#سیاسی
#جهاد_تبیین
#پهلوی
#همجنس_بازی
✡ وقتی عرفان نیهیلیستی به همجنسبازی رسید!
🔸با حمایت #رضا_قطبی (پسردایی فرح و مدیرعامل رادیو و تلویزیون ملی) و پشتیبانی دفتر فرح، در سال ۱۳۴۷ تشکیلاتی بهنام #کارگاه_نمایش ایجاد شد. مسئولیت این کارگاه بر عهدهٔ فردی بهنام #بیژن_صفاری قرار گرفت.
🔸 صفاری از نزدیکترین اعضای محفل نزدیکان #فرح_دیبا، معمار و عضو هیات امنای بنیاد فرح پهلوی، مشاور سازمان رادیو و تلویزیون، مدیر هنری کارگاه نمایش تلویزیون، از برنامهریزان #جشن_هنر_شیراز بود.
🔸 بیژن صفاری طراح #بوستان_دانشجو بود که از همان زمان ساخت در دورهٔ #پهلوی، بهعنوان پاتوقی برای #همجنسبازان شناخته میشد.
🔸 صفاری عضو محفلی از بهاصطلاح «هنرمندان» نوگرا بود که در زمینهٔ نقاشی، معماری، و مجسمهسازی و سایر حوزههای تجسّمی فعال بود و فرح دیبا بهواسطهٔ آنکه خود در رشتهٔ #معماری در فرانسه تحصیل کرده بود، با بیشتر آنها از دوران دانشجویی در ارتباط بود.
🔸 این حلقه شامل افرادی چون صفاری، #کیوان_خسروانی، #کامران_دیبا (پسرعموی فرح)، #پرویز_تناولی، #آیدین_آغداشلو، سهراب محوی و… بود که ویژگی کاری بسیاری از آنها #فرانکوفیلیسم، #نیهیلیسم، بیپروایی در نمایش عناصر #جنسی بود.
🔸 این حلقه یک محفل خاص خود در ساختمانی شکل دادند که پاتوق آنها بود و به «کلوب رشت ۲۹» (پلاک ۲۹ خیابان رشت تهران) مشهور شد. پرویز تناولی، عضو محوری این حلقه که به نوعی بانی تشکیل #رشت۲۹ بود، در کنار «کامران دیبا» و «رکسانا صبا» آن را راه انداختند.
🔸 از جمله همراهان و شرکای پرویز تناولی در ادارهٔ محفل «رشت ۲۹» #کامران_دیبا بود. دیبا که یک معمار مدرنیست و فرمگرا بود، ساختمان کنونی تئاتر شهر را طراحی کرد.
🔸 اما شهرت دیبا در کنار معماری، به داستانهای متعدد از #همجنسبازی او بازمیگشت و روابطی که با فردی بهنام #کیوان_خسروانی داشت.
🔸 کیوان خسروانی، طراح لباس #فرح_پهلوی، که او هم در زمینهٔ معماری در فرانسه تحصیل کرده بود، فرزند سپهبد مرتضی خسروانی، از فرماندهان رده بالای ارتش شاهنشاهی و برادرزاده سپهبد #پرویز_خسروانی، بنیانگذار و مالک باشگاه #تاج بود. خسروانیها از #بهایی های مشهوری بودند که بهواسطهٔ روابط نزدیک با #امیرعباس_هویدا به مدارج بالا رسیدند.
🔸 کیوان خسروانی و کامران دیبا به اتفاق هم یک بوتیک لباس موسوم به «N1» (نامبر وان) راه انداختند که به پاتوقی برای #همجنسبازان تبدیل شد.
🔸 فضاحت این بوتیک و دو صاحب همجنسباز آن، آن اندازه بالا گرفت که در نهایت با دستور سپهبد #محسن_مبصر (رئیس کل شهربانی)، پلیس به محفل اصلی فرزندان همجنسباز امرای ارتش و وابستگان دربار (یعنی کلوب رشت ۲۹) حمله برد و همهٔ آنها را دستگیر کرد.
🔸 لیکن این حمله بهشدت برای سپهبد مبصر گران تمام شد و با اعمال نفوذ شخص #فرح_دیبا، که حامی اصلی این محفل محسوب میشد، هم دستگیرشدگان آزاد شدند و هم سهپبد مبصر از کار برکنار و مغضوب شد.
🔸 رویدادی در سال ۱۳۵۶ با محوریت #بیژن_صفاری رخ داد که نهتنها زلزلهای در فضای اجتماعی پایتخت ایجاد کرد، که به نمادی از #سقوط_اخلاقی دربار و وابستگان آن تبدیل شد.
🔸 در یکی از شبهای بهمن ۵۶، در #هتل_کومور، واقع در خیابان تخت جمشید (طالقانی فعلی)، که یکی از پاتوقهای اصلی هنرمندان بهاصطلاح #آوانگارد، فرزندان مقامات #رژیم_پهلوی و البته #همجنسبازان پایتخت بود، یک مراسم عروسی بسیار مجلّل و پُر خرج برگزار شد.
🔸 در رستوران «فیروزه» در طبقهٔ بالای این هتل که ویوی ۳۶۰درجه به تهران داشت، آن شب جشنی برگزار شد که مهمان صاحب نام و مقام کم نداشت. کارتهای دعوت به زبان فرانسه برای بسیاری از مقامات لشکری و کشوری ارسال شده بود.
🔸 #فرح_پهلوی، پیام تبریکش را توسط دوست نزدیک و مشاورش، لیلی متیندفتری فرستاده بود و از دربار هم #سروناز_پهلوی (از برادرزادگان پادشاه) حضور داشت. اما مهمترین مهمانان «هنری» این جشن، چهرههای اصلی خانه نمایش و محفل #رشت۲۹ بودند.
🔸 نکتهٔ فاجعهبار این جشن این بود که در این مراسم «بیژن صفاری» (از برنامهریزان #جشن_هنر_شیراز و از صمیمیترین دوستان ملکهٔ پهلوی) با «پسر» دیگری به نام #سهراب_محوی ازدواج میکرد! ایندو آن اندازه وقیح بودند که تصمیم گرفتند رابطهٔ عفن و تهوعآور چندسالهٔ خود را «رسمی» کنند و در پایتخت یک کشور شیعه عقد ازدواج ببندند!!
🔸 سهراب محوی (متعلق به فرقهٔ #بهاییت)، فرزند #ابوالفتح_محوی از تاجران عصر پهلوی (پدرخواندهٔ مافیای فاسد در عرصهٔ هتلداری، کازینو و آژانسهای هوایی و تجارت اسلحه) و جزو حلقهٔ فاسدی بود که کارشان فراهم کردن بساط عیاشیهای جنسی محمدرضا بود.
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
36.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
#محرم
#امام_مهدی_عج
🎥دیگه راهی نمونده...
🔺نماهنگی زیبا از نوحه مهدی رسولی
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
تصمیم سازی و تصمیم گیری حسینی۱.mp3
زمان:
حجم:
11.26M
🎙سخنرانی دهه محرم
✨تصمیم سازی و تصمیم گیری حسینی
◾️بخش اول
#محرم
#امام_حسین
#دهه_محرم
#استاد_احمد_غلامعلی
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته (۱۶۵)
به نامه خدای منجی گمراهان جویای حق
سلام
خداوند عالی در قرآن متعالی فرموده:
قالَ لا یَأْتِیکُما طَعامٌ تُرْزَقانِهِ إِلاّ نَبَّأْتُکُما بِتَأْوِیلِهِ قَبْلَ أَنْ یَأْتِیَکُما ذلِکُما مِمّا عَلَّمَنِی رَبِّی إِنِّی تَرَکْتُ مِلَّهَ قَوْمٍ لا یُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ هُمْ بِالْآخِرَهِ هُمْ کافِرُونَ
یوسف به آن دو نفر که خواب دیده بودند گفت: من قبل از آنکه جیره غذایی شما برسد، تأویل خوابتان را خواهم گفت. این از اموری است که پرودگارم به من آموخته است. همانا من آئین قومی را که به خدا ایمان ندارند و به قیامت کفر می ورزند، رها کرده ام.
سوره یوسف آیه ۳۷
در ترجمه بخش اوّل آیه، این احتمال نیز وجود دارد که معنای آیه اینگونه باشد: من از جانب خداوند می دانم غذایی که برای شما خواهند آورد چیست؟ پس می توانم خواب شما را تعبیر کنم. یعنی یوسف علاوه بر تعبیر خواب از چیزهای دیگر نیز خبر می داده است. مثل حضرت عیسی علیه السلام که از غذای ذخیره شده در منازل و یا آنچه می خوردند، خبر می داد.
سؤال: چرا حضرت یوسف علیه السلام خواب آنان را فوری تعبیر نکرد و آن را به وقتی دیگر و ساعتی بعد موکول کرد؟
پاسخ: فخررازی در تفسیر کبیر، چند وجه برای آن بیان کرده است:
۱. می خواست آنها را در انتظار قرار دهد تا کمی تبلیغ و ارشاد کند، شاید شخص اعدامی ایمان آورد و با حسن عاقبت از دنیا برود.
۲. می خواست با بیان نوع غذایی که نیامده، اعتماد آنان را جلب کند.
۳. می خواست آنها را تشنه تر کند تا بهتر بشنوند.
۴. چون تعبیر خواب یکی از آنها اعدام بود، کمی طفره رفت تا قالب تهی نکند و از نظر روحی آماده شود.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🌈 #کودکانهها
#معرفی_بازی ۲
✅"مواظب باش نیفته"
🔷یک میوه مثل سیب یا پرتقال را در قاشق بگذارید.
بچهها باید از یک سمت اتاق به سمت دیگر بروند، بدون این که میوهها از قاشق بیفتد.
هرکسی زودتر به خط پایان رسید و میوهاش نیفتاد، برنده است.
🔹میوهها به اندازهای باشد که در کف قاشق جا بگیرد.
🔶 این بازی را در محیطهای باز با هیجان بیشتری میشود انجام داد؛ زیرا مسیر مسابقه طولانیتر میشود.
🔺 این بازی قدرت تعادل برقرار کردن کودک میان اعضای بدن خود و اشیاء خارجی را زیاد میکند.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
KayhanNews75979710412150535087261.pdf
حجم:
12.24M
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
امروز شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🔥تنها میان داعش🔥
#تنها_میان_داعش
◀️ قسمت شانزدهم
💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپارههای داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را میکوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلولههای داعش را بهوضوح میشنیدیم.
دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزشهای نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن #محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم.
💠 تا اولین افطار ماه_رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است.
تأسیسات آب آمرلی در سلیمانبیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم.
💠 شرایط سخت محاصره و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای افطار به نان و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل #شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم.
اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد، باید چه میکردیم؟
💠 زنعمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو قرآن میخواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید.
در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که چند روزی میشد با انفجار دکلهای برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
💠 یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در #سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها میجنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود.
زنعمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد.
💠 زنعمو نیمخیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با خمپاره میزنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شکست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خردههای شیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود.
💠 زنعمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند.
حلیه از ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا خواستم به کمکشان بروم غرّش #انفجار بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد.
💠 در تاریکی لحظات نزدیک #اذان مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریههای وحشتزده یوسف را میشنیدم.
هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میکشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟»
💠 به گمانم چشمان او هم چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند.
پیش از آنکه نور را سمت زنعمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!»
💠 ضجههای یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ میترسیدم امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم.
عمو پشت سر هم صدایش میکرد و من در شعاع نور دنبالش میگشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست...
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee