#دشمن_شناسی
#نفوذ_مهرههای_فرهنگی_یهود
#زید_بن_ثابت
🖋قسمت پنجم
زید بن ثابت بعدها به یکی از بازیگردانان اصلی جبههی نفوذ تبدیل شد.
مهمترین فعالیتهای فرهنگی- سیاسی زید عبارت است از:
الف. تلاش برای تثبیت جریان باطل
زید بن ثابت، در راه تثبیت و ماندگاری جریان باطل از شخصیتهای نقشآفرین بود.
در سقیفه و پس از آنکه پیشنهاد انصار (شورای رهبری، متشکل از یکی از مهاجران و یکی از انصار) مطرح شد، زید به دفاع از خلافت مهاجران سخن گفت و خودشان را یاران خلیفهی انتخابی از مهاجران، معرفی کرد.
ابوبکر نیز از سخنان او تشکر کرد و افزود:
«اگر غیر از این میگفتید، با شما کنار نمیآمدیم!» (۴۵)
در محاصرهی خانهی عثمان هم، زید یکی از مدافعان او بود. (۴۶)
زید به وی گفته بود: «انصار میگویند بگذار همانگونه که بهوسیلهی رسولالله (ص) خدا را یاری کردیم؛ اینبار نیز بهوسیلهی تو خدا را یاری کنیم!» ولی او نپذیرفت. (۴۷)
زید، به سفارش وی به میان مردم آمد و به دفاع از او پرداخت. سخنان زید بیتأثیر نبود و عدهای از محاصرهکنندگان، بهخاطر حرفهای او میدان را رها کردند. (۴۸)
ب. جایگاه ویژهی فرهنگی زید
زید بعدها (و با مناسب دیدن فضا) از خود تعریف و تمجید میکرد که:
«من همسایهی رسولالله (ص) بودم و هرگاه قرآن نازل میشد، مرا برای نوشتن آن میطلبید و در تمامی زمینههای دنیایی و آخرتی، هرگاه وارد بحث میشدیم او نیز با ما همراهی مینمود.
بنابراین هرآنچه برایتان میگویم، از اوست!»(۴۹)
از دیگر سو، بعد از شهادت رسولخدا (ص) زید بهعنوان استاد گردآوری قرآن، معرفی میشود!
هرگاه که از خلیفه دوم درخواست میشد زید را به فرمانداری شهری نصب کند، میگفت:
«جایگاه زید را خودم بهتر میدانم، ولی مردم این شهر (مدینه) به اندوختهی او احتیاج دارند»!! (۵۰)
بدون تردید، باید اطلاعات دینی زید را بخشی از این اندوخته بهشمار آورد!
پس از مرگ زید بن ثابت، عبدالله بن عمر او را «عالم الناس» گفت و افزود که پدرش او را در مدینه، برای پاسخ به مسائل مردم شهر و نیز مسافران، نگهداشته بود. (۵۱)
مسروق، او را یکی از مفتیان و قاضیان اصحاب رسولالله (ص) معرفی کرده است. (۵۲)
مسروق همچنین عقیده داشت: «دانش اصحاب رسولالله (ص) به شش نفر، از جمله زید میرسد.» (۵۳)
بهگفتهی علی بن عبدالله، در میان اصحاب رسولالله (ص)، تنها سه نفر یارانی داشتند که کلمات آنها را ماندگار کردند.
زید بن ثابت و عبدالله بن مسعود و عبدالله بن عباس.
آگاهترین مردم به دانش زید، ده تن از جمله سعید بن مسیب و ابوسلمة بن عبدالرحمان و عبیدالله بن عبدالله بن عتبة بن مسعود و عروة بن زبیر و ابوبکر بن عبدالرحمان و خارجة بن زید بن ثابت و سلیمان بن یسار و ابان بن عثمان بن عفان و قبیصة بن ذؤیب بودند.
پس از این طبقه، آگاهترین مردم به دانش این عده، ابنشهاب و پس از او مالک بن انس و پس از او عبدالرحمان بن مهدی بودند. (۵۴)
اینها همه درحالی است که خود زید، در ماجرایی اعتراف کرد هرآنچه برای حاضران گفته، اجتهاد خودش بوده است! (۵۵)
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
8.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◀️ ببینید؛
اتفاقی عجیب در لحظهی اعلام خبر شهادت #شهید_مطهری در رادیو!
لحظه رسیدن خبر شهادت استاد مطهری بامداد ۵۸/۲/۱۲ به استودیوی برنامه زنده رادیو و تاثر شدید حمید عاملی هنرمند مشهور که بر حسب اتفاق در حال خواندن کتاب داستان راستان بود را بشنوید.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۴۲م
دلم برای خانهام تنگ شده بود. دلم میخواست ببینم خانهام زیر دست عراقیها چطور شده است. رو به زنها گفتم: «من میروم آذوقه بیاورم.»
همه نگاهم کردند. مادرم نالید و گفت: «دختر، دوباره میخواهی خودت را به کشتن بدهی؟ همان یک بار بس نبود؟» گفتم: «اتفاقی نمیافتد، نگران نباش.»
یکی از زنهای روستا به نام کشور کرمی گفت: «من هم میآیم!»
خوشحال شدم. حالا که دو نفر بودیم، بهتر بود. کشور همسایهمان بود. تقریباً هم سن و سال خودم بود و مدتها بود کنار هم زندگی میکردیم. نترس و پر دل و جرئت بود.
از سرازیری کوه پایین آمدیم. از توی دشت و مزرعهها گذشتیم. تمام دشت، پر بود از پوکۀ فشنگ و خمپاره و بمب. از کنار مزرعۀ بزرگی که توی آن کار میکردم، رد شدیم. یک لحظه ایستادم و به یاد روزهایی افتادم که راحت آنجا کار میکردم.
گرمای هوا اذیتم میکرد. اطراف گورسفید، پر بود از پوکۀ فشنگ و تکههای خمپاره تعدادی لاشۀ تانک عراقی کنار ده مانده بود. آتش گرفته بودند و سیاه شده بودند. جای زنجیرهای آهنیشان، همه جا روی زمین رد انداخته بود.
رسیدیم به گورسفید. تمام راه را زیر نظر داشتم. چاقویم همراهم بود. زیر لباسم قایم کرده بودم که اگر مشکلی پیش آمد، از آن استفاده کنم.
یکدفعه یک گروه اسلحه به دست را دیدم که به سمتمان میآمدند. ابراهیم به ما گفته بود که اگر عراقیها را دیدید، دستتان را روی سر بگذارید. سریع دستها را روی سر گذاشتیم. بعد راه افتادیم. هزار تا فکر توی سرم بود. رو به کشور کردم و گفتم: «دیدی بیچاره شدیم؟!»
کشور پرسید: «فرنگیس، چاقو همراهت هست؟» گفتم: «آره، نگران نباش!»
نالید و گفت: «اگر اتفاقی افتاد، مرا بکش!»
یک لحظه که این حرف را شنیدم، حالم بد شد. اما سعی کردم توجهی نکنم.
نیروهای عراقی نگاهمان میکردند، اما کاری با ما نداشتند. یکیشان بلند بلند گفت: «زود بروید توی خانههاتان.»
کشور تا این حرف را شنید، خیالش راحت شد و وسط راه گفت: «من سری به خانهام میزنم.»
من هم به طرف خانۀ خودم دویدم. وقتی رسیدم، از چیزی که دیدم، نزدیک بود بیهوش شوم. خانهام انگار محل نگهداری کشتههای عراقی شده بود. توی خانه، پر از کفن و خون و جنازه بود. مقدار زیادی کفن توی حیاط بود. توی اتاق، یکی از عراقیها، معلوم نبود که جان دارد یا نه. به دیوار تکیه زده بود و چند بالش هم پشتش بود. خانه به هم ریخته بود. یکی دیگر ازکشتهها را روی تشکی گذاشته بودند و باد کرده بود. بدنش کبود بود. سُرمی با میخ وصل بود به دیوار. او را همانطور ول کرده بودند آنجا. وقتی جنازهها را دیدم، تو نرفتم.
مات و مبهوت مانده بودم. دیوارهای خانه، پر از لکههای خون بود. روی طاقچه هم چند تا سرم گذاشته بودند. توی دلم گفتم: «خدا برایتان نسازد. خانۀ من شده جای جنازههای شما؟! خدا نسل شما را روی زمین باقی نگذارد.»
کشور برگشت. مقداری وسایل توی دستش بود. جلوی در ایستاده بود و با دهان باز به خانهام که لانۀ کرکسها شده بود، نگاه میکرد. وقتی دید دارم نگاهش میکنم، سرش را پایین انداخت و گفت: «فرنگیس، بیا برویم. نگاهشان نکن.»
راه نیفتادم. پیراهنم را کشید و گفت: «به خاطر خدا بیا برویم.» پرسیدم: «چی آوردی از خانه؟» گفت: «با من بیا. هنوز باید وسایل بردارم.»
دیگر توی خانۀ خودم نماندم. کشور گفت: «بیا با من. میخواهم پتو و لحاف هم بردارم
به خانه اش رفتیم. مقداری وسایل توی موج گذاشت و به پشت بست. بعد گفت: «فرنگیس، حرکت کنیم. همراه هم باشیم.»
من هم مقداری وسایل از خانۀ برادرشوهرم قهرمان برداشتم. اتاقی که قهرمان توی آن کار میکرد، به هم ریخته بود. عراقیها به همه جا سرک کشیده بودند و نشانی ازشان باقی بود.
حالا باید به طرف کوههای آوهزین میرفتیم. قسمتی از راه را آرامآرام حرکت کردیم. کمی که دور شدیم، شروع کردیم
به دویدن من جلو افتادم. یکدفعه از پشت، ما را به رگبار بستند. سعی کردم توی یک مسیر ندوم. همهاش این طرف و آن طرف میدویدم. تیراندازها، همانهایی بودند که میگفتند کاری به شما نداریم!
جنازهای را دیدم که روی جاده افتاده. از کنار جنازه دویدیم. با صدای بلند فریاد زدم: «خدانشناسها، شما که گفتید کاری ندارید.»
یکدفعه فریاد کشور بلند شد. لحاف و پتوهای روی کولش آتش گرفتند. فهمیدم با گلوله به لحاف و تشک زدهاند. وسایل از روی شانهاش لیز خورد. تندی موجها را از روی کول پرت کرد و پا به فرار گذاشت. داد میکشید و زیر لب نفرینشان میکرد. توی جادۀ خاکی، شروع کردیم به دویدن. معلوم بود از اینکه ما را اذیت میکنند، لذت میبرند.
دست خالی برگشتیم کوه. فقط خدا رحم کرد که کشور کشته نشد.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
سلام و احترام
امروز؛ ۴شنبه
۱۴م اردیبهشت و ۳م مه
سالروز استقرار پرتغالیها در جزیرهی هرمز و آغاز مداخلهی غرب در خاورمیانه (سال ۸۹۴ هجری شمسی، ۹۲۱ هجری قمری و ۱۵۱۵ میلادی) است.
به همین مناسبت مقالهای در وقایع آن سالها را روزانه و تا چند قسمت در "سالن مطالعه" بارگذاری میکنیم.
برای آگاهی از تاریخ جنایات غربیها در منطقهمان که تا امروز نیز ادامه دارد، به آدرس زیر مراجعه کنید:
https://eitaa.com/salonemotalee/1514
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
یاعلی
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
#پرتغال_آغازگر_استعمار_و_زرسالاری
پرتغالیها در شرق
🖋قسمت اول
در واپسین سالهای سده پانزدهم میلادی، ایزابل ملکه خونریز کاستیل، به همراه شوهرش، فردیناند شاه آراگون، سپاهی عظیم را به سوی آخرین بقایای دولتهای مسلمان اندلس به حرکت درآورد.
مورخین مینویسند او کشتزارها را پایمال کرد و پس از غارت و تخریب روستاها، شهر مالقه (مالاگا) (۱) را چنان به محاصره گرفت که، به گفته ویل دورانت:
«مردم اسبها و سگها و گربههایی را که در شهر یافت میشد کشتند و خوردند و سپس از گرسنگی دهها و صدها جان سپردند یا بر اثر ابتلا به امراض مردند.»
مهاجمان پس از فتح شهر؛ ۱۲ هزار تن از سکنه آن را به بردگی بردند. (۲)
در دوم ژانویه ۱۴۹۲ شهر غرناطه (گرانادا) (۳)، پس از محاصرهای سخت و مقاومتی قهرمانانه، که ۹ ماه به درازا کشید، تسلیم شد و واپسین امیر مسلمانِ غرب اروپا، با درد و رنجی جانکاه، به همراه مادر، همسر، خویشاوندان و پنجاه سوار، راهی تبعیدگاه خویش در کوهستانهای اندلس شد.
ایزابل و فردیناند در میدان بزرگ شهر زانو زدند و خدای را سپاس گفتند که پس از ۷۸۱ سال اسلام را از اندلس برانداخته است. (۴)
آنان سپس به کاخ افسانهای الحمرا، این نماد جادویی و شگفت تمدن اندلس، رفتند. (۵)
بدینسان، شهری که چشم و چراغ و مایه مباهات سراسر اروپا بود سقوط کرد و این گوهر تابناک تمدن بشری خاموش شد.
هفت ماه بعد، در اوت ۱۴۹۲، یک ماجراجوی دریایی ایتالیایی به نام کریستف کلمب از سوی ایزابل و فردیناند راهی سفری دور و دراز شد تا با غارت هند افسانهای گنجینه انباشته حکمرانان آزمند اروپا را انباشتهتر سازد.
کلمب، بیآنکه خود بداند، قاره آمریکا را «کشف!!!؟» کرد و در بازگشت «افتخاری» دیگر بر «افتخارات» ایزابل و فردیناند افزود.
در این زمان، در گوشهای دیگر از شبه جزیره ایبری، مانوئل ثروتمند، شاه حریص پرتغال، با رشک نظارهگر پیروزیهای ایزابل و فردیناند بود.
او خود از شهسواران جنگهای صلیبی علیه مسلمانان اندلس بود و همو بود که به سان همتایان اسپانیاییاش واپسین بقایای تمدن اسلامی را در غرب اروپا به خاک و خون کشید.
دربار پرتغال، که پیشتر هنری دریانورد را راهی دریاها کرده و تجارت جهانی برده را بنیاد نهاده بود، نمیخواست در این مسابقهی تاراجگری عقب بماند.
مانوئل، پنج سال پس از سفر کلمب، واسکو داگاما [ واسکو دوگاما ] را راهی دریاها کرد.
گاما در سال ۱۴۹۸ (۸۷۷ ش) به سواحل هند رسید.
بدینسان، تاریخ، فصلی نوین را گشود که سال ۸۷۱ ش و ۱۴۹۲ م مبداء آن است؛
سال سقوط غرناطه و «کشف» آمریکا.
این حوادث نقطه عطفی در تاریخ تمدن بشری است و آغاز ظهور پدیدهای است که زرسالاری جهانی نامیده میشود.
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1528
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
14.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
#یهودیان_مخفی
شیطان انسان نما
الا لعنت الله علی الیهود، انسان از انسجام این مرموزان کثیف و اتحادشون بر ضدیت با خدا و هرچه در مسیر حق است از شدت تعجب انگشت به دهان میماند، شاید بتوان یهود را شیاطین انسى نامید.
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۸۹
چند سال پیش گفتم خونه جن داره😳😡
بابام رو کاغذ نوشت "بصملاهه رهمان رهیم" زد رو دیوار خونه 🔖👀
فرداش دیدیم جن ها رو کاغذه نوشتن: داداش ما که رفتیم ولی سطح سوادت از ما خیلی ترسناک تره 😐✋🏻😂😂😂
*به نام نخستین آموزگار هستی*
*سلام*
*خداوند بزرگ در قرآن میفرماید*
*اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ*
*بخوان به نام پروردگارت كه آفريد*
*(آیه ۱ سوره ی علق)*
*از افتخارات اسلام اين است كه كارش را با قرائت و علم و قلم شروع كرد و اولين فرمان خداوند به پيامبرش فرمان فرهنگى بود. خواندن لوحى كه براى اولين بار در برابر پيامبر باز شد، منظم و مكتوب بود. در فرمان اقرء اين نكته نهفته است كه آنچه بر تو نازل خواهد شد، خواندنى است، نه فقط دانستنى یا انجام کاری فیزیکی آغاز تحصيل علم بايد با نام خدا باشد. «اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ» فارغ التحصيلان نيز بايد در راه او باشند.*
*پیامبر(ص) نیز مأمور آغاز قرائت قرآن، با نام خداوند است و از همینجا میتوان نتیجه گرفت هر آغازی باید با نام خداوند فرجام نیکش را بیمه کند.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#دشمن_شناسی
#نفوذ_مهرههای_فرهنگی_یهود ۲
#زید_بن_ثابت
🖋قسمت ششم
با توجه به دو نکتهی آخر، راز و رمز اینکه خلیفه دوم او را در مدینه نگه داشته بود و دست او را در مسائل دینی باز گذاشته بود، کاملاً روشن میشود.
در هر حال بدیهی است که زهری (۵۶) و مالک (۵۷) که براساس فقه او روزگار میگذراندند، باید او را منحصر بهفرد بدانند!
ابوهریره نیز پس از مرگ زید گفت: «بهترین این امت از دنیا رفت.» (۵۸)
حسان بن ثابت نیز در شعر خود به خلأ وجود زید اشاره دارد. (۵۹)
ج. جایگاه ویژهی سیاسی زید
زید بعد از شهادت رسولالله (ص)، در مناصب ویژهای به کار گرفته شد.
او در این زمان، بهعنوان کاتب و مأمور استخراج فرائض [و میزان میراث مردم] بود. (۶۰)
زید قاضی مورد اعتماد نیز بود:
براساس یک گزارش، خلیفه دوم دربارهی قضاوت و فتوا و فرائض [تعیین میزان ارث افراد]، هیچکس را بر زید برتری نمیداد. (۶۱) و هرگاه که شکوائیههای قضایی زیاد میشد، شاکیان را به زید حواله میداد و دلیل آن را هم، قضاوت زید براساس کتاب خدا و سنت میدانست! (۶۲)
زید بهخاطر منصب قضاوتش، حقوق هم میگرفت (۶۳)؛
در بالاترین مرحله، زید جانشین خلیفه در مدینه بود و خلیفه در هر مسافرتی، زید را جانشین خود در مدینه میکرد و کارهای مهم را به او میسپرد.
براساس گزارشی دیگر: خلیفه دوم هرگاه به حج میرفت و نیز زمانی که به شام رفت، زید را جانشین خود در مدینه قرار داد.
خلیفه سوم نیز هرگاه به حج میرفت، زید را جانشین خود میکرد. (۶۴)
زید در سالهای ۱۶ و ۱۷ ق. جانشین خلیفه در مدینه بود. (۶۵)
جالب آنکه خلیفه دوم بیشتر اوقات، پس از بازگشت از سفر (گویا بهعنوان مزد زحمتهای زید) قطعه باغی به او میبخشید! (۶۶)
در دوران عثمان، علاوه بر منصب قضاوت و فتوا و فرائض که پیش از این اشاره شد، خزانه نیز به دست زید افتاد! (۶۷)
همچنین در زمان وی امور قضاوت، بیتالمال و دیوان را برعهده داشت (۶۸) و در نبود او جانشین وی در مدینه بود. (۶۹)
در مورد بیعت یا عدم بیعت زید بن ثابت با حضرت علی (ع)، گفتارهای گوناگونی وجود دارد.
ابنسعد معتقد است که زید از بیعتکنندگان با حضرت علی (ع) بوده است (۷۰) و برخی همچون مسعودی، علامه مجلسی و… در کتابهایشان آوردهاند که زید با حضرت على (ع) بیعت نکرده است. (۷۱)
عبدالله بن حسن گوید:
«وقتی عثمان کشته شد، انصار بهجز چند کس، و از جمله حسان بن ثابت و کعب بن مالک و مسلمة بن مخلد و ابوسعید خدری و محمد بن مسلمه و نعمان بن بشیر و زید بن ثابت و رافع بن خدیج و فضالة بن عبید و کعب بن عجرد که عثمانی بودند، با حضرت علی (ع) بیعت کردند.» (۷۲)
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۴۳م
یک بار دیگر که آمدم به روستا تا وسایل ببرم، موقع برگشتن، صحنۀ عجیبی دیدم. مزرعهای کنار روستای گورسفید است که خیلی از کنار آن عبور کردهام. کنار مزرعه، جنازه ای را درون لحافی پیچیده بودند و رها کرده بودند. از دیدن جنازۀ توی لحاف وحشت کردم. چه کسی میتوانست باشد؟ خواستم بروم ببینم کیست که یک نفر از توی مزرعه فریاد کشید: «نایست، حرکت کن.»
با شنیدن صدا، به سمت کوههای آوهزین دویدم. وسایل توی دستم بود و باید سریع به پناهگاه میرسیدم.
چند ساعت بعد، یکی از رزمندهها که به کوه آمد، گفت: «حواستان باشد! عراقیها جنازهای را سر راه گذاشتهاند. هر کس بالا سر جنازه بایستد، به سمتش شلیک میکنند.»
یک لحظه نفسم حبس شد. پرسیدم: «جنازه مال کیه؟»
جواب داد: «جنازۀ یک نفر است که آمده از حال خواهرش توی روستا خبر بگیرد. جنازه را برای طعمه گذاشتهاند روی جاده. هر کس برود بالای سرش، کشته میشود. آنها از این جور کشتن لذت میبرند.»
توی دلم هزار بار نفرینشان کردم. خانهمان، زندگیمان، همه چیزمان را میخواستند از ما بگیرند
برادرم ابراهیم آمد تا از وضع و اوضاعمان خبر بگیرد. وقتی خستگی در کرد، پرسید: «فرنگ، به چیزی احتیاج ندارید؟»
زنها گفتند: «آب نداریم.»
ابراهیم دبۀ آب را دست گرفت و با چند تا از مردها، رفتند که از آوهزین آب بیاورند. چند بار صدای تیراندازی و انفجار آمد که نگرانمان کرد. وقتی برگشتند، میخندیدند. پرسیدم: «چی شده؟ این همه صدای بمب از چه بود؟»
ابراهیم خندید و گفت: «وقتی نزدیک روستا رسیدیم، یکی را نگهبان گذاشتیم وگفتم مواظب باشد و بقیه رفتیم توی ده. داخل روستا، داشتیم توی انبارها به گندمها نگاه میکردیم. پسرعمهام از گوشۀ در که نگاه میکرد، گفت دو تا عراقی آمدند توی رودخانه و چهار تا دبه دستشان است. از بغل دیوار نگاه کردیم. دو تا از بیست لیتریها را پر کردند و با خودشان بردند و دو تا را همانجا گذاشتند تا برگردند و آنها را ببرند. من هم یواشکی رفتم و آب دبهها را خالی کردم. دو تا عراقی وقتی برگشتند و دبههای خالی را دیدند، فهمیدند کسی توی روستاست . برای همین هم روستا را زیر آتش گرفتند و انبار گندم آتش گرفت.»
با ناراحتی گفتم: «نترسیدید؟ آخر این چه کاری بود که کردید؟»
ابراهیم با خنده گفت: «باور کن اگر به دستم میافتادند، همهشان را به درک میفرستادم.»
یک روز دیگر، چند پاسدار را دیدیم که به سمت ما میآیند. بلند شدیم و سلام دادیم. به آنها آب و نان تعارف کردیم. آمده بودند به مردم اعلام کنند از آنجا دور شوند، زیرا دیگر آن منطقه امنیت ندارد
وقتی این را شنیدم، تمام وجودم آتش گرفت. پرسیدم: «مگر نگفتید ما زود به خانههامان برمیگردیم؟»
یکیشان که فرماندهشان بود، گفت: «فعلاً باید بروید. شما زن هستید و ماندنتان به صلاح نیست.»
وقتی از روی کوه به روستا نگاه میکردم، باورم نمیشد روستای به آن قشنگی، حالا خط مقدم شده و عراقیها صاحبِ خانه و زندگی ما شدهاند. روز آخر، روی کوه و تختهسنگها نشستم و دستم را به زانویم گرفتم. پدرم آمد کنارم نشست و گفت: فرنگیس، دوازده روز است اینجا نشستهایم. نشستنمان فایده ندارد. بهتر است برویم دورتر. خواهر و برادرهایت دارند از گرسنگی میمیرند.»
همه جمع شدیم و هر کس حرفی زد. من هم گفتم: «اگر اینجا بمیریم، بهتر از این است که خانهمان را ول کنیم برای عراقیها.»
داشتیم بحث میکردیم که ارتشیها هم آمدند. چند سرباز، با یک ارشد بودند. مردی که ارشد سربازها بود، گفت«شما هنوز اینجایید؟! اینجا محل جنگ است، نه ماندن زنها و بچهها. دیگر فایده ندارد، بروید.»
وقتی نیروهای خودی این حرف را زدند، مردهامان هم گفتند: «راست میگویند، باید بروید. ما اینجا هستیم، میمانیم و میجنگیم. شماها بروید کمی دورتر تا ببینیم بالاخره چه میشود.»
به سیما و لیلا و جبار و ستار که نگاه کردم، دلم سوخت. مادرم با چشمهایش از من پرسید که چه کنیم؟ دیگر اصرار نکردم. بلند شدم، لباسم را تکان دادم و رو به مادرم و بچهها گفتم: «حرکت میکنیم
همه آمادۀ رفتن شدند. به جبار گفتم: «جبار، بیا روی کول من.»
جبار و سیما شش سالشان بود. لیلا دوازده سال داشت و ستار ده سال. روی زمین نشستم. جبار دستش را از پشت به گردنم حلقه کرد و من چادری را که روی لباسم داشتم، گره زدم. مادرم هم سیما را به پشتش بست. وقتی بچهها را روی پشتمان محکم کردیم، بلند شدم و رو به لیلا و جمعه و ستار گفتم: «شما هم باید با پای خودتان راه بیفتید.
ان ها را جلو انداختم. بقیۀ زنها هم که مرا دیدند، بلند شدند و دست بچههاشان را گرفتند. توی خار و خاشاک و توی آن هوای گرم، با دلی پر از درد و غم و با پای پیاده، به راه افتادیم.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee