقط خودت بهتر از کار من و محمد و رسول باخبری ، هفته آینده عازم هستیم . با کمی خجالت گفت : _ تا قبل رفتن دلم میخواد محرم بشیم . مرتضای محجوب من ... لبخندی زدم و گفتم همه چی به وقتش ان شاالله... حسابی ازش تشکر کردم و رفتم به بقیه کارهام رسیدم . شب وقتی که برگشتم خانه محمد سراغ گرفت و جریان را برایش تعریف کردم . _ بسپارش به من مامان جان خودم به مهدا و هدا میگم . مرتضی هم خبرهای خوبی داشت . میگفت خود راحله با بچه ها صحبت کرده ، رسول و جمیله حسابی استقبال کردند و تبریک گفتند ، مهدی کمی دلخوری کرده ، راحله هم از خجالتش در آمده. آخر شب با پیامهای جمیله و عمه فاطمه مشغول بودم . روز بعد به محض ورودم به خانه جیغ دخترها بلند شد ... هر دو هم خوشحال بودند و هم اشک می ریختند . محمد هم دورتر اشک‌هایش را پاک کرد . هدا با هیجان میگفت : _ من همیشه عااااشق استایل خفن این پسر عمه مرموز بودم ... یه جوریه آدم جذبش میشه . جذبه داره لعنتی با اون اخمش ... با خنده گفتم : + خدایااااا من کجای تربیت این بچه اشتباه کردم آخه ... چرا شما دهه هشتادیا اینقدر بی پروا شدید . مهدا گفت : _ ولش کن مامان جان حرص نخور . تعریف کن ببینم چی میخواد بشه ، مردم از فضولی ... چقدر بچه هایم منطقی بودند . میان صحبت یاد امیر افتادم . یاد همه سالهایی که در امر تربیت بچه ها چشمش به دهان من بود ، امیر همراه ، همین حمایت‌های امیر از من و احترام من به او باعث شد که حالا سه بچه معقول و از نظر روحی و روانی سالم داشته باشیم . + بچه ها ممنونم ازتون ... محمدم ممنونم که اینقدر قشنگ خواهرهاتو آماده کردی . مهدا جان ممنونم از تو که اینجوری درکم میکنی . هدا گلی مرسی ازت که انقدر بزرگ فکر میکنی . ممنونم از باباتون که سه تا دسته گل واسه من یادگاری گذاشته . با یاد امیر سکوت حکم فرما شد . بلند شدم و رفتم به سمت اتاقم ... + برای ختم قرآن این هفته ی بابا جزء هاتونو تو گروه برام بنویسید ... هر هفته با بچه ها یک ختم کامل قرآن برایش می‌خواندم ... 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی