📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۸۲م
در همین وقت، آقای شاکیان که دم در ایستاده بود، رو به ما کرد و گفت: «بچه را بردارید تا حرکت کنیم.»
رحیم دست روی شانۀ این مرد گذاشت و گفت: «خدا از برادری کمت نکند.»
رفت بیرون، ماشینش را روشن کرد و با صدای بلند گفت: «من حاضرم. بچه را بیاورید.»
دست زیر تن کوچک لیلا انداختم. بدنش باندپیچی شده بود. هقهق میکرد. توی ماشین نشستیم و توی تنگ غروب، به سمت اسلامآباد حرکت کردیم.
نمیتوانستم بگذارم که خواهرم تنها بماند.کوهها و پیچهای جاده را یکییکی پشت سر گذاشتیم. سیما توی بغلم چرت میزد، اما هر چند دقیقه یک بار میپرید و نفسی میکشید. میدانستم یاد وقتی میافتد که روی مین نشسته. یک لحظه به یاد سهیلا افتادم. دختر کوچکم الآن چه کار میکرد؟ چه میخورد؟ در آن لحظات، وضعیت خواهرم واجبتر بود.
به اسلامآباد که رسیدیم، پرستارها سریع سیما را از من گرفتند و به اتاق عمل بردند. سیما باید عمل میشد. پشت در
اتاق عمل ایستادم. بعد کمکم پاهایم سست شد و روی زمین نشستم. دلم از داغ سیما پر از درد بود. زیر لب آهنگ کودکانه و غمگینی را میخواندم. یاد دعوامان با رحیم افتادم. شاید او حق داشت. رحیم سفارش بچهها را به من کرده بود. نباید میگذاشتم سیما به کوه برود. باید خودم میرفتم. اگر خودم کشته میشدم، بهتر از این بود که سیما زخمی شود. آن از ستار، آن از جبار، آن از جمعه و آخر سر هم سیما.
وقتی که به خودم آمدم، سیما را از اتاق عمل آوردند بیرون. روی تخت خوابیده بود. چشمهایش بسته بود. جثۀ کوچکش روی تخت بزرگ، نحیفتر جلوه میکرد. دلم آتش گرفته بود. دستم را روی تخت گذاشتم و نالیدم: «خواهرکم...»
دکتر بالاسر سیما آمد و پرسید: «تو همراهش هستی؟» گفتم: «بله.» گفت: «باید چند روزی توی بیمارستان بماند، اما به امید خدا خوب میشود. فقط خیلی مواظبش باشید. خون زیادی ازش رفته. حسابی تقویتش کنید.»
بعد شیشۀ کوچکی را داد دستم و گفت اینها ترکشهایی است که از بدنش درآوردم!»
شیشه را توی دستم گرفت و خوب به آن نگاه کردم. در آن شیشۀ کوچک، یک عالمه ترکش ریز ریخته بود و یک ترکش بزرگ، که وقتی نگاهش کردم، اعصابم به هم ریخت. بلند گفتم: «آخر شماها از جان خواهر من چه میخواستید؟»
آقای شاکیان، شیشۀ ترکشها را از دستم گرفت و گفت: «دیوانه شدهای؟ خدا را شکر که حالا این ترکشها را بیرون آوردهاند.»
بعد به طرف خواهرم رفت و گفت: «تو دیگر خوب شدی، دختر. خیالت راحت باشد. بعدها که بزرگ شدی، این ترکشها را میدهم بهت تا یادت بیاید چه بر سرت آمده.»
سیما لبخندی زد و چشمهایش را بست. آقای شاکیان شیشۀ ترکشها را روی میز کنار سر سیما گذاشت. سیما بغض کرد و گفت: «اینها را بردار.»
آقای شاکیان شیشه را برداشت و گفت: «باشد، برمیدارم! اما یک وقتی نگویی که اینها را میخواهی.
سعی داشت با سیما شوخی کند.
هفت روز در بیمارستان امام خمینی ماندیم. خواهرم بیقراری میکرد و دلش میخواست برگردد خانه. هر روز گریه میکرد. کنارش مینشستم و برایش از جبار و ستار حرف میزدم. از بچههای دیگری که مثل او روی مین رفته بودند و دیگر دست و پا نداشتند. سیما با تعجب به حرفهایم گوش میداد و آرام میشد. هر بار هم آخرسر میگفتم: «سیما، این آخرین باری است که گذاشتم بروی کوه. دیگر نمیگذارم برایت اتفاقی بیفتد.
بعد از هفت روز، خواهرم را به آوهزین برگرداندیم. وقتی ماشین وارد ده شد، همه به استقبالمان آمدند. سیما لبخند میزد و خوشحال بود. توی بغلم بود. با شادی، سیما را توی خانه، روی تشکی خواباندم. جبار و لیلا و ستار، کنارش نشستند. خانه شلوغ بود. بچۀ کوچکم را از بغل لیلا گرفتم. سرش را میچرخاند و دنبال سینهام میگشت. نمیدانستم دیگر شیر دارم بخورد یا نه.
مادرم خندید و گفت: «دخترت بیشتر آبجوش خورده. حلالمان کن، فرنگیس.
شوهرم از در که وارد شد، خوشحال بود. کنارم نشست و گفت: «خسته نباشی، فرنگیس. خدا را شکر که با سیما برگشتی. دلمان برایت تنگ شده بود.»
خندیدم و سهیلا را بغل کردم. رحمان توی بغل شوهرم، به من خیره شده بود. رحمان را هم روی پاهایم گذاشتم و هر دو را بوسیدم.
رحمان و لیلا و ستار و جبار با شادی با سیما حرف میزدند. به چهرههای معصوم جبار و ستار و سیما نگاه کردم. سه قربانی مین بودند. دست جبار، انگشتهای ستار وحالا ران سیما. جبار و ستار با لبخند دستهاشان را به سیما نشان میدادند و با لحن کودکانهای میگفتند: «ببین، دست ما خوب شده... ببین، دیگر خون نمیآید، دیگر زخم نیست. تو هم خوب میشوی.»
نالیدم: «دلمان زخم است. دلمان خوب نمیشود. دلمان خون شده. وای که هیچ وقت خوب نمیشویم.»
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
31.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انقلابِ_ضدفرهنگیِ_امام_خمینی رضوانالله علیه.
قسمت سوم
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#پرونده_ویژه_جنگ_جهانی_غذا (۲۲)
مقاله ۱۱م
#سرطان_از_کی_و_چرا_فراگیر_شد؟
✳️ قسمت اول
1⃣ از ابتدای قرن بیستم، فعالیتهای گستردهای برای شناخت و #اصلاح_نژاد گیاهان آغاز شد. در این راستا مطالعات عمیق و راهبردی روی بذرهای اصیل در کشتگاههای کهن جزو علاقهمندیهای ویژهی نهادهای علمی و تجاری غرب قرار گرفت.
2⃣ پیشینه این فعالیتها نشان میدهد نطفهی تفکر «سیطره بر غذا از طریق کشاورزی» پیشتر از جنگهای جهانی شکل گرفته است، اما تحولات در ابزارهای دسترسی (که همزمان با جنگ جهانی دوم رخ داد) نقطهی عطف تحولی شگرف در زمینهی کشاورزی و غذای مردم جهان بود.
3⃣ تولد مفهوم #انقلاب_سبز بلافاصله پس از خاتمه جنگ دوم در سال ۱۹۴۶ کلید خورد. در این سال #نلسون_راکفلر بههمراه #هنری_والاس، وزیر وقت تجارت آمریکا، در سفری به مکزیک، آغاز انقلاب سبز را اعلام کردند.
4⃣ انقلاب سبز در مرحله اول در مکزیک به اجرا درآمد و سپس به هند گسترش یافت؛ جالب است که در هر دوی این موارد #راکفلرها هزینه نمیکردند، بلکه با کانالیزه کردن منابع و حمایتهای دولتی در این کشورها برنامههایشان را پیش بردند.
5⃣ پس از اعلام این طرح، آمریکاییها به رهبری #بنیاد_راکفلر اقداماتی گسترده و سازماندهی شده را برای دستاندازی به منابع کشاورزی سایر کشورها آغاز کردند.
6⃣ «متمرکز شدن مدیریت کلان کشاورزی»، «توسعه کشت تکمحصولی»، «مکانیزاسیون و صنعتی شدن مزارع»، «در اختیار گرفتن نهادهها مانند بذر، کود و سموم کشاورزی»، «افزایش مصرف سموم و کودهای شیمیایی در کشاورزی»، «تجارت محصولات کشاورزی» و نیز «استفاده از تکنولوژیهای نوین» که در انحصار راکفلرها قرار داشت مهمترین موارد پیگیری شده در «انقلاب سبز» است.
7⃣ انقلاب سبز، درحقیقت نوعی انقلاب در بهکارگیری نهادهها و ابزارهای صنعتی کشاورزی بود که توسط کمپانیهای غربی تولید شده بودند. سیطره بر این منابع اساسی علاوه بر سود هنگفت تجاری، در افزایش #نفوذ سیاسی و اقتصادی آمریکا در این کشورها بسیار مؤثر بود.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🌺 همراهان گرامی؛
سلام و عرض ادب و احترام
بنده هر روز مطالبی رو در این کانال بارگذاری و پیگیری میکنم ولی متاسفانه هیچ بازخورد و اعلام نظری درباره این مطالب ندارم.
اگر لطف میکردید و نظرات ارزشمند و نیز انتقادات و پیشنهاداتی رو که به نظرتون میرسه برام میفرستادید، هم کمک زیادی به هدفم در پیگیری مطالب خواهد بود و هم مایهی روحیه برای ادامه.
اینجا درخدمتم:
@mehdi2506
5.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
#طنز
#شعرخوانی
سلام
البته این شعر مال چندین سال قبله ولی برای تلطیف ذائقه بد نیست. 😂
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
49.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 مجموعه مستند #فصل_آخر
✡️ تاریخچهای از نحوهٔ شکلگیری #صهیونیسم و آغاز اشغال فلسطین
1️⃣ قسمت اول: خانهای روی آب
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#طنز_جبهه (۱)
🌸"ارتفاعات پسکل ممد"
به منطقه کوهستانی کردستان رفته بودیم و در عملیاتی شرکت کرده و موفق شده بودیم ارتفاعاتی را بازپس بگیریم.
صبح عملیات، سرخوش از پیروزی به دست آمده، در سنگر نشسته و بساط شوخی را راه انداخته بودیم که خبرنگاری به طرفمان آمد و از شرایط عملیات شب گذشته سوالاتی کرد و ما به خوبی و با حرارت پاسخ دادیم.
در موقع رفتن، به سمت ما برگشت و پرسید"راستی اسم ارتفاعات رو نگفتید؟" در حالی که نمی خواستم کم بیاورم چشمم به سر محمد که شباهت زیادی به کنده کاری زمین منطقه داشت افتاد و بلافاصله گفتم: "ارتفاعات پسکل ممد"😂
ساعت دو بعداز ظهر مارش اخبار رادیو به صدا در آمد. لحن رسا و حماسی خبرنگاری که از منطقه گزارش میکرد ، خبر عملیات را اینگونه بیان کرد
:"رزمندگان دلاور اسلام در شب گذشته عملیات موفقی در غرب کشور به انجام رساندند که موجب آزاد سازی بلندیهای پسکل ممد و ... گردید"
وقتی خبر به فرمانده رسید دیگر ما بودیم تنبیه او. 😱
سید باقر احمدی ثنا
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۱۲۵
فداکارترین آدم دنیا اونیه که فیلما رو سانسور میکنه و خودشو به گناه میندازه تا یه وقت ما به گناه نیفتیم!😬😏😐
خدا خیرت بده داداش رفتی جهنم برات از بهشت موز میارم 🍌😂😂😂🖐🏻
*به نام خدای حافظ آبروی انسانها*
*سلام*
*خداوند ستار العیوب در قرآن فرمودند*
*وَ راوَدَتْهُ الَّتِی هُوَ فِی بَیْتِها عَنْ نَفْسِهِ وَ غَلَّقَتِ الْأَبْوابَ وَ قالَتْ هَیْتَ لَکَ قالَ مَعاذَ اللّهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوایَ إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظّالِمُونَ*
*و زنی که یوسف در خانه او بود، از یوسف از طریق مراوده و ملایمت، تمنای کام گیری کرد و درها را (برای انجام مقصودش) محکم بست و گفت: برای تو آماده ام. یوسف گفت: پناه به خدا که او پروردگار من است و مقام مرا گرامی داشته، قطعاً ستمگران رستگار نمی شوند.*
*با توجه به این آیه می توان نکات زیر را استخراج نمود*
۱. گناهان بزرگ، با نرمش و مراوده شروع می شود.
۲. پاک بودن مرد کافی نیست، زیرا گاهی زنها مزاحم مردان هستند.
۳. قدرت شهوت به اندازه ای است که همسر پادشاه را نیز اسیرِ برده خود می کند.
۴. سعی کنیم نام خلافکار را نبریم و با اشاره از او یاد کنیم. (بجای زلیخا گفت کسی که او در خانه اش بود)
۵. پسران جوان را در خانه هایی که زنان نامحرم هستند، تنها نگذارید. زیرا احتمال دارد باب مراوده باز شود.
۶. معمولاً عشق در اثر مراوده و به تدریج پیدا می شود. وجود دائمی یوسف در خانه کم کم سبب عشق شد.
۷. مسائل مربوط به مفاسد اخلاقی را سربسته و مؤدّبانه مطرح کنید.
۸. حضور مرد و زن نامحرم در یک محیط در بسته، زمینه را برای گناه فراهم می کند.
۹. زشتی زنا، در طول تاریخ مورد پذیرش بوده است و به همین دلیل، زلیخا همه ی درها را محکم بست تا زنای او لو نرود.
۱۰. همه ی درها بسته، امّا درِ پناهندگی خدا باز است. (تو اون شرایط یوسف فقط به خدا پناه برد)
۱۱. موقعیّت های امتحان الهی متفاوت است؛ گاه در چاه و گاه در کاخ.
۱۲. تقوا و اراده ی انسان، می تواند بر زمینه های انحراف و خطا غالب شود.
۱۳. توجّه به خدا، عامل بازدارنده از گناه و لغزش است. (یوسف فورا به خدا پناه برد)
۱۴. اگر رئیس یا بزرگ ما دستور گناه داد، نباید از او اطاعت کنیم. (به خاطر اطاعت از مردم، نباید نافرمانی خدا نمود.)
۱۵. به هنگام خطرِ گناه باید به خدا پناه برد. .
*ادامه نکات این آیه شریفه ان شاءالله فردا*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee