یا فالِقَ الاَصباحِ(انعام۹۶)
ای شکافندهی روشنی صبح.
هیچکس بیغم و غصه و گرفتاری
نیست اما قشنگیش به اینه که
تو اوج غم لبخند بزنی و بگی
خدا خیلی بزرگه:))))🤍🍂
💌 #عشق_فقط_خدا
❤️سلام امام زمانم
💚سلام مهدی جان
🔅السَّلامُ عَلَیْكَ یا بابَ اللَّهِ و َدَیّانَ دینِهِ...
🌱سلام بر تو ای دروازه ارتباط با خدا که جز از درگاه تو به ساحت او راهی نیست!
🌱و سلام بر تو ای حکمفرمای دین، که نیکان و بدان را سزا خواهی داد...
📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#امام_زمان
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
‹ لا تَدعُوا نُورَ الحُسَين ،
يُخمَد فِي وجودكم ›
نگذارید نور "حسین علیهالسلام"
در وجودتان خاموش شود:)
#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ.. 🫀:)))))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ای صبح لبریز از ترانـه
سلام ای مـــهـرزاد جـــاودانـــه
بخوان تصنیف بیــداری برآیم
تــویــی رمــز نـشـاط هـر کـرانه
ســــلام 🙋♀🙋
صبـــحـتون پـر شـــور و نــشاط 🥰
امروزتون پر از خبرهای خوب
و یهویی های شاد 🕊
#صبح_بخیر
در بازی زندگی یاد میگیری:
اعتماد به حرف های قشنگ
بدون پشتوانه ...مثل آویختن
به طنابی پوسیدست..
یاد میگیری:
نزدیکترین ها به تو ...گاهی
میتوانند دورترین ها باشند...
یاد میگیری :
دیوار خوب است...
سایه درخت مطلوب است...
اما هیچ تکیه گاهی ابدی نیست
#فاز_نول_قاطی
بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:🌿-
سمتِ آرامش👇
کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
https://eitaa.com/samte_aramesh
محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀!
ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️"
- وقف ِ حضرت ِ حجت ؛
⎞🔗💛⎝↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا" ✨
موضوعات 📣
مذهبی ، عاشقانه ، سرگرمی ، مسابقه
هشتگهای پرتکرار #⃣
#اصول_زندگی_شاد #تلنگـــــر #دلی
#نگاه_توحیدی #طنزانه #ختم_قرآن #رمان
#عاشقانههای_مذهبی #همسران_مثبت
چادر ،
پرچم مبارزه
با تهاجم فرهنگی است!
"شهید بهشتی رحمة الله علیه🌱"
#چادرانه
#دلی♡
اگه با کسی دعواتون شده به جای روبروش، کنارش وایسین، اینجوری ناخودآگاه آروم تر میشه.
از ایـــن عکـــــس قشنگــــــــــــا🌸—_—
#بکگرانـــــــــــــد「🍁🧡」
وشاید پاییز حکایت عشق زنجیروار برگهاست هر کدام به خاطر دیگری خود را به زمین میاندازند و صدای خش خش خرد شدنشان در زیر پای ما آخرین پچپچهای "دوستت دارم" است..
#سمانهمظلوم
「🧡🍁」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از کسی که دوسش داری دست نکش
از گفتن دوست دارم نترسید
غرورت رو بذار کنار، زمانی میرسه
که با تمام وجود دوس داری باشه
و بهش بگی خیلی
دوست دارم اما دیگه نداریش❤️🩹
أحَدهُم لا يُحَادِثُكَ كَثيراً،
لَكنّه يُفكر بِك اكثَر مِما تَتصور . . .
کسی هم هست که
زیاد با تو حرف نمیزند،
اما بسیار بیشتر از آنکه تصور کنی
به تو فکر میکند ..
#قشنگیجاتعربی | مناسبِ#بیو🌱
💎 #گوهر_ناب
آیتالله قاضی (ره)
▪️نماز را بازاری نکنید، اول وقت به جا بیاورید با خضوع و خشوع؛ اگر نماز را تحفظ کردید، همه چیزتان محفوظ میماند.
🕊شادی روح بلندشان صلوات
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
#نماز_اول_وقت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قسمت22
غذا رو گذاشتم روی میز کنار تختم ،واقعن نمیتونستم غذا رو بخورم ،یه بوی خاصی داشت که خوشم نمی اومد
بسته رو باز کردم ،شروع کردم به خوردن پسته و بادام ،اینقدر گرسنه ام بود که همه شو خوردم دراز کشیدم یه کم با گوشیم ور رفتم نفهمیدم کی خوابم برد
خواب دیدم دوبار همون صدا ، اسممو صدا میزنه و میگه بیا
باز هم نتونستم چهره اشو ببینم
از خواب پریدم
نگاه کردم خانم موسوی روی تخت کناری خوابیده
ساعت و نگاه کردم نزدیکای سه نصف شب بود
تمام تنم میلرزید
یه دفعه چشمم به گوشه پنجره افتاد گنبد به چشمم خورد
بلند شدم و وضو گرفتم
لباسمو پوشیدم
یه یاد داشت نوشتم برای خانم موسوی و آروم درو باز کردم رفتم پایین
با اینکه نصف شب بود خیابونا خلوت نبود
اصلا نمیدونستم از کدوم سمت برم
چشممو به گنبد دوختمو حرکت کردم
بعد مدتی رسیدم وسط بهشت
نشستم روی زمین
شروع کردم به گریه کردن
رو به سمت حرم امام حسین کردم
سلام آقای من ،چقدر سخته انتخاب که اول کجا باید بری
پس خود اقا ابوالفضل دوست دارن اول برن نزد برادرشون زیارت
سرمو برگردوندنم ،باورم نمیشد
بلند شدم و ایستادم
- شما اینجا چیکار میکنین،؟
زمانی: داخل هتل قدم میزدم که شما رو دیدم
گفتم همراهتون بیام اتفاقی نیافته براتون ،شرمنده ببخشید
- اشکالی نداره ،حالم خوبه میتونین برگردین
زمانی: خانم اصغری چرا از من فراری هستین؟
- نه همچین چیزی نیست
زمانی: نمیدونم زمان مناسبی هست یا نه ،ولی میخواستم یه سوالی از شما بپرسم
- چه سوالی؟
زمانی: ( رو کرد سمت حرم امام حسین): اقا جان خودت از درونم باخبری! میدونی که من قصد بدی ندارم ،ولی دلم میخواست از همینجا از این خانم خاستگاری کنم، ( همین طور که سرش پایین بود)
خانم اصغری ،میخواستم اگه اجازه بدین ،برگشتیم با خانواده بیایم واسه خاستگاری
( مات و مبهوت بودم ،از کنارش رد شدم رفتم سمت حرم امام حسین )
باورم نمیشد
این همه مدت فکر میکردم که من دارم گناه میکنم ،نمیدونستم این همه احساسی که تو وجودم بود
یه حس دو طرفه بود
حتی خوابمم به من نشونش داده بود هر دوباربعد از بیدار شدن زمانی رو دیدم
•••••
🍁#رمان
•
•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قسمت23
رفتم داخل حرم امام حسین
یه گوشه نشستم ،،آقای من خودت کمکم کن
چرا هر دوبار خوابی که دیدم بعدش اقای زمانی رو دیدم
آقا جان ،تو رو به غریبی ات قسم کمکم کن
رفتم دورکعت نماز زیارت خوندم و رفتم سمت حرم حضرت ابوالفضل
هرچی گشتم زمانی و پیدا نکردم
وارد حرم شدم
احساس کردم تمام دنیا رو به من داده بودن
بعد از زیارت و نماز خوندن
رفتم بین الحرمین نشستم و زیارت عاشورا خوندم
چند قدمی خودم یه کاروان دیدم که فهمیدم ایرانی هستن
صدای مداحیش منو به سمتشون برد
نزدیک کاروان شدم یه گوشه نشستم
همیشه حرف از حضرت زینب میشد
دلم میرفت پیش خرابه
بمیرم برات خانم ،
با شنیدن مداحی ،سرمو رو زانوم گذاشتم و ناله امو سردادم
صدای اذان صبح و شنیدم
بلند شدم و رفتم داخل حرم امام حسین نماز صبح و خوندم و رفتم سمت هتل
خانم موسوی با اقای حسینی دم در هتل ایستاده بودن
رفتم نزدیکشون
- سلام
موسوی: سلام نرگس جان زیارتت قبول
- ممنون
موسوی: برو بالا استراحت کن، ما هم بچه ها بیان بریم حرم
- باشه، التماس دعا
رفتم رو تختم دراز کشیدم و خوابم برد
با صدای خانم موسوی بیدار شدم
موسوی: نرگس جان ،نرگس خانم بیدار شو
- ( به زور چشمامو باز کردم) چقدر زود برگشتین
خانم موسوی: عزیزم الان نزدیک ظهره ،به نظرت زوده؟
- واااییی شوخی نکنین ،چقدر خوابیدم من ،انگار نیم ساعت خوابیدم
موسوی: پاشو بریم نماز
- چشم
آماده شدم و رفتیم پایین
همه بودن ولی توی جمعیت آقای زمانی و ندیدم
از اون شب تا لحظه برگشتمون آقای زمانی رو دیگه ندیدم
دلم شور میزد ،نمیدونستم چیکار کنم، روم نمیشد از کسی بپرسم که حالش خوبه یا نه
روز وداع هم ندیدمش
چمدونامونو برداشتیم رفتیم سوار اتوبوس شدیم که لحظه ی آخر سوار شد و با دیدنش خیالم راحت شد
رسیدیم فرودگا ه و سوار هواپیما شدیم
اصلا یادم رفته بود به زهرا بگم داریم برمی گردیم
•••••
🍁#رمان
•
•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قسمت24
از هوا پیما که پیاده شدیم وارد فرودگاه شدیم
از پشت شیشه ،زهرا و بابا و مامان و اقا جواد و دیدم
زهرا مثل بچه کوچیکا ،دسته گل دستش بود و بال بال میزد
از خانم موسوی و بچهها خداحافظی کردم
رفتم سمت بیرون
( زهرا پرید تو بغلم) : حیف که زائر امام حسینی وگرنه تا الان هفت بار پوستت و کنده بودم
- خیلی ممنون ،زیارتم قبول باشه
مامان: زهرا جان ،نرگسمو اذیت نکن ،خسته راهه
رفتم تو بغل مامان و نمیدونم چرا گریه ام گرفت
بابا هم پیشونیمو بوسید :
زیارت قبول ،کربلایی خانم
منم دستشو بوسیدم ،دستی که چه زحمتهایی برای من و زهرا کشید
آقا جواد: سلام نرگس خانم ،زیارتتون قبول
- خیلی ممنون ،انشاءالله قسمت شما و زهرا جان
سوار ماشین شدیم و از فرودگاه داشتیم بیرون میرفتیم که بابا ترمز زد و ایستاد
مامان : چیزی شده ایستادی؟
بابا: یه لحظه صبر کن
بابا از ماشین پیاده شد و رفت
سرمو برگردوندم نگاه کردم رفت سمت آقای زمانی 🤦
بعد چند دقیقه هر دوتا اومدن سمت ماشین
مامان پیاده شد و احوالپرسی کرد
منم قبلم تند تند میزد
بعد به اصرار بابا آقای زمانی سوار ماشین شد
مامانم اومد کنار من نشست
زمانی: شرمنده حاج آقا ،خودم یه دربست میگرفتم
بابا: این چه حرفیه ،میرسونیمتون
شما هم مثل نرگس ما به خانواده اتون نگفتین دارین برمیگردین ؟
( از خجالت آب شدم )
زمانی: اتفاقن گفتم ،چون پدر و مادرم مسافرت بودن ،واسه همین کسی نیومد
بابا: برادر و خواهری نداری؟
زمانی: نه تک پسرم
بابا: خدا شما رو واسه پدر و مادرتون نگه داره
( توی دلم گفتم ،الهی امین)
زمانی : خیلی ممنون
خونشون نزدیکای بالا شهر تهران بود ،وقتی رسیدیم دم در خونه اشون ،اصلا باورم نمیشد
همچین پسری تو همچین خونه ای زندگی کنه
مشخص بود که خیلی پولدارن
خداحافظی کردیم و رفتیم سمت خونه
اینقدر خسته بودم که اول رفتم یه دوش گرفتم بعد رفتم توی اتاق خوابیدم
•••••
🍁نویسنده: فاطمه ب
🍁#رمان
•
•
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#اصول_زندگی_شاد 🦋
بهترین راه برای خوشحال ماندن
هیچ توقعی
از هیچ کس نداشتن است.
هیچ توقعی...
Afshin-Azari-Hazrate-Eshgh-320.mp3
9.61M
🎙افشین آذری
🎼حضرت عشق
هیچ🌙 شبی
پایان زندگی نیست
از ورای هر شب دوبارہ
خورشید طلوع میڪند☀️
و بشارت صبحی دیگر میدهد
این یعنی امید هرگز نمیمیرد
🌙🍂شبتون_بخیر
در پناه حق🌸
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(: