#سکانس_اول
نوزاد گریه می کند
در آغوش پدربزرگ آرام نشد
در آغوش پدر آرام نشد
در آغوش مادر هنوز گریه میکند
همه نگرانند؛
به هم نگاه می کنند...
در بغل برادر بزرگتر هم گریه اش آرام نشد
مادر نوزاد را در بغل حسین گذاشت
آرام شد!
حسین در گوش نوزاد حرفی زد...
لبخند زد :)
همه تعجب کردند!
#علیاءمخدره
#سکانس_دوم
خواستگار آمد
پدر فرمود باید از دخترم بپرسم.
دختر پاسخ داد:
چند شرط دارم
پدر فرمود شرط هایت را بگو عزیزدلم
دختر با بغض شرط ها را گفت
هر روز حسینم را ببینم!
هرجا حسینم رفت من هم باید با او بروم!
اگر حسین راضی به این وصلت است من موافقم.
#علیاءمخدره
#سکانس_سوم
ام سلمه وارد خانه ی تازه عروس می شود
گوشه ای نشسته
زانوی غم بغل گرفته و اشک می ریزد!
ام سلمه نگران شد
چیزی شده دخترم؟
از شوهرت راضی نیستی؟
نه مادر جان
سه روز است حسینم را ندیدم
دلم برای حسین تنگ شده است...
ام سلمه فرمود: می روم حسینت را بیاورم.
وارد خانه شد
حسین هم گریه می کرد
چرا گریه می کنی پسرم؟
سه روز است زینبم را ندیده ام!
#علیاءمخدره
#سکانس_چهارم
پسرانش را آماده ی نبرد کرد
سپر و شمشیر به دستشان داد
و روانه شان کرد به میدان جنگ
ساعتی بعد
پیکر بی جان فرزندانش را آوردند
حتی از خیمه اش بیرون نیامد
فضه یال خیمه را بالا زد
بانوجان نمی خواهید برای آخرین بار،
پسرانتان را ببینید؟
زینب گفت:
پرده را بینداز فضه
مبادا حسینم...
#علیاءمخدره