🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت چهاردهم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/373
فصل دوم
پایگاه راه خون (۳)
دوره آموزشی ده روزه بود که پیکی از سپاه آمد و به آقای مرادیان گفت:
"از جبهه مریوان نیروی کمکی خواستهاند."
این خبر شاید بهترین خبری بود که تا آن روز شنیده بودم. از شادی آرام و قرار نداشتم.
به دلم افتاده بود که با این سماجت من در آموزش و اعلام نیاز جبهه، نظر آقای مرادیان جلب شده که من نیز از نیروهای اعزامی باشم، که توفیق یارشد و آقای مرادیان گفت:
"تا ظهر فرصت دارید با خانوادههایتان خداحافظی کنید. همه شما به جبهه مریوان اعزام میشوید"
و پیش من آمد و گفت:
"آقا جمشید شما هم جزء نیروهای اعزامی هستید ولی به یک شرط"
گفتم: "چه شرطی؟"
گفت: "رضایتنامه از والدین"
گفتم: "پدرم رانندهس. اینجا نیست."
گفت: "از مادرت رضایت نامه و امضا بگیر"
گفتم: "چشم"
وقتی به خانه رسیدم، مادرم داشت قرآن میخواند.
سرزده وارد شدم و شتابزده، گفتم:
"مامان جان! رضایت میخواهم. رضایتنامه برای جبهه"
مادرم ابتدا ابرو بالا انداخت ولی شاید به سبب زمینههای اعتقادی و انقلابی که داشت، خیلی زود موافقت کرد.
شاید هم میخواست برای مدتی از محیط درگیریهای کوچه و محل دور بشوم.
قرآن کوچکی به من داد و گفت:
"از قرآن در هر کاری کمک بخواه. مواظب خودت باش. به بزرگترها گوش کن. دنبال بازیگوشی و رفیقبازی نباش و نامه هم حتماً بنویس"
کاغذ و قلم آورد. رضایتنامه را من نوشتم و امضا کرد. صورتش را غرق بوسه کردم. از دیگر برادران و خواهرانم خداحافظی کردم و راهی اعزامنیرو شدم.
در اعزام نیرو، پسرخالهام سعید صلواتی و یکی از بچههای محل را دیدم. خیلی خوشحال شدم. اما زود به یاد آوردم که مادرم گفته است دنبال رفیقبازی نباش.
قبل از سوار شدن به اتوبوس، جلوی اسلحهخانه به صف شدیم و یک دست لباس پلنگی تازه، یک قبضه کلاش، دو نارنجک و یک جفت پوتین تازه و واکس نخورده گرفتیم. پوتین ها به پایم گشاد بود و آزارم میداد. اما صدایم در نیامد. قدم هم کمی از اسلحه بلندتر بود.
سوار اتوبوس شدیم وقتی به کرمانشاه رسیدیم سر و کله یک سواری مدل بالای بی ام و پیدا شد و همان تنها بچه محل از جمع ما کم شد.
پدرش با توپ و تشر او را به همدان برگرداند.
در اینجا همه ما را داخل چند ماشین خاور اتاق دار کردند. ماشینها کانکسهای سربستهای داشت که بوی بد داخلش داد میزند که اینها کانکس حمل مرغ بودند.
علت استفاده از این ماشینها را نفهمیدم.
۲۵ نفر بودیم داخل یک اتاقک بدبو و هوای گرم و دم کرده و عرق بچه ها با بوی بد مرغ به گونهای قاطی شده بود که عدهای هم آنجا عق میزدند اما باید تحمل می کردیم.
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/380
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_107113973.mp3
8.91M
#لالایی_فرشتهها
قسمت دوازدهم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/381
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت صد و هشتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/376
✒شب، وقتی نامه سید نصرت الله درباره مفقود شدن خودم را خواندم ،اشکم در آمد. نامه عاطفی و حماسی بود. سید نصرت الله با صدو بیست وسه ماه سابقه رزم پیش کسوت خانواده درجهاد است.
در جنگ هیچ وقت نشد که با او در یک منطقه باشم. دسته ویژه ضربت مورد نظر شهید سید هدایت الله و برادرم سید نصرت الله، آش و لاش شده بود. جنگ تمام شده بود. اسرا به کشور برگشته بودند. از شش نفر دسته ویژه خانوادگی ما در جنگ که در پنج خط مختلف حضور داشتیم، یک شهید، یک آزاده دربند عراق، یک آزاده سیاسی و سه جانباز به یادگار مانده بود.
انگیزه اولیه من برای رفتن به جبهه، به سخنرانی برادرم سید نصرت الله، در روز سیزدهم آبان 1363 برمی گشت.
سخنرانی ای که مسیر زندگی ام را تغییر داد و باعث شد چندماه بعد به اتفاق دوستم کرامت، از خانه فرار کنیم، به شیراز برویم وشانسمان رابرای رفتن به جبهه امتحان کنیم. آن روز بعداز راهپیمایی روز 13 آبان، مثل هر سال، تظاهر کنندگان در گلزار شهدا تجمع کردند. سید نصرت الله که تازه از جبهه برگشته بود، سخنرانی پرشور و حماسی ای ایراد کرد. سخنرانی ای که همه را تحت تاثیر قرار وانگیزه اصلی من برای رفتن به جبهه شد.
در یکی از روزهای اسارت که افسر استخباراتی اردوگاه، شفیق عاصم ازم پرسید: «تو باچه انگیزه ای با این سن کم امدی جبهه؟» با کمال صداقت بهش گفتم :«انگیزه اصلی من برای آمدن به جبهه، سخنرانی برادرم در گلزار شهدای شهرمان بود.» بعد ادامه دادم:«برادرم ان روز در سخنرانی اش «گفت:عراقی ها هویزه را اشغال کرده بودندو شهر خالی از سکنه بود. در حیاط یکی از خانه های هویزه، طفل چند ماهه ای در گهواره بود وگریه می کرد. جنازه مادر و خواهر کوچکش براثر انفجار گلوله خمپاره در گوشه حیاط زمین افتاده بود. با صدای گریه طفل، دو نظامی عراقی وارد حیاط خانه می شوند. یکی از نظامیان سرنیزه اش را روی اسلحه اش وصل می کند ونوک سر نیزه را به لب های طفل نزدیک می کند. طفل معصوم ، به محض اینکه لب هایش نوک سرنیزه را لمس می کند شروع به مکیدن می کند.طفل از گرسنگی انقدر نوک سرنیزه رابه جای پستان مادرش می مکد تا لب هایش خراشیدگی پیدا می کند. لب هایش خون آلود می شود وخون خودش رابه جای شیر مادر ،از گرسنگی می خورد.»
برادرم آن روز گفت :«مردم شهید پرور باشت ! امروز در جبهه های جنگ مصداق علی اصغر و علی اکبر و قاسم عون و جعفرو حبیب بن مظاهر دیده می شود. این طفل مصداق علی اصغر است. امروز حادثه کربلا در سرزمین های جنوب تکرار می شود.
آن روز در سال 61 هجری یزید مظهر طاغوت و ظلم بود، امروز بعد از چند قرن صدام عین یزید است و مظهر طاغوت و ظلم وتجاوز. آن روز امام حسین مظهر عدالت و حق طلبی و مبارزه با ظلم بود، امروز فرزند صالح او امام خمینی مظهر عدالت و حق طلبی و مبارزه باظلم وستم است .من و شما که حسرت می خوریم ومی گوییم ای کاش در زمان آقا امام حسین می بودیم تا آن حضرت را یاری می کردیم ودرراهش جان نا قابل خودمان را فدا می کردیم ، میدان مبارزه ،یاران امام حسین را صدا می زند. هر کس در این میدان شهید شود ،به همان رسالت عمل کرده .گویی در کربلا در کنار اقا و مولایمان ابا عبد الله الحسین وبرای اهداف آن حضرت به شهادت رسیده است.»
پایان
◀️ همچنان داستان صبر و ایثار ادامه دارد.....
از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
مسئول کانال: @mehdi2506
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت پانزدهم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/377
فصل دوم
پایگاه راه خون (۴)
... بعد از ۲ ساعت به سنندج رسیدیم تمام بدن من بوی مرغ میداد.
به محض باز شدن در، انگار وارد بهشت شده بودیم .
سنندج مستقیم در جنگ نبود اما حس و حال جبهه را داشت.
دو روز انتظار برای باز شدن جاده سنندج مریوان خستگی راه را از تنمان بیرون کرد.
حزب کموله و دموکرات جاده خاکی سنندج به مریوان را در چند نقطه بسته بود و ما باید منتظر میماندیم که نیروهای پیشرو جاده را پاکسازی کنند.
روز سوم نیروهای مسئول در پادگان سنندج گفتند نیروهای اعزامی به مریوان سریع سوار اتوبوس شوند و این خبر یعنی پاکسازی جادهها .
معطل نکردیم و خیلی فرز و چابک سوار اتوبوس شدیم و با گذشتن از جاده، شاهد آثار و بقایای درگیری در مسیر جاده سنندج مریوان بودیم.
در اواسط راه از دوردست ها صدای رگبارهای پیاپی میآمد
وقتی به مریوان رسیدیم احساس یک رزمنده آماده به کار را داشتم که به آرزوی خود رسیده است.
آنجا برای من آغاز یک راه طولانی بود از هر حیث خود را مهیای شهادت میدیدم.
وقتی در سپاه مریوان مستقر شدیم مجال یافتم سریع زیر یک دوش سیار در محوطه سپاه بروم و غسل شهادت بکنم.
بهار۱۳۶۰ از راه رسیده بود. اما سرما و انبوه برف زمستانی مجال نفس کشیدن را به زمین نمیداد. در محوطه سپاه مریوان دو ماشین حامل مهمات آوردند و از ما ۵۰ نفر خواستند که مهماتها را خالی کنیم.
آنجا من دنبال ثواب بودم. این را حسن مرادیان در دوران اموزش گفته بود که جبهه جای صواب جمع کردن است.
با همان حس پاک و بی تکلف شروع کردم به پایین آوردن جعبههای مهمات.
جعبهها سنگین بودند. از سر کنجکاوی یکی از آنها را باز کردم. گلوله خمپاره ۱۲۰ به نظر میرسید. وزن هر گلوله بیش از ۲۵ کیلوگرم بود.
طی یکساعت مهمات را خالی کردیم و منتظر فرمان بعدی بودیم که کسی گفت نیروهای اعزامی از همدان که با کانکس حمل مرغ آمدهاند در محوطه به خط شوند.
اسم مرغ و کانکس که آمد دماغم از بوی بد پر شد.
از آن موقع اسم جمع ما شد واحد کانکس مرغ.
همان فردی که اسم با مسمای "واحد کانکس مرغ" را روی ما گذاشته بود، اسمش ناهیدی بود. من هم شیطنت شیطنتم گل کرد خنده معنیداری کردم و به بغل دستیام گفتم ناهید که اسم خانمه.
جوانی خوش سیما بود و تا حدی لاغر اندام که با لهجه تهرانی زیبا حرف میزد: "بچهها! همه شما به جبهه دزلی میروید. اما کار و وظیفه هر کسی متناسب با توان و تجربه او خواهد بود."
نگاهی به جمع انداخت و من تعجب کردم که او با یک نگاه چگونه میخواهد آدمها را با این همه تنوع در سن و سال و سواد از هم تفکیک کند.
همه جور تیپ و قیافه در واحد کانکس مرغ داشتیم.
از بچههای ناز پروردهای که جنگ را در تلویزیون دیده بودند و خوششان آمده بود تا دانش آموزانی که کتابشان را داخل کانکس مرغ جا گذاشتهاند و یک آدم میانسال سبیلکلفت که از گردن تا پشتش خالکوبی داشت و من را یاد لاتهای محله خودمان میانداخت ولی عجیب ساکت و بی حرف بود.
◀️ ادامه دارد ...
قسمت اول خاطرات علی خوشلفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
-------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_108654242.mp3
6.96M
#لالایی_فرشتهها
قسمت سیزدهم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/386
🌺🌺 سلام و عرض ادب 🌺🌺
🌺 و تبریک اعیاد بزرگ ماه ذیحجه 🌺
با اتمام داستان و خاطرات بسیجی قهرمان نوجوان سید ناصر مسینیپور از رزم و اسارت و آزادی در کتاب بینظیر "پایی که جا ماند"
از امروز به خواست خدا رمان مذهبی، عاشقانهی " شهدا عاشقترند" ، رو تقدیم میکنیم.
انشاالله مقبول افتد و درسآموز باشد.
یاعلی
🌷شهدا عاشقترند🌷
✒قسمت اول:
زیاد فکر مذهب و این چیزها نبودم و بیشتر سرم تو کتاب و درس بود
اما خوب چند بار از تلوزیون حرم امام رضا رو دیده بودم و کنجکاو بودم یه بار از نزدیک ببینمش.
داشتم پلههای دانشگاه رو بالا میرفتم که یه آگهی دیدم با عکس گنبد که روش زده بود:
<<اردوی زیارتی مشهد مقدس>>
چشمم چهارتا شد!
یکم جلوتر که رفتم دیدم زده از طرف بسیج دانشجویی، اولش خوشحال شدم ولی تا خوندم "از طرف بسیج"، یه
جوری شدم. گفتم: ولش کن بابا! کی حال داره با اینا بره مشهد. خودم بعدا میرم،
معلوم نیست کجا میخوان ببرن و
غذا چی بدن.
ولی تا غروب یه چیزی تو دلم تاپ تاپ میکرد؛ ریحانه خانم برو شاید دیگه فرصت پیش نیاد.
بالاخره با هر زوری شده، رفتم جلوی در دفتر بسیج. یه پسر ریشو تو اطاق بود و یه جعبه تو دستش.
- سلام اقا..
- سلام خواهرم!
سرشو پایین انداخت و مشغول جا به جایی جعبهها شد..
- ببخشید میخواستم برای مشهد ثبت نام کنم.
- باید برید پایگاه خواهران. ولی چون الان بستهس، اسمتون رو توی دفتر روی میز بنویسید به همراه کد
دانشجوییتون، بنده انتقال میدم..
- خوب نه! ...میخواستم اول ببینم هزینش چه جوریه؟ ...کی میبرین؟! چی بیارم با خودم؟! ...
- خواهرم! اول باید قرعه کشی بشه. اگه اسمتون در اومد بهتون میگیم...
- قرعه کشی دیگه چه مسخره بازییه... من حاضرم دو برابر بقیه پول بدم ولی همراتون بیام حتما.
- خواهرم! نمیشه... در ضمن هزینه سفرم مجانیه
◀️ ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/388
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت شانزدهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/380
فصل دوم
پایگاه راه خون (۵)
... از همه عجیب تر قیافه غلط انداز یک آدم کت و شلواری سفید و اتو کشیده بود که دور تر از بقیه با یک ساک در محوطه سپاه مریوان ایستاده بود. انگار به پیک نیک آمده است. سیمای ظاهری اش داد میزد که اهل رزم نیست.
بالاخره ناهیدی بعد از کلی وراندازی قد و قامتمان و چند سوال در گوشی از چند نفر، ما را تقسیم کرد. به من که رسید، پرسید: کلاس چندی پسر؟
گفتم: سوم راهنمایی
گفت: پیداست که ریاضی خوبی داری؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم. اما خودم میدانستم که ریاضیام افتضاحه.
گفت: تو را با خودم میبرم برای آموزش خمپاره و دیدهبانی.
نیروها که تقسیم شدن یک آن دلم گرفت. سعید پسر خالهام و یکی دو نفر دیگر به جای دیگری رفتند. من ماندم و آقای ناهیدی که مرا سوار تویوتای جنگی خودش کرد و به سمت خط حرکت کرد.
ناهیدی گرم رانندگی خودش بود و حرف نمیزد اما من یک دنیا سوال داشتم.
بالاخره سر صحبت را باز کردم و گفتم:
برادر ناهیدی! اسم جایی که میریم چیه؟
با خنده گفت: پایگاه راه خون!
از خندیدن او و این اسم عجیب و نامأنوس به این فکر افتادم که مرا دست انداخته و سر به سرم می گذارد.
گفتم: ما توی همدان پایگاه انتقال خون داریم. آنجایی که اداره است که مردم به آدمهای نیازمند خون اهدا میکند. این پایگاه هم یکی از آآنهاست؟
با جدیت گفت: شاید.
گفتم: جا قحط بود که مسئولان اداره خون این جاده را برای اهدای خون انتخاب کردهاند؟
این دفعه خندید و با لحن معنیداری گفت:
آری برادرم اینجا هم جایی برای اهدای خون است. اما نه از آن ادارههایی که شما میگویید.
این راه این جاده این مسیر، مسیر راه خون است .
وی دلیل اینکه این نام برای این جاده انتخاب شده است، گفت:
این مسیر با لودر و بلدوزر باز نشده. بلکه با خون باز شده است و به خط مقدمی میرسد که بچه ها آنجا را پایگاه راه خون را مینامند.
از شک و تردیدم شرمنده شدم.
او تعریف میکرد و من لذت می بردم. لذتی آکنده از حسرت و حسرتی سرشار از شرمندگی.
به نزدیکی خط که رسیدیم از حجم برفها کم شد و سرخی لالههای بهاری نگاهمان را به سمت خود کشید.
آنجا یک دکل مخابراتی بود که عراقی ها برای ساقط کردن آن مهمات زیادی مصرف می کردند اما دکله همچنان کشیده و بلند ایستاده بود.
یک تویوتا از خط مقدم آمد. پشت آن پیکر یک شهید بود که کاملاً سر نداشت با آن قد و قامت شاید هم سن من بود. راننده که دوستش بود با گریه میگفت علی جان شهادتت مبارک.
ماشین که به سمت عقب میرفت نگاه من همچنان به پیکر شهید خیره مانده بود.
وقتی پیدا کردم و اولین وصیت نامهام را نوشتم. خطم چندان خوب نبود و اصلا نمیدانستم چه باید بنویسم. فقط حس دیدن آن شهید مرا به نوشتن وصیت نامه وادار کرده بود.
وقت نماز مغرب و عشا شد. کنار دکل مخابراتی یک سنگر اجتماعی بزرگ بود که حکم مسجد داشت.
روحانی جوانی بین دو نماز از مناقب حضرت علی علیهالسلام گفت و از رسالت شیعه بودن.
بعد از نماز عشا گوشهای نشستم و این بار خطاب به خانوادهام نامهای نوشتم، با این مضمون:
با سلام خدمت پدر و مادر مهربان و عزیزتر از جانم! حال من خوب است...
... اما یک نگرانی دارم؛ از این پس نام من جمشید نیست. اسم من علی است. علی خوش لفظ. این را به همه فامیل و قوم و خویش و دوستانم بگویید.
اگر کسی مرا جمشید صدا بزند با او قهر خواهم کرد. به امید پیروزی رزمندگان اسلام در سراسر جبههها بر کفر جهانی
علی خوش لفظ
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308
1_109029260.mp3
5.87M
#لالایی_فرشتهها
قسمت چهاردهم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/390
🌷❣شهدا عاشقترند ❣🌷
✒قسمت دوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/384
- شما مثل اینکه اصلا براتون مهم نیست یه خانم داره باهاتون حرف میزنه...چرا در و دیوار رو نگاه میکنید..اصلا یه دیقه واینمیستید ادم حرفشو بزنه..
- بفرمایید بنده گوش میدم.
- نه اصلا با شما حرفی ندارم...بگید رییستون بیاد..
- با اجازتون من فرمانده این پایگاه هستم...کاری بود در خدمتم..
- بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین!
- لا اله الا الله
یهو دیدم سرشو پایین انداخت و رفت با قفسه کتابها مشغول شد..
رومو سمتش کردم و با یه پوزخندی گفتم:
- خلاصه آقای فرمانده من شمارمو نوشتم و گذاشتم روی میز. هر وقت قرعه کشیتونو کردید، خبرم کنید.
- چشم خواهرم... ان شا الله آقا شما رو بطلبه
- خوبه! بهانهای برای کارهاتون دارین... رفیق رفقای خودتونو قبول میکنین و به ما میگین نطلبید... باشه... منتظریم!
- خواهرم به خدا اینجور نیست که شما میگید...
یک هفته بعد که اصلا موضوع مشهد تقریبا یادم رفته بود، دیدم گوشیم زنگ
میخوره و شماره نا آشناست..
- الو...بفرمایین
دیدم یه دختر جوان با لحن شمرده شمرده پشت خطه:
- سلام. خانم تهرانی شما هستین ؟!
- بله خودم هستم.
- میخواستم بهتون خبر بدم اقا شما رو طلبیده و اسمتون تو قرعه کشی مشهد در اومده. فردا جلسه هست اگه میشه تشریف بیارین.
ساعت و محل جلسه رو گفت و قطع کرد...
◀️ ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/391
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هفدهم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/385
فصل دوم
پایگاه راه خون (۶)
... کمی پایین تر از آن ارتفاع، تپه کوچکی بود که یک قبضه خمپاره با چند خدمه آنجا مستقر بودند.
ظاهراً من باید آنجا کار میکردم. کار با خمپاره کار ساده ای نبود.
سواد ریاضی که ناهیدی میخواست، اینجا به کار میآمد.
من خودم میدانستم که این کاره نیستم. لذا در آغاز با باز کردن جعبه خمپاره، پاک کردن گریس یا بستن خرج خمپاره خودم را مشغول میکردم.
کمکم با همان قد کوتاه گلولههای خمپاره را داخل لوله میانداختم و سعی میکردم موقع پرتاب گوشم را هم نگیرم و این را تمرینی برای نترسیدن از سر و صدای انفجار میپنداشتم.
یک روز به محض خارج شدن خمپاره از لوله، شعله ناشی از سوختن خرج خمپاره در دهانه لوله، تمام صورتم را گرفت و موهای سرم برای یک لحظه مثل پنبه مقابل آتش گر گرفت.
با داد و فریاد به سمت آب دویدم. خدمههای خمپاره که هیچ چیزی جز خاک دم دستشان نبود. خاک بر سر و صورتم میریختند.
عصر همان روز ناهیدی برای سرکشی پای قبضه خمپاره آمد.
وقتی ابروهای گز خورده و موهای سوخته مرا دید، با کنایه گفت: "معلومه که پیشرفت خوبی داشتی حالا نوبت آموزش دیدهبانی است. فردا بیا دیدگاه روی قله."
صبح علی الطلوع خودم را به قله رساندم. احساس خوبی داشتم. از آنجا میتوانستم موقعیت دشمن، اعم از سنگرهای انفرادی و رفت و آمدها با خودرو و پیاده را دید بزنم و با همان خمپاره روی آنها اجرای آتش کنم.
دیدگاه مشرف به شهر طویله عراق در استان سلیمانیه بود.
داخل دیدگاه منتظر آموزش ناهیدی بودم.
با اینکه خودش یک استاد تمام عیار بود، اما گفت:
"کار آموزش را یک افسر ارتش انجام میدهد از آن ارتشیهایی که میانه خوبی با بنیصدر ندارد و برای همین میخواهد به بهانه مرخصی پیش ما بیاید."
از این حرف ناهیدی و تعریف او شگفت زده شدم و پرسیدم:
"مگر او و امثال او برای این مملکت نمیجنگند؟ پس چرا پنهانی!؟"
گفت: "چرا! ولی جناب فرمانده کل قوا، به تقویت سپاه در این جنگ معتقد نیست؛ برای همین همکاری این برادر ارتشی و تعدادی از سایر افسران ارتش با ما، علنی و آشکار نیست."
تازه متوجه شدم که جنگ چقدر پیچیدگی دارد.
او گفت: "جنگ ما جنگ غریبانه و مظلومانهایست. با این همه کمبود امکانات و مشکلات، ما فقط با عراقیها نمیجنگیم. شما که میخواهی دیدهبانی کنی، باید خوب متوجه باشی که آن مقابل عراقی ها هستند، اما از چپ و راست و پشت سر ما گروههای دموکرات و کومله و رزگاری کمک کار صداماند."
دیدبانی از این نوع کار ساده ای نبود. باید تمام وجود آدم، چشم میشد تا حضور این مزدوران را در پشت سر و عراقیها را در روبرو ببیند.
◀️ ادامه دارد ...
قسمت اول خاطرات علی خوشلفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
---------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_110473799.mp3
6.94M
#لالایی_فرشتهها
قسمت پانزدهم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/395
🌷❣ شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت ۳
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/388
اصلا باورم نمیشد...هیچ ذوقی و حسی نسبت به طلبیدن نداشتم ولی از بچگی دوست داشتم تو همهی مسابقات
برنده باشم و الانم حس یه برنده رو داشتم...
تا فردا دل تو دلم نبود...
فردا شد و رفتم سمت محل جلسه و دیدم دخترا همه چادری، نشستن یه سمت و پسرا هم یه سمت. و دارن
کلیپی از مشهد پخش میکنن..
مجری برنامه رفت بالا و یکم صحبت کرد و در آخر گفت آقا سید بفرمایین...
دیدم همون پسر ریشوی اونروزی با قد متوسط رفت پشت میکروفون.
اینجا فهمیدم که جناب فرمانده، سید هم هستند.
خلاصه؛ روز اعزام شد...
بدو بدو رفتم سمت اتوبوس و وارد شدم که دیدم
عهههه...یه عده ریشو توی ماشین نشستن
تازه فهمیدم اشتباهی اومدم...
داشتم پایین میرفتم که دیدم آقا سید داره لوازم سفر رو تو صندوق ماشین جا میزنه
یهو منو دید...و اومد جلو:
- لا اله الا الله... خواهر شما اینجا چه میکنید؟؟
- هیچی اشتباهی اومدم...
- آخه بنر به اون بزرگی زدیم جلوی اتوبوس...
- خیلی خوب... حالا چیزی نشده که...
- بفرمایین...بفرمایین تا دیر نشده...
ساکم رو گذاشتم رو صندلیم، ...که گوشیم زنگ خورد:
دوستم مینا بود میگفت بیا آخره کلاسه و استاد لج کرده و میخواد غائبا رو حذف کنه
- اخه من تو اتوبوسم. مینا...!
- بدو بیا ریحانه...حذف شدی با خودته ها... از ما گفتن
◀️ ادامه دارد ...
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هجدهم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/389
فصل دوم
پایگاه راه خون (۷)
... کم کم از دور سر و صدای یک تویوتا پیدا شد که عراقیها با چند گلوله خمپاره به استقبال او آمدند. جلو یک راننده بسیجی نشسته بود و بغل دستش یک افسر ارتشی که احتمالاً سرهنگ دوم بود.
سرهنگ ارتشی کامل مردی بود. خوش رو با لهجه آشنا که با یک سلام و احوالپرسی ساده لو رفت که اهل اصفهان است.
ناهیدی را از قبل میشناخت. اما از اینکه نوجوان کم سن و سالی مثل من را برای آموزش دیده بانی میدید، یکه خورد.
این را از سوالی که از ناهیدی پرسید فهمیدم.
- باید در خدمت ایشان باشم؟
ناهیدی جواب داد: سه نفر دیگر هم الساعه میرسند. البته آنها برای تجربه بیشتر برای کار با خمپاره پای درس شما خواهند بود.
ارتشی، اول پای تانکر آب وضو گرفت و به چند آیه قرآن خواند تا بقیه بچه ها هم رسیدند.
من هم مثل یک شاگرد مدرسه، کاغذ و قلم به دست گرفتم. احساس کردم اولین بار است میخواهم یک درس را با اشتیاق تمام یاد بگیرم.
ارتشی به جای مباحث آموزش دیده بانی سر صحبت را اینطور باز کرد:
برادران! اینجا کشور امام رضاست. خاک میهن ما بیمه امام رضاست. ما به تکلیفمان عمل کنیم، بقیه کارها دست خود آقاست. من ناقابل همه چیزم را از امام رضا دارم. زنم. تنها بچهام. محبت شما. در هر جمله که میگفت نام مبارک امام رضا علیهالسلام را تکرار میکرد.
مهر او نیز به دلم نشست.
روزها آموزش میدیدم و شبها نگهبانی.
بعد از ۱۴ روز آموزش دیده بانی به همت آن افسر مومن و دوست داشتنی، من با یک بیسیم داخل دیدگاه ماندم و آن سه نفر پای قبضه رفتند.
همان روز کار اجرای آتش روی مواضع دشمن را شروع کردم.
در آغاز پرت و پلا میزدم. اما کم کم تجربهام بیشتر شد و گلوله خمپاره به دشمن نزدیکتر.
آن چند روز همواره در این فکر بودم که ای کاش فقط با روبرو میجنگیدیم. اما این یک آرزوی محال بود.
یک شب مسئول محور از من خواست برای تپه پشت سر تقاضای خمپاره منور کنم. یعنی همانجا که دموکراتها روی ارتفاعات پشت سر ما آمده بودند.
فردای همان روز یک نفر از سمت روبرو بدون اسلحه و با شتاب به سمت دیدگاه آمد. سرباز عراقی بود و اهل نجف که خودش را تسلیم ما کرد و اطلاعات زیادی از موقعیت عراقی ها به فرمانده محور داد.
چند روز بعد سر و کله یک جیپ که از جاده عقب به سمت محور میآمد، پیدا شد. یک راست پشت سنگر دیدگاه ایستاد. چند نفر پیاده شدند.
فرمانده محور به سمت آنها دوید و با ادب تمام به آنها خیرمقدم گفت. چهار نفرشان سپاهی بودند. از میان آنها فقط ناهیدی را دیده بودم و یک نفر ارتشی که حالا درجه او را میشناختم. سرهنگ تمام بود.
تمامیشان داخل دیدگاه آمدند و با دوربین منطقه را دید زدند. من هم گوش تیز کردم از حرفهایشان پیدا بود که خبرهایی است. شاید یک عملیات بزرگ! لابلای صحبت، همدیگر را خیلی مودبانه خطاب میکردند؛
برادر احمد!
برادر صیاد!
و ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
سلام و عرض ادب
در این کانال کتابها و داستانهایی با هدف معرفی سبک زندگی اسلامی ایرانی بصورت روزانه یک قسمت ارائه میشود.
امیدواریم راهگشا باشد و تا آخر همراهمان باشید.
قسمت اول داستان واقعی، درسآموز و پر از هیجان "بی تو هرگز":
https://eitaa.com/salonemotalee/5
قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی:
https://eitaa.com/salonemotalee/84
قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"
https://eitaa.com/salonemotalee/96
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
قسمت اول "دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد"
https://eitaa.com/salonemotalee/218
قسمت اول "لالایی فرشتهها"؛ داستانهای قرآنی گویا برای بچهها https://eitaa.com/salonemotalee/250
خاطرات علی خوشلفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
ارتباط با مدیر کانال:
Mehdi2506@
1_116264623.mp3
9.48M
#لالایی_فرشتهها
قسمت شانزدهم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/399
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت چهارم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/391
- الان میام الان میام..
سریع رفتم و از شانس گندم اسمم اواخر لیست بود...
تا اسمم رو خوند بدو بدو دویدم به طرف در دانشگاه
ولی ولی از اتوبوس خبری نبود... خیلی دلم شکست، گریهام گرفته بود.
الان چه جوری برگردم خونه؟! چی بگم بهشون؟! آخه ساکمم تو اتوبوس بود...
بیچاره مامانم که برای راه غذا درست کرده بود برام.
تو همین فکرها بودم که دیدم از دور صدای جناب فرمانده میاد.
بدو بدو رفتم سمتش و نفس نفس زنان گفتم:
سلام. ببخشید.. هنو حرفم تموم نشده بود که گفت:
-اااا. خواهر! شما چرا نرفتید؟!
- از اتوبوس جا موندم
- لا اله الا الله... اخه چرا حواستون رو جمع نمیکنید؟ اون از اشتباهی سوار شدن، اینم از الان.
- حواسم جمع بود ولی استادمون خیلی گیر بود.
- متاسفم براتون. حتما آقا نطلبیده بود شما رو.
- وایسا ببینم. چیچی رو نطلبیده بود. من باید برم
- آخه ماشینها یه ربعه راه افتادن.
- اصلا شما خودتون با چی میرید؟! منم با اون میام.
- نمیشه خواهرم! من با ماشین پشتیبانی میرم. نمیشه شما بیاید.
- قول میدم تا به اتوبوسها برسیم، حرفی نزنم.
- نمیشه خواهرم. اصرار نکنید.
اینو گفت و با راننده سوار ماشین شد و راه افتاد. و منم با گریه همونجا نشستم
- اگه منو نبرید شکایتتون رو به همون امام رضایی میکنم که دارید میرید پیشش.
- میگم نمیشه، یعنی نمیشه.. یا علی
هنوز یه ربع نشده بود که دیدم یه ماشین جلو پام وایساد و اقا سید یا همون اقای فرمانده پیاده شد و بدون هیچ مقدمهای، گفت:
- لا اله الا الله... مثل اینکه کاری نمیشه کرد... بفرمایین. فقط سریعتر سوار شین.
◀️ ادامه دارد...
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت نوزدهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/392
فصل دوم
پایگاه راه خون (۸)
... از میان این اسمها نام "احمد" کمی برایم آشنا بود.
در سپاه مریوان شنیده بودم فرمانده سپاه فردیست مقتدر و شجاع و با صلابت به نام حاج احمد متوسلیان.
وقت نماز بود. وضو گرفتم و خودم را به صف آن چند نمازگزار رساندم. قبل از نماز آن جوان لاغر اندام که احمد صدایش میکردند، کنارم نشست و با خوشرویی گفت:
"خسته نباشی دلاور! اهل کجایی؟"
-- همدان
-- ماشاالله. چند وقت است که اینجایی؟
-- نزدیک دو ماه.
نگذاشتم سوال دیگری بپرسد، گفتم:
"کارم دیدهبانیه. کار با خمپاره ۱۲۰ را هم بلدم و البته هر کار دیگری که جبهه لازم داشته باشد، انجام میدهم. اینجا میخواهد عملیات بشود؟"
صدای موذن که بلند شد دستی روی سرم کشید و رو به قبله ایستاد.
بین دو نماز بلند شد و در مقابل هفت نفری که نشسته بودیم شروع به صحبت کرد. اول به همان سرهنگ ارتشی که نامش صیادشیرازی بود خیر مقدم گفت و سپس از پیروزی اسلام بر کفر گفت و ...
خودش بود. حاج احمد متوسلیان که ذهنیت موهوم من از او یک آدم گنده با لباس و هیبت خاص بود.
احمد متوسلیان به گونهای از درماندگی نیروهای ضد انقلاب حرف میزد که ترس را مثل باران از دلم شست.
دیگه شک نکردم که در آینده نزدیک عملیات بزرگی در این منطقه اتفاق خواهد افتاد.
چند روز از این واقعه نگذشته بود که دیدم بچهها در سنگرهای خط، شیرینی پخش می کنند. یه نفر از رادیو شنیده بود که بنی صدر از فرماندهی کل قوا عزل شده و مجلس شورای اسلامی به بیکفایتی او رای داده است.
بیش از دو ماه بود که در خط مقدم بودم و برای دو چیز دلتنگ؛ یکی برای پسرخالهام سعید و دیگری برای "نوشابه".
در این وانفسای تیر و ترکش هوس خوردن نوشابه مثل خوره به جانم افتاده بود.
تنها کسی که دیدنش افکار بچه گانه و بازیگوشیهای پنهان دوره کوچه و محل را از ذهنم خارج میکرد، ناهیدی بود.
وقتی با او همکلام میشدم، پدر و مادر و پسر خاله و "نوشابه" را فراموش میکردم.
یک روز گفت: "چند وقت است که عقب نرفتهای؟
-- اصلا عقب نرفتهام.
-- گفت کجا حمام میکنی؟
-- پای یک چشمه، کنار آن تپه.
-- لازم است به شهر بروی و یه دوش گرم و جانانه بگیری و زود برگردی.
بعد از ۲ ماه به مریوان برگشتم چشمم دنبال شیشه های زرد نوشابه کانادا بود. اما برای اینکه پاسخ دلم را ندهم به سپاه مریوان رفتم و داخل کانکس های آن یک حمام حسابی گرفتم.
فردا صبح در خیابانهای مریوان پرسه زدم و از قضا چشمم به نوشابه افتاد. کمی پول داشتم. سه تا نوشابه خریدم و با سه بیسکویت. کنار جدول خیابان نشستم و با ولع تمام خوردم.
فروشندهی کرد تا اشتهای مرا دید، پرسید: "از بچه های کاکاحمد هستی؟
نوشابه و بیسکویت گلویم را بسته بود. با سرم جواب دادم: "بله"
خندید و گفت: "این ها همه مال کاک احمده. تو هم مهمان کاکاحمد هستی. نوش جانت.
بیشتر از نگرفتن پول از این که حاج احمد توانسته بود در دل این مردم اینقدر جا باز کند، خوشحال شدم.
به خط برگشتم ناهیدی هم آنجا بود.
◀️ ادامه دارد ...
قسمت اول خاطرات علی خوشلفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
1_116186200.m4a
19.24M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هفدهم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/405
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت پنجم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/396
- سریع اشکامو پاک کردم و پرسیدم چی شد؟! شما که رفته بودین؟!
- هیچی فقط بدونید امام رضا خیلی هواتونو داره. هنوز از دانشگاه دور نشده بودیم که ماشین پنچر شد. فهمیدم
اگه جاتون بذاریم، سالم به مشهد نمیرسیم.
راننده که سرباز بود پشت فرمون نشست و آقا سید هم جلوی ماشین و منم پشت ماشین. توی راه هم همش
داشتن مداحی گوش میدادن...
(کرب و بلا نبر زیادم/جوونیمو پای تو دادم/)
حوصلهام سر رفت...
هنذفریم که تو جیبم بود رو برداشتم و گذاشتم تو گوشم و رفتم تو پوشه اهنگ قدیمیهام و یه آهنگ رو پلی کردم...
خوشگلا باید برقصن... خوشگلا باید برقصن😆
یهو دیدم آقا سید با چشمهای از حدقه بیرون زده برگشت و منو نگاه کرد.
یه نگاه به هنذفری کردم. دیدم یادم رفته وصلش کنم به گوشیم!!...
آروم عذرخواهی کردم. زیاد به روی خودم نیاوردم. آقا سیدم باز زیر لب طبق معمول یه لا اله الا الله گفت و
سرشو برگردوند...
توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به اهنگام ولی همچنان حوصلم سر میرفت.
آخه من یه آدمی هستم که نمیتونم یه جا ساکت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم که هیچی، دو تا چوب خشک جلو نشسته بودن.
- آقای فرمانده پایگاه
- بله؟!
- خیلی مونده برسیم به اتوبوس ها ؟!
- ان شاالله شب که برای غذا توقف میکنن بهشون میرسیم.
- اوهوووم. باشه.
باهاش صحبت میکردم ولی بر نمیگشت و نگامم نمیکرد. دوست داشتم گوشیم رو بکوبم تو سرش.
تو حال خودم بودم و یکم چشمامو بستم که دیدم ماشین وایساد ...
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت بیستم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/397
فصل دوم
پایگاه راه خون (۹)
... ناهیدی گفت: "به موقع آمدی. عملیات جلو افتاده است" مرا با موقعیت منطقه روی نقشه توجیه کرد.
تلاش اصلی عملیات روی ارتفاعی به نام قوچ سلطان بود و عملیات تا جبهه چپ ما و تا محور پاوه امتداد مییافت جایی که حاج ابراهیم همت در آنجا فرماندهی میکرد.
عصر عملیات یک کامیون ۵ تنی مهمات آوردند و در خط تقسیم کردند. بخش زیادی از آن، خمپاره ۱۲۰ بود که به دلیل نبودن جاده ماشین رو بردن مهمات خمپاره تا پای قبضه ها ممکن نبود.
چند نفر شروع کردیم و یکییکی جعبههای خمپاره را روی دوش انداختیم و از یک مسیر ۵۰۰ متری تا پایین تپه تا قبضههای خمپاره بردیم. قریب ۴۰۰ جعبه.
قبل از نماز ناهیدی و آن مربی ارتشی خودشان را به دیدگاه رساندند. سرهنگ ارتشی دیده بان شد. من بیسیمچی او و آقای ناهیدی هم مسئول تطبیق آتش.
عملیات چهار صبح شروع شد. نیروهای پیاده از محورهای مقابل درگیر شدند و سلاح های منحنی زن عقبهی دشمن را زیر آتش گرفتند.
سرهنگ تا ساعت ۱۰ صبح یکسره از قبضه آتش خواست قریب سیصد گلوله بر سر دشمن ریختیم.
ساعت ۱۱ چند قاطر از محورهای جلو و سنگرهای فتح شده دشمن به سمت ما آمدند. روی هر کدام شهیدی را بسته بودند که خون از سر و بدن آنها روی زمین می ریخت. با بیسیم به آقای ناهیدی گفتم: "اجازه بده من جلو بروم"
گفت: "از جناب سرهنگ اجازه بگیر"
جناب سرهنگ موافقت کرد و گفت آن جلو به مهمات سبک و آب نیاز دارند. هرچقدر میتوانی با خودت فشنگ و آب ببر.
چند قطار فشنگ به خودم بستم و دو دبه آب پر کردم و راهی جلو شدم.
یک ساعت و نیم راه تا خط فتح شده بود. وقتی رسیدم دشمن داشت برای بازپس گیری سنگرهای از دست رفتهاش پاتک میزد.
دبه های آب و فشنگ را داخل یک سنگر کنار چند رزمنده گذاشتم.
همونجا چشمم به یک پیراهن چهار جیب خوشگل و تننرفته عراقی افتاد. پیراهن را برداشتم.
بلافاصله یک خمپاره زوزه کشید و دم سنگر منفجر شد. موج انفجار مرا به عمق سنگر پرتاب کرد. گرد و خاک راه افتاد. پیراهن هنوز در دستم بود. به خودم نهیب زدم؛ میخواهی شهید راه پیراهن شوی؟! پیراهن را کنار انداختم. گیج و منگ از موج انفجار از سنگر بیرون آمدم.
همانجا مسئول محور قله فتح شده را دیدم قیافهاش آشنا بود و گوش شکستهاش مرا به خاطره آن چند همراه که با حاج احمد متوسلیان و صیادشیرازی به دیدگاه آمده بودند، برد.
نامش حسین قجهای بود و همه گوش به فرمانش.
مرا شناخت و اثر موج گرفتگی را در چهرهام دید. به من گفت: "اسلحه که می توانی به عقب ببری؟ هر چقدر میتوانی بردار و برو عقب"
هشت قبضه کلاش عراقی برداشتم و به خودم آویزان کردم و بی هیچ اتفاقی به عقب برگشتم.
عملیات با تلفات سنگین دشمن و آزادی چند ارتفاع مهم و به دست آوردن غنایم زیادی از سلاح های سبک و نیمه سنگین به پایان رسید.
با دو قبضه خمپاره ۶۰ و ۸۱ میلیمتری موضع جدیدی ایجاد کردیم و آقای ناهیدی گفت: "حالا تو مسئول موضع خمپارهانداز هستی."
او هم مرا به خوبی شناخته بود و هم میدانست که پای من یک جا بند نمی شود لذا مسئولیت یک موضع را به من سپرد تا بیشتر احساس وظیفه کنم. خمپاره ۶۰ در خط مستقر شد و خمپاره ۸۱ در کنار دو خمپاره ۱۲۰ قبلی کمی عقب تر از خط
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🌷❣شهدا عاشقتراند❣🌷
✒قسمت ششم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/401
- چی شد رسیدیم؟!.
- نه برای نماز نگه داشتیم
- خوب میذاشتین همون موقع شام خوردن، نمازتون رو بخونین.
- خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست. شما هم بفرمایین
- کجا بیام؟!
- مگه شما نماز نمیخونین؟!
- روم نمیشد بگم که بلد نیستم. گفتم: نه من الان سرم درد میکنه. میذارم اخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوتتره
- لا اله الا الله... اگه قرصی، چیزی هم برا سردرد میخواین تو جعبه امدادی هست.
- ممنون
- پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد. یکم راه رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن، ولی وقتی میخواستن داخل مسجد برن دیدن در مسجده بسته بود.
مسجد تو مسیر پرتی تو یه میانبر به سمت مشهد بود،
مجبورا چفیههاشون رو روی زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن. سرباز زودتر نمازش رو تموم کرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیک ها رو چک میکرد. ولی آقا سید از نمازش دست نمیکشید. بعد نمازش سجده رفت و تو سجده زار زار گریه میکرد و داشت با خدا حرف میزد.
اولش بی خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه اخه...
آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم.
گریههاش قلبم رو یه جوری کرده بود. راستیتش نمیتونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش داره اینطوری گریه میکنه.
برام جالب بود همچین چیزی.
تو حال خودم بودم که یهو سرش رو از سجده برداشت و باهام چشم تو چشم شد.
سریع اشکهاش رو با آستینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور صافش میکرد، گفت: ...
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت بیست و یکم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/402
فصل دوم
پایگاه راه خون (۱۰)
... ناهیدی با تمام زوایای آشکار و پنهان روح من آشنا بود. بیشتر از همه روحیه ماجراجوییام او را نگران میکرد و لذا نصیحتم میکرد؛
"برادر خوش لفظ! درست است که سن و سالت کم است اما حالا یک مسئول هستی و باید احساس مسئولیت کنی.
به هیچ وجه برای یک نفر دشمن یک خمپاره سنگین مصرف نکن. مهمات را برای ستون دشمن و سنگرهای اجتماعیشان خرج کن.
دوم اینکه به مواضع هم سرکشی داشته باش و از مسئول قبضههای آن دائم وضعیت بگیر و راهنماییشان کن.
پیگیر کمبودها از تغذیه و مهمات آنها باش.
اگر یک وقت غذا دیر رسید، باغات این نزدیکی پر از میوه است. از نظر شرعی استفاده از آنها برای مصرف رزمندگان بلامانعه."
نمی دانم چرا از این پیشنهاد آخر خیلی خوشم آمد.
یک قاطر هم در اختیار من گذاشت.
روزهای اول تذکرات ناهیدی آویزه گوشم بود. مهمات به اندازه مصرف میشد.
یک روز ستونی از دشمن را در کنار شهر طویله عراق به گونهای زدیم که فردا خبر آن را از رادیو سراسری شنیدیم.
حرف از رفتن به باغها برای آوردن میوه همچنان قلقلکم میداد. بالاخره یک روز سوار قاطر شدم و با خورجینی خالی رفتم که از باغاتی که بین ما و عراقیها بود میوه بیاورم.
بیشتر از همه یک درخت بزرگ توت شرابی نگاهم را دزدید انگار که در باغ آجیجان هستم.
خورجینم را زمین گذاشته و از درخت بالا کشیدم.
دل سیری از عزا درآوردنم که یک باره یه صدای خشخش پا روی زمین نگاهم را از بالا به پایین آورد.
تا به خودم بیایم چند نفر پشت یک درخت کمین کرده بودند.
یکیشان به زبان فارسی داد زد: "بیا پایین مزدور وطن فروش."
آرام آرام از درخت پایین آمدم و خودم را در اسارت دیدم. لباس آنها شبیه لباسهای خودمان بود. کمی آرام شدم اما همچنان دستانم به علامت تسلیم بالا بود.
یکی پرسید: "اینجا چه کار میکنی!؟"
خیلی راحت گفتم: "دیدهبانم. آمدم توت بخورم."
عصبانی شد و فریاد کشید: "ای خائن به بهانه توت، قایم شدی لای درختا و توپ میریزی روی سر ما!؟"
مطمئن شدم که آنها خودیاند و از بچه های تهران و نیروی پیاده در خط بودند که به تازگی خط را از گروه قبلی تحویل گرفته بودند.
مسئول آنها با اخم گفت: "اینجا جبهه هست، نه باغ عمو و خالت!!"
قاهقاه خندیدم و گفتم: "اتفاقاً من به نیت باغ خالهام آمده بودم اینجا."
بعد از عملیات وضعیت جبهه به یک رکود و بیتحرکی رسید که کلافهام میکرد.
به فکر افتادم ابتکاری به خرج بدهم و از خمپاره های عمل نکرده دشمن که دور و برمان ریخته بود استفاده مجدد کنم اما نه برای شلیک مجدد که این کار ممکن نبود.
با بیل و کلنگ اطراف خمپارههای عمل نکرده را خالی میکردم و آنها را از زمین بیرون میکشیدم.
چاشنی خمپاره هنگام پرتاب عمل کرده بود اما ماسوره یعنی قسمت سر، و پیشانی جنگی آن سالم و البته فوق العاده حساس و قابل انفجار بود.
خمپارهها را بر میداشتم. روی دوش میانداختم و میبردم به مسیری که شنیده بودم محل تردد عراقیهاست.
خمپاره را تا گردن داخل خاک میگذاشتم و ماسوره آن را با سیمی آزاد به درخت یا سنگی وصل میکردم.
فقط مسئول محور از اینکار با خبر بود که اگر نیروهای گشتی خودی از این مسیر عبور کردند پایشان به تلهها گیر نکند.
◀️ ادامه دارد ...
قسمت اول خاطرات علی خوشلفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_116957640.mp3
8.51M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هجدهم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/409
🌷❣ شهدا عاشقترند ❣🌷
✒قسمت هفتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/403
- بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟
- نه...نه. فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز
- چشم چشم.. الان میام. ببخشید معطل شدید.
سریع بلند شد. وجمع و جور کرد خودش رو و رفت سمت ماشین. نمیدونستم الان باید بهش چی بگم. دوست داشتم
بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم. فقط آروم توی دلم گفتم خوشبحالش که میتونه گریه کنه..
بالاخره رسیدیم به جایی که اتوبوسها بودن و بچهها مشغول غذا خوردن. آقا سید بهم گفت پشت سرش برم تا رسیدیم دم غذا خوری خانمها.
آقا سید همونطور که سرش پایین بود صدا زد:
"زهرا خانم؟! یه دیقه لطف میکنید؟!"
یه خانم چادری که روسریش هم باچفیه بود جلو اومد. آقا سید بهش گفت:
- براتون مسافر جدید آوردم.
- بله بله.. همون خانمی که جامونده بود... بفرمایین خانمم.
نمیدونم چرا؟ ولی از همین نگاه اول از زهرا بدم اومده بود. شاید به خاطر این بود که اقا سید ایشون رو به اسم
کوچیک صدا کرده بود و منو حتی نگاه هم نمیکرد.
محیط خیلی برام غریبه بود، همه دخترا چادری و من فقط با مانتو و مقنعه دانشگاه. دلم میخواست به آقا سید بگم تا خود مشهد به جای اتوبوس، با شما میام.
بعد از شام تو ماشین نشستیم که دیدم جام جلوی اتوبوس و پیش یه دخترمحجبهی ریزه میزست. اتوبوس که راه
افتاد خوابم نمیگرفت. گوشیم رو درآوردم و شروع کردم به چک کردن اینستاگرامم و خوندن پیام هام. حوصله
جواب دادن به هیچ کدوم رو نداشتم. دیدم دختره از جیبش تسبیح در آورد و داشت ذکر میگفت. با تعجب به صورتش نگاه کردم که دیدم داره بهم لبخند میزنه. از صورتش معلوم بود دختر معصوم و پاکیه. ازش یکم خوشم اومد.
- خانمی اسمت چیه؟!
◀️ ادامه دارد...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384