eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
298 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
692 ویدیو
26 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
-مَاشَاءَ‌اللَّهُ‌لَاقُوَّةَ‌إِلَّابِاللَّهِ آنچه‌خدابخوادصورت‌میپذیرد وهیچ‌نیرویی‌جزقدرت‌خدانیست . . .🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی تو نماز میخوانی من آنچنان تورا با عشق نگاه میکنم که گویی یک بنده دارم اما تو انقدر بی خیالی که گویا هزاران خدا داری:)💔 |📿
💎هنگامی که از روی شیطنت و بدخواهی از امام سجاد(ع) پرسیدند ای علی بن حسین!بگو ببینم چه کسی پیروز شد ؟ امام سجاد (ع) جواب داد اگر میخواهی بدانی چه کسی پیروز شد، بگذار تا وقت نماز فرا رسد آن‌گاه اذان و اقامه بگو ،پیروز را می‌شناسی. 📚[بحارالانوار ج۴۵]
「💕」 به عشقِ تویِ یک نگاه اعتقاد داری، یا دوباره نگات کنم؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پهپاد حزب‌الله خورده به محل اقامت نتانیاهو.. ما ز عزرائیل چشم یاری داشتیم..🦦🥹🤌🏼
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت16 همه چیز تند و سریع انجام شد و یه عقد ساده تو خونه برگزار کردیم سفره عقد و منو زینب جون دختر خالم که الان خواهر شوهر زهرا هم میشه چیدیم خیلی قشنگ شده بود مهمونا کم کم اومده بودن منم رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردم یه پیراهن بلند آبی نفتی که با مرواردی سفید و شکوفه سفید داشت و پوشیدم با یه روسری ابی آسمونی که لبنای بستم یه چادر حریر رنگی هم گذاشتم سرم و رفتم پیش مهمونا بعد چند دقیقه زهرا و اقا جواد هم اومدن پشت سرشون هم عاقد اومد منو زینب جون و سارا جون ( زنداداش اقا جواد) رفتیم واسه سابیدن قند حس خیلی خوبی بود دلم میخواست با قند بزنم تو سر زهرا ولی دلم نیومد بعد بار سوم زهرا بله رو گفت اولین نفری بودم که رفتم تبریک گفتم اشک تو چشمام جمع شده بود زهرا رو بغل کرد - تبریک میگم آجی خوشگلم زهرا: فدای صدای گرفته ات بشم ،( آروم زیر گوشم گفت) انشاءالله تو هم به عشقت بشی -(خندم گرفت): کلک الان تو هم عاشق بودی و رو نمیکردی؟ زهرا: عع نرگسی زشته برو برو آبروم میره اون شب زهرا همراه اقا جواد رفت خونشون منم اولین شبی بود که تنها توی اتاقم بودم صفحه گوشیمو باز کردم تقویم و نگاه کردم ،باورم نمیشد ۵ روز دیگه مونده بود تا سفرم خدایا ،زنده ام بزار بهشتت و ببینم بعد اگه خواستی منو ببری ببر ••••• 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت17 روز موعود رسیده بود بعد از خوندن نماز صبح خوابم نبرد یه چمدون کوچیک برداشتم ،چند دست لباس برداشتم ،با چند تا وسیله هایی که نیاز داشتم و گذاشتم داخل چمدون لباسمو پوشیدم چادرمو سرم کردم رفتم بیرون مامان و بابا هم آماده شده بودن مامان( اومد جلو و بغلم کرد): الهی قربونت برم مواظب خودت باش،از طرف ماهم زیارت کن - چشم مامان خوشگلم صدای زنگ در اومد درو باز کردم دیدم زهرا با اقا جواده زهرا: باریکلا ،خوشم باشه ،بدون خداحافظی با من میخواستی بری؟ - نه خیر میخواستیم تو مسیر بیایم خداحافظی، دختر رفتی که رفتی ،چادر زدی اونجا زهرا: ععع بی ادب ،خجالت بکش داری میری حرم امام حسینااا ،من راضی نباشم زیارتت قبول نیست - ( گونه اشو بوسیدم) : تو راضی نباشی؟مواظب خودت باش اینقدر این دامادمونو اذیت نکن دختر خوب مامان: هیچی ،باز شروع شد ،نرگس بریم دیرت میشه هاا زهرا: چه بهتر ،نمیره - خدا نکنه من و بابا و مامان سوار ماشین بابا شدیم زهرا و اقا جواد هم سوار ماشین خودشون شدن با هم رفتیم سمت فرودگاه رسیدیم فرودگاه و رفتیم داخل فرودگاه که خانم موسوی با چند تا از بچه های دانشگاه یه گوشه ایستاده بودن خانم موسوی با دیدنم اومد سمتم : نرگس جان کجایی تو - سلام ،همینجا موسوی: اقای ساجدی بیاین چمدون خانم اصغری رو ببرین آقای ساجدی: چشم زهرا: (آروم زیر گوشم گفت )نرگسی زمانی کجاست پس؟ ( یه نگاهی به اطرافم کردم ) نمیدونم ،انشاءالله نیاد زهرا: ععع نرگس حرفت قشنگ نبود! - اره حق باتوعه ،خدایا ببخش زهرا: دیونه موسوی: خوب نرگس جان خداحافظی کن بریم - چشم بابا رو بغل کردم : باباجون اگه دختر خوبی نبودم حلالم کن بابا( از چشماش اشک میاومد ): این حرفا چیه نرگس بابا، مواظب خودت باش ما رو فراموش نکنیااا - چشم حتمن مامان : نرگس جان غذاتو بخوریااا ،یه موقع فشارت نیافته! - چشم مامان خانم زهرا: بابا خالی میبنده هیچی نمیخوره ،زنده برگرده معجزه میشه اقا جواد: زهرا خانم دم رفتن این حرفا رو نزن زهرا: ببخشید اقا جواد - وااایی سیاستت منو کشته آبجی آقا جواد: نرگس خانم ،التماس دعا ،از آقا بخواین ما رو هم بطلبه - چشم حتمن خدا حافظی کردم و رفتم ،خیلی سعی خودمو کردم تا بغضم نشکنه وقتی ازشون جدا شدم اشکام شروع به ریختن کرد ••••• 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت18 سوار هواپیما شدیم که یه دفعه اقای زمانی وارد هواپیما شد موسوی: سلام کجایین شما؟ زمانی: شرمنده یه کاری پیش اومد نتونستم به موقع برسم موسوی : برین کنار صندلی آقا ساجدی بشینین زمانی: چشم یه لحظه نگاهمون به هم افتاد ساجدی سرشو به علامت سلام تکون داد و رفت نشست گوشیم زنگ خورد زهرا بود - جانم زهرا زهرا: پریدی؟ - نه عزیزم زهرا: یه چیزی بگم ،منفجر بشی؟ - چی؟ زهرا: تو محوطه فرودگاه بابا آقای زمانی و میبینه - خوب؟ زهرا: هیچی ،بابا هم تو رو سپرد دستش - یعنی چی؟ زهرا: نمیدونم بابا از کجا این زمانی و میشناخت ،هیچی کلی سفارشتو کرد دیگه اجی - دیونه زهرا: سفر خوش بگذره ،آجی خوشگلم بوس خانم موسوی: نرگس جان گوشیتو یا خاموش کن یا بزار رو حالت پرواز - چشم اصلا باورم نمیشد بابام اینکارو کرده باشه ،دوباره تپش قلب گرفتم از تو کیفم یه شکلات برداشتم و خوردم ،هندزفری رو گذاشتم رو گوشم و مداحی گوش کردم ،کمی حالم بهتر شد بعد یه ساعت و نیم رسیدیم نجف از هواپیما پیاده شدیم و سوار یه اتوبوس شدیم رفتیم سمت هتل نفس کشیدن در این شهر لذت بخش بود باورم نمیشد که رسیدم جایی که آرزوشو داشتم ••••• 🍁 • • ادامه دارد ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- ‌حرف تو که میشود، ‏من چقدر ناشیانه وانمود می‌کنم ‏که بی‌تفاوتم ‌..
یادته می گفتی... دلهای ما که بهم نزدیک باشد، دیگر چه فرقی می کند که کجای این جهان باشیم؟ دور باش اما نزدیک من از نزدیک بودنهای دور می ترسم...🤍:)))
با من جوری رفتار میکنن که انگار قلب ندارم .
این روزها، چقدر شبه! حالمان‌خوب‌‌خراب‌است🙂💔... التماس‌دعا:))‌ شبتون آروم🌘 🌙✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🌿- بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:
🍃 صفحه ۱۹۳ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
0193.mp3
2.42M
🍃 صفحه ۱۹۳ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
193 Ansarian-Quran-Farsi-Juz-10-12.mp3
2.84M
🍃 صفحه ۱۹۳ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
«ولاتکلنی‌الی‌خلقک : »🪡" مرا به‌ خلق‌ خود واگذار نکن🌱🪐 : ) 💌
«اَللّهُمَّ‌ولا‌تَکِلنی‌إلی‌نَفسی‌طَرفَةَ‌عَینٍ‌أبداً» خدایا حتی به اندازه چشم برهم زدنی مرا به حال خودم وا مگذار...!💔...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا