eitaa logo
صالحه کشاورز معتمدی
6.2هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
9 فایل
کمکتون میکنم تا حال خانواده شما بهتر بشه دبیر خانواده استان البرز در جبهه فرهنگی و قرارگاه تحول ادمین : @Admiin114 ثبت نام دوره: @Sabte_name_doreh واحد مشاوره https://eitaa.com/joinchat/4035444855C167ad52bed
مشاهده در ایتا
دانلود
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚شب‌های پاییز با داستان حضرت دلبر ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
InShot_۲۰۲۲۱۱۰۲_۲۰۴۱۱۷۵۹۶_۰۲۱۱۲۰۲۲.m4a
15.59M
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 صدای قلبم در گوشم می‌پیچید فقط خدا می داند که این تپش قلب صرفا از سر دوست داشتن نبود ، بلکه احساسات مختلف مثل: ترس از دست دادن هر آنچه که ریسیده بودم... ترس شعله کشیدن آتشی که خاکستر کرده بودم... ترس از خدا و نگاه امام زمان ... قلبم تند میزد اما خیلی مسلط گفتم : +حالتو گاهی از عمه فاطمه میپرسم از راحله خانوم هم پرسیدم همینطور که سرش پایین بود گفت: _ اونکه حال ظاهریمه میخوام حال واقعیم رو بدونی خیس عرق شده بود ... معذب بود ... گفتم : + اگه حرفی هست که باید بشنوم بگو من کارم شنیدنه ژست مشاورها را گرفتم و خودم را سراپا گوش نشان دادم خدا را سپاس و هزاران سپاس برای آن جلسه و حرفهایی که مرتضای محجوب زد حرفهایش زندگیم را آرام تر و حالم را بهتر کرد. با خجالت تمام حرف می‌زد: _ طیبه... طیبه خانوم خودت میدونی که اون تصمیم عجولانه تو چقدر به من صدمه زد میدونم تو هم بیشتر از من نباشه کمتر زجر نکشیدی ما هر دو در مقابل تصمیم دنیا بی دفاع بودیم اما من و تو شاگردهای مامان فاطمه هستیم شاگردهای باباهای با تقوامون من و تو که مثل بقیه دختر ها و پسرها بی صاحب نبودیم ما خدا داشتیم دورادور از مامان فاطمه جویای زندگیت بودم خدا میدونه اگه امیر اینجوری مرد زندگی نمی‌شد نمی‌گذاشتم یک روز اضافه تو اون خونه بمونی این را که گفت دیگر اشکهایم جاری شد ... _ ولی ... ولی به لطف خدا امیر بهتر از هر مرد دیگه ای امانت دایی رو نگهداشت . میدونم همش از زنیت تو بوده میدونم اینقدر براش خوب بودی که تونستی کمکش کنی تا خوبیهای ذاتش نمایان بشه وقتی که دیدم چطور برای رضای خدا تلاش میکنی راستش بهت حسودیم شد. نیم نگاهی به منی که اشک امانم را بریده بود انداخت ... _بهت حسودی کردم طیبه تو محکم پای رضای خدا ایستادی و به منم یاد دادی که چیکار کنم اون اوایل از حال بدم به شهدا پناه بردم تو تفحص شهدا من خودم رو جستجو میکردم خودم رو باید پیدا میکردم مرتضایی که ادعاهای بزرگ داشت به اخلاص یه زن حسادت می‌کرد پس باید خودشو برای خدا می‌ساخت تا عقب نمونه طیبه عنایتها دیدم از شهدا رفیقم شدن باهاشون حرف میزدم باهاشون زندگی کردم کنارش درس خوندم رفت و آمد بین دانشگاه و پادگان سخت بود ولی شد باید خوب درس میخوندم تا اینکه اونجا به واسطه کمک‌هایی که به خانواده شهدا میکردیم با راحله آشنا شدم راحله همسر بسیجی شهیدی بود که خودم تفحصش کرده بودم ... داستان اون تفحص و ارتباط من با اون شهید خودش داستان قشنگیه که بماند... اونجا بودم وقتی بچه هاش روی تابوت بابا افتادن... زن تنهایی که با ۳ فرزند با مشکلات فراوون دست و پنجه نرم می‌کرد کل خانواده خودش یا شهید شده بودند یا به رحمت خدا رفته بودن خانواد همسر مرحومش هم اغلب ساکن عراق بودن یه هفته رفتم و آواره بیابونها شدم یه هفته با خدا حرف زدم و در آخر تصمیم گرفتم نمی‌شد این زن تنها رو رها کرد وقتی بهش گفتم اولش نپذیرفت اما اینقدر التماسش کردم تا باورم کرد بهش گفتم من منت تو رو میکشم تا اجازه بدی نوکر تو و بچه های اون شهیدت باشم طیبه ! شب عروسی وقتی با خشم بهم گفتی که با زندگیم چیکار کردم ؟ از ته دلم اون حرف رو زدم : "من که هنوز کاری نکردم" اون روز اول یک راه سخت بودم الان ولی راه داره به سختی‌های خودش میرسه اینجاس که به کمکت نیاز دارم از همون اول میدونستم گوشه ی این خیر دامن تو رو هم میگیره ، خدا خودش چیده داشتن همسری که دنیاش با تو فرق داره ، تو رو وادار میکنه که با کار و کار و کار خودتو مشغول کنی من اینطوری سرپا موندم تا رابطه گرم بمونه مسئولیت بچه ها و ارتباط با هر کدومشون یه پروسه سخته که به لطف مامان فاطمه تقریبا موفق شدم . هم دانشگاه امام صادق تدریس میکنم و هم به پاسداری خودم مشغولم. بعد از اینجا هم باید برم دانشگاه عهدواره فرزندان شهدا رو داریم من و سه تا بچه ها باید شرکت کنیم و من هم اونجا باید صحبت کنم 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
═════᪥●♥️⃟ ᪥ ⃟●﷽♥️᪥════ هیچ کس به من نگفت که ... آنقدر مقام و منزلت داری که در هنگام ظهور ، عیسی علیه السلام پیامبر بزرگ خدا ، با افتخار در نماز به تو اقتدا می کند ؛ تعارف پر از محبت شما را قبول نمی کند که امام همه ، حتی پیامبران در آن روز شمایی ... و چقدر خوشحال است عیسی علیه السلام که در رکاب شما و یار شماست ... به ما نگفتند که خضر نبی دائما‌ در حضور شماست و شما را به یاری مدد می کند و دوستدار شماست به قلب و دست و زبان ... چون خدمت به شما را بهترین کار می دانست از خداوند درخواست عمر طولانی کرد تا بماند و خدمتش را به شما کامل کند ... حضرت ماهم ؛ خورشید جهانم ؛ حضرت دلبرم دعا کن! تا بتوانیم قدمی در راه خدمت شما ، هر چند کوتاه برداریم ... دیگران گر به تماشای جمال تو خوشند ما شب و روز به یک وعده دیدار خوشیم ═════♥️᪥᪥ 💫 @Salehe_keshavarz 💫 ا♥️●⃟ ᪥ ⃟●᪥᪥════
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی