eitaa logo
سالن مطالعه
192 دنبال‌کننده
10هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۱۶ جدیدا سعی میکنم تا جایی که امکان داره با مردم مدارا کنم و با زبونم کسی رو ناراحت نکنم 💪💪😜 فقط با لگد 😐😜😜 *به نام خدای صبر و مهر* *با سلام و ادب و تبریک و شاد باش به مناسبت ولادت ارزشمند ولی نعمت ایران زمین آقا امام رضا علیه السلام به محضر پاکتان* *امام رضا علیه السلام* *لَا يَكُونُ الْمُؤْمِنُ مُؤْمِناً حَتَّى يَكُونَ فِيهِ ثَلَاثُ خِصَالٍ سُنَّةٌ مِنْ رَبِّهِ وَ سُنَّةٌ مِنْ نَبِيِّهِ وَ سُنَّةٌ مِنْ وَلِيِّهِ فَأَمَّا السُّنَّةُ مِنْ رَبِّهِ فَكِتْمَانُ سِرِّهِ .... وَ أَمَّا السُّنَّةُ مِنْ نَبِيِّهِ فَمُدَارَاةُ النَّاسِ ..... وَ أَمَّا السُّنَّةُ مِنْ وَلِيِّهِ فَالصَّبْرُ فِي الْبَأْسَاءِ وَ الضَّرَّاءِ ....* *مؤمن، مؤمن واقعی نیست، مگر آن که سه خصلت در او باشد یکی از پروردگار است و دومی از پیامبر و سومی از امام. امّا سنّت پروردگارش، پوشاندن راز خود است، امّا سنّت پیغمبرش، مدارا و نرم رفتاری با مردم است، امّا سنّت امامش، صبر کردن در زمان تنگدستی و پریشان حالی است.* *امالی شیخ صدوق ص۳۲۹* *خداوند کریم در قرآن فرموده اند عَالِمُ الْغَيْبِ فَلَا يُظْهِرُ عَلَى غَيْبِهِ أَحَدًا یعنی خداوند عالم الغیب است و کسی را بر غیب خود آگاه نمی کند (سوره جن آیه ۲۶) پس خدوند کریم اسرار خویش را هویدا نمی کند و مؤمن واقعی باید این صفت خداوند منان را در خود به وجود بیاورد.* *نیز خداوند فرمودند خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ‏ الْجاهِلِين‏ (سوره اعراف آیه ۱۹۹) یعنی به پیامبر امر فرمودند که عفو و ميانه‌روى را پيشه كن عذر مردم را بپذير و بر آنان آسان بگير، و به كارهاى عقل پسند و نيكو فرمان بده، و از جاهلان اعراض كن و پیامبر طبق فرمان خدا عمل فرمودند و مومن واقعی باید این صفت ارزشمند را از پیامبر اکرم فرا گرفته و در زندگی عمل نماید.* *نیز خداوند فرمودند وَ الصَّابِرِينَ فِي الْبَأْساءِ وَ الضَّرَّاءِ وَ حِينَ الْبَأْسِ أُولئِكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُون‏ (سوره بقره آیه ۱۹۹) یعنی و در حال تنگدستی و سختی و هنگام کارزار صبور و شکیبا باشند. کسانی که بدین اوصاف آراسته‌اند آنها به حقیقت راستگویان و پرهیزکارانند. و این صفات در امامان شیعه مخصوصا آقا امیر المؤمنین علیه السلام هست و مومن واقعی باید به این صفت خود را آراسته نماید.* -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
KayhanNews75979710412150514953160.pdf
10.4M
بسم الله الرحمن الرحیم تمام صفحات امروز شنبه ۲۱ خرداد ۱‌۴۰۱ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🐪ماجرای پناهنده شدن یک شتر به حرم مطهر امام رضا علیه السلام ♦️در منطقه محمد آباد مشهد، کشتارگاهی بود که محل ذبح حیوانات و تأمین گوشت قصاب خانه های مشهد بود. روزی، صاحب کشتارگاه، شتری را خریداری و برای ذبح به کشتارگاه می برد. ♦️ناگهان قبل از ذبح، حیوان افسار خود را کشیده و به سمت حرم مطهر فرار می کند. همه تلاشها برای نگه داشتن آن بی نتیجه می ماند. من آن روز حرم مشرف بودم، ناگهان دیدم از درب شرقی صحن انقلاب (عتیق)، شتری وارد صحن شد و مستقیم به سمت درب غربی رفت، اما قبل از رسیدن به درب غربی برگشت نگاهی به گنبد و بارگاه انداخت و آرام آرام پشت پنجره فولاد رفت و آنجا زانو زد. ♦️کم کم زائران جمع شدند، خدّام و مسئولین حرم هم رسیدند، صاحب شتر نیز خودش را رساند، صحنه جالبی بود، از چشمان حیوان مرتب اشک جاری بود، فرد غریبه ای جلو آمد و خواست بهای شتر را به صاحب آن بپردازد. صاحب شتر گفت: من این حیوان را به مولای مان حضرت رضا علیه السلام می بخشم و امیدوارم حضرت هم مرا به نوکری خود بپذیرند. حیوان را به مزرعه آستان قدس بردند و تا پایان عمر در آنجا آزادانه مشغول چرا و گشت و گذار بود. ♦️راوی: آقای سید محمد حسینی (خادم حضرت رضا علیه السلام) 📚منبع: کتاب ذره و آفتاب، معاونت تبلیغات و ارتباطات اسلامی آستان قدس رضوی
🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
11.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥اجرای سرود سلام فرمانده، در موصل عراق ، توسط اطفال شیعه شَبَکی یادآوری : قومیت شَبَک که خود را ایرانی می‌دانند، در دربار صفوی بعنوان "شاه بیک" خوانده می‌شدند ‌ولی بعدا بتدریج به شبک یا همان شاه بیک ملقب گشتند، آنها در خلال فتح موصل توسط نادر (هنگامیکه سردار صفوی بود) همراه او بودند و بعد از انعقاد صلح‌نامه با عثمانی جهت پدافند (حفظ حدود مورد توافق) در بخش شرقی موصل ماندند واکنون بعد از سیصد سال واندی اخلاف آنها اینگونه دلدادگی خود را به امام زمان علیه السلام و جمهوری اسلامی ایران نشان می دهند. -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/1848 🖋قسمت ۷۴م صبح روز بعد، داشتم خمیر می‌کردم. با خودم گفتم نان را که بپزم، رحمان را برمی‌دارم و می‌روم کوه، تا نزدیک شب. شب برمی‌گردم. دستم توی تشت خمیر بود که قهرمان یاالله گفت و وارد خانه شد. با صدای بلند گفتم: «خوش آمدی. بیا تو.» علیمردان هم پا شد رفت پیش قهرمان و با او دست داد. بچه‌اش مصیب توی بغلش بود. بچه را کنار دستش گذاشت. دستم را بلند کردم و گفتم: «ببخش، دارم خمیر می‌کنم. الآن می‌آیم.» گفت: «براژن (زن‌داداش)، به کارت برس.» با علیمردان گوشۀ حیاط نشستند. شوهرم گفت : «این تفنگ را کمی ‌دستکاری می‌کنی؟» مردها معمولاً تفنگ داشتند. قهرمان مشغول درست کردن تفنگ شد. من هم از توی انباری صدا‌شان را ‌می‌شنیدم. یک‌دفعه در زدند. علیمردان پا شد و در را باز کرد. حسین، یکی از همسایه‌ها بود. به قهرمان گفت: «الان دیدمت که اینجا آمدی. یک خرده جوشکاری داریم، می‌آیی برایمان انجام ‌دهی؟» قهرمان گفت: «صبر کن تا بیایم.» تفنگ را داد دست علیمردان و گفت: «بعداً می آیم درستش می‌کنم.» بلند شد و گفت: «می‌روم بچه را بگذارم خانه و به کار این بندۀ خدا برسم.» بعد بلند گفت: «زن‌برادر، من رفتم.» گفتم: «بذار یک چایی درست کنم، بخور و بعد برو.» گفت: «نه، می‌روم.» کبریت و نفت برداشتم تا آتش درست کنم. یک‌دفعه صدای هواپیماها بلند شد. دلم هری ریخت پایین. از انباری بیرون دویدم. دو هواپیمای سفید را دیدم که وسط آسمان دور می‌زدند. یاد رحمان افتادم. رفته بود بیرون، دم دکان همسایه. با فریاد به علیمردان گفتم: «بدو رحمان را بیاور.» برادرشوهرم پرید توی خانه و گفت: «هواپیماها آمدند. مواظب باش. رحمان کجاست؟» گفتم: «رفت دم دکان.» منتظر علیمردان نشدم و دویدم. قهرمان هم در حالی ‌که مصیب را محکم توی بغل گرفته بود، به‌سرعت از خانه دور شد و رفت سمت خانه‌شان. کمی ‌جلوتر، رحمان را دیدم که آرام‌آرام به طرف خانه می‌آید. سرش رو به آسمان بودوداشت هواپیماها را تماشا می‌کرد. پریدم و بغلش کردم. بعد به‌سرعت به طرف خانه برگشتم. رحمان از دیدن من با آن قیافه، وحشت کرده بود. باید خودم را به سنگرهایی که جلوی خانه ساخته بودیم، می‌رساندم. آنجا امن بود. سنگرها را مدتی قبل ساخته بودیم و هر وقت برای رفتن به کوه وقت نداشتیم، داخل سنگرها پناه می‌گرفتیم. گونی‌های خاک را روی هم چیده بودیم و سقفش را پوشانده بودیم. ابراهیم و رحیم هم توی ساختن سنگرها کمکمان کرده بودند داخل یکی از سنگرها پریدم. قلبم تند می‌زد. نمی‌دانستم شوهرم کجا رفته. از گوشۀ سنگر، بالا را نگاه کردم. هواپیماها نزدیک و نزدیک‌تر شدند. آن‌قدر نزدیک بودند که فکر کردم می‌خواهند فرود بیایند. صداشان گوش را کر می‌کرد. چشم از هواپیماها برنداشتم که یک‌دفعه بمب‌هاشان را ول کردند. وحشتناک بود. بمب‌های سیاه را روی روستا می‌ریختند. بمب‌ها که زمین می‌خوردند، صدای وحشتناک انفجار، همه جا را تکان می‌داد. گورسفید می‌لرزید و همه جیغ می‌کشیدند. هر کس به طرف سنگری می‌دوید. مردم غافلگیر شده بودند. هواپیماها رفتند، چرخ‌ زدند و دوباره بر‌گشتند. از گوشۀ سنگر که نگاه کردم، نزدیک بود از حال بروم. همسایه‌ام فرهنگ مرجانی با چهار بچه‌اش به طرف سنگرها می‌دوید، اما دیر شده بود. اول صدای جیغ هواپیما آمد و بعد صدای انفجار بمب. انگار جهنم برپا شده بود. گوش‌هایم زنگ می‌زدند. دود و آتش همه جا را پر کرد جلوی چشمم، زن و چهار بچه‌اش، کنار سنگر افتادند و زمین خوردند. ‌سرم را بلند کردم و فریاد زدم. بچه‌هایش کوچک و خرد بودند. فریاد زدم: «ننه‌فرهنگ، چی شده؟» اما صدایی از آن‌ها بلند نشد. فکر کردم دارم خواب می‌بینم. به نفس نفس افتادم. به همین سادگی، فرهنگ و چهار بچه‌اش شهید شدند. هر چه اسم بچه‌هایش را صدا زدم، خبری نشد. گیج شده بودم. یک‌دفعه یاد رحمان افتادم. رحمان توی بغلم نبود. کنارم افتاده بود. وقتی که بلند کردم، وحشت کردم. خون زیادی از دهانش آمده بود. با گوشۀ دست، خون کنار دهانش را پاک کردم، اما باز خون می‌آمد. فریاد زدم و با لباسم شروع کردم به پاک کردن خون. نمی‌دانستم چه ‌کار کنم. یک‌دفعه همسایه‌ دیگرمان ‌خاور شهبازی را دیدم. فریاد زدم: «ننه‌خاور، بیا ببین پسرم چه شده؟ بیا ببین چه بلایی سرش آمده؟» ننه‌خاور به طرفم دوید. نفس‌نفس‌زنان و با لباس خاکی، خودش را انداخت توی سنگر و گفت: «‌سرش را بیرون بیاور ببینم چی شده ؟ توی دهان رحمان را نگاه کرد و گفت: «چیزی نیست، اما چرا خون از دهانش می‌آید؟» او هم نمی‌دانست چه ‌کار کند. ادامه دارد ... قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/1875 -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
(۱۴) مقاله ششم 🖋قسمت سوم دیوید راکفلر (۱۷) خود در سال ۲۰۰۲ در کتاب خاطراتش تصریح می‌کند: «توصیف من و خانواده‌ام این است که ما به‌عنوان «انترناسیونالیست» (۱۸)، هم‌داستان عده‌ای دیگر در جهان، برای ساخت یک جهان با ساختار یکپارچه‌تر سیاسی و اقتصادی هستیم. اگر اتهام ما این است، من ایستاده‌ام و به آن افتخار می‌کنم.» (۱۹) در گزارشی دیگر گلوبال ریسرچ (۲۰) در این زمینه نوشت: دیوید راکفلر در خلال صحبت‌هایش در نشست بیلدربرگ (Bilderberg) سال ۱۹۹۱ میلادی درخصوص اهمیت حضور رسانه‌ها در چهار دهه گذشته‌ی این کنفرانس گفت: «واشنگتن پست، نیویورک تایمز، مجله تایم و دیگر نشریات بزرگ که مدیران آنها در تمام ۴۰ سال گذشته در جلسات ما حضور داشتند، به‌خاطر وعده‌های از روی بصیرتشان مورد احترام هستند. این برای ما غیرممکن می‌نمود که نقشه‌ی خود را برای جهان، بدون روشنگری این مجلات پیش ببریم. اما اکنون جهان برای یک دولت جهانی آماده‌تر است؛ حاکمیتی فراملی متشکل از نخبگان و بانکداران جهان قطعاً از حکومت‌های ملیِ تجربه‌شده در قرن‌های گذشته بهتر است.» (۲۱) به هر رو گام برداشتن راکفلرها در مسیر جهانی‌سازی همراه و هم‌نوا با سایر معتقدان به حکومت‌داری جهان‌روا، روشن و مبرهن است. در ادامه به مواردی از تمهیدات و کنش‌های این خانواده در راستای تشکیل حکومت واحد جهانی اشاره خواهد شد ◀️ الف. همکاری راکفلرها در تشکیل اسرائیل خانواده راکفلر در تشکیل اسرائیل همکاری راهبردی داشته‌اند. دلیل این مسأله دقیقاً روشن نیست، اما به‌طور قطع تنها «همسویی مذهبی» یا «یکسانی اهداف راهبردی» می‌تواند چنین ارتباط نزدیکی را شکل دهد. برخی پژوهشگران در مطلبی در این خصوص می‌نویسند: «ویلیام بلاکستون (۱۸۴۱ـ۱۹۳۵) ثروتمند، جهانگرد و بشارت دهنده «اِوانجیلی و یکی از مهم‌ترین شخصیت‌های مسیحی – صهیونیستی آمریکایی است که این جنبش را [در آمریکا] تأسیس کردند. ویلیام بلاکستون از همان کودکی شیفته خواندن عهد قدیم و پیگیری پیشگویی‌هایی بود که در این کتاب درباره ظهور مسیح ذکر شده بود. او که با ساخت و ساز و سرمایه‌گذاری در این زمینه، ثروت هنگفتی به دست آورده بود، اعتقاد داشت، این ثروت بی‌جهت به او داده نشده، به همین دلیل مسئولیت فراهم ساختن زمینه‌های ظهور مسیح را برعهده گرفت. با توجه به موارد یاد شده، رهبری جنبشی را که هدف آن بازگرداندن یهود به فلسطین قبل از ظهور مسیح بود، عهده‌دار شد. بلاکستون فعالیت‌های خود را با نوشتن کتاب «یسوع می‌آید» که در سال ۱۸۷۸م منتشر شد، آغاز کرد. کتاب یاد شده تأثیر بسیار زیادی بر پروتستانیسم انجیلی آمریکا گذاشت. این کتاب تبدیل به یکی از مهم‌ترین کتاب‌هایی شد که «آرمان‌گرایی صهیونیستی» را در چارچوب اعتقاد به «عصر هزاره خوشبختی» منعکس می‌کرد. این کتاب، بیش از هر کتاب دیگری که در زمینه ظهور مسیح به چاپ رسیده بود، توانست توجه رهبران و روحانیون مسیحی را به بازگشت مسیح جلب کند. از جمله این افراد می‌توان به «ملویل فولر» قاضی بزرگ و استاندار ایالت‌ها و نماینده کنگره آمریکا اشاره کرد. در میان این افراد روحانیون پروتستان، کاتولیک، سرمایه‌داران و سیاستمدارانی از قبیل «دی پونت»، «مورگان»، «جان راکفلر»، «ویلیام راکفلر»، «راسل زیگ» و «چارلز اسکوبنر» نیز به چشم می‌خوردند… در سال ۱۸۹۱، بلاکستون «درخواستی» برای «بنیامین هاریسون»، رئیس‌جمهور آمریکا نوشت و در آن از او خواست، جهت بازگرداندن یهودیان به فلسطین وارد عمل شود. او این درخواست را به امضای ۴۱۳ تن از شخصیت‌های برجسته مسیحی آمریکا رساند. در میان این افراد، امضای بزرگ خاندان راکفلر در آن زمان، یعنی «جان راکفلر» نیز دیده می‌شد.» (۲۲) ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee