#چادری_نوشٺ😌
چادر یعنی:
آنچه ڪہ
بخاطر سیاهیش
به زهراتوهیݧ ڪردند…😔
وقتی که از کوچه های شهر مدینہ
تردد میڪرد…😔
پس بانو حرمٺش را نگہ دار😊🌹
🥀
•🌿🌻🌿•
سراغقبرِشهیدهاییکهزیاد
زائرندارندهمبروید!
آنهاچیزهاییکهمیخواهند
بهصدنفربدهندرابهیکنفرمیدهند...(:🕊
-حاجآقاامینیخواه
شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات🌻🍃
#شهیدانه
⚠️#تلنگر
❇️ موضوع: نگه داشتن ثواب
آیتالله مجتهدی:
وضو میگیری، اما در همین حال اسراف میکنی، نماز میخوانی اما با برادرت قطع رابطه میکنی، روزه میگیری اما غیبت هم میکنی، صدقه میدهی اما منت میگذاری، بر پیامبر و آلش صلوات میفرستی اما بدخلقی میکنی، دست نگهدار!
ثوابهایت را در کیسهٔ سوراخ نریز!
#گوهر_ناب 💎
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب انهٜٜ
طبق قࢪاࢪهࢪشب
.یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم
🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون....
🌱#حالـــــتوسادهخوبکن
#واقعہهرشبموݩ
#داستان_های_آموزنده
✍شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به سُخره بگیرد❗️
🔸به بهلول گفت:هیچ شباهتی بین من و تو هست؟
🔹بهلول گفت:البته که هست
🔸مرد ثروتمند گفت:چه چیز ما به همدیگر شبیه است؟ بگو
🔹#بهلول جواب داد:
دو چیز ما شبیه یکدیگر است،
یکی جیب من و کله تو که هر دو خالی است
و دیگری جیب تو و کله من که هر دو پر است
┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت101
#غزال
منتظر موندم ببینم چی می خواد بگه!
با کمی مکث گفت:
- البته فکر بدی راجب بنده نکنید من همون یه بار بیشتر قمار نکردم بعد کشیدم کنار چون فهمیدم بد بوده یک ماه پیش همسر من خیلی اتفاقی یه اسنادی که ظاهرا توی گاوصندوق خونه قبلی شما جاسازی شده بوده رو پیدا کرده که نشون می ده پدر شما از وعضیت برادرتون خبر داشته و یه چیز هایی رو به نام تون زده که شما فکر نکنم ازشون خبر داشته باشید.
و پوشه رو بهم داد متعجب گرفتم و بازش کردم.
راست می گفت!
سند دو عمارت و چند ماشین و چند مغازه.
پس اینا رو خریده بود که پول های توی حساب ش اونقدر کم بود.
نمی دونم چقدر خوشحال شده بودم.
بابا فکر همه چیو کرده بود!
اخ بابا که از وقتی رفتی دخترت کلی بدبختی کشیده!
پسره گفت:
- من یک ماهه دنبال شمام و دیروز فهمیدم شما ازدواج کردید با شایان خان رفتم اونجا همسرش گفت طلاق گرفتید و ادرس اینجا رو داد فقط اومدم اینا رو برسونم به دستت تون مدارک کامله ادرس های هر کدوم هم توی سند ذکر شده.
سری تکون دادم و گفتم:
- واقعا ازتون ممنونم لطف بزرگی در حق من کردید.
خواهش می کنم ی گفت و رفت.
وای خدا که چقدر خوشحال شدا بودم.
با این ثروت حالا می تونم انتقام خون اون پسر جوون بی گناه رو از شیدا بگیرم.
باید تقاص تمام بدبختی که سر ما اورده رو بده.
باید یه نقشه خوب بچینم.
با صدای محمد بهش نگاه کردم:
- مامانی چرا خوشحالی؟
با خنده بغلش کردم و گفتم:
- دیگه نیاز نیست اینجا کار کنیم می تونیم بریم عمارت خودمون حساب اون شیدا رو هم برسیم.
اخ جوووون بلندی گفت و دستا شو دور گردنم حلقه کرد.
#رمان
بنشین! مَرو!
که در دلِ شب، در پناه ماه...
خوش تر ز حرفِ
عشق و
سکوت و
نگاه نیست...
#فریدون_مشیری
#شب_بخیر🌙
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:
#سلامامامزمانم
✨ ﴿ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَقُومُ، السَّلَامُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْعُدُ...﴾[۱]
« سلام بر تو هنگامی كه بر میخيزی، سلام بر تو زمانی كه مینشينی...»
سلام بر تو ای سجادهنشین دعا!
خوب میدانم که تو نیز منتظری؛
که این ثانیهها را پای سجادههای اشک، به استغاثه نشستهای.»
✨« الهی ! دهن آلوده را با کتابت چه کار که ﴿ لَا یَمَسُّهُ اِلاَّ الْمُطَهَّرون﴾
وای بر آن مرشدی که دهنش پلید است؛ چه آن نارشید، خود شیطان مرید است؛ اگر در آشکار بایزید است در پنهان با یزید است.»[۲]
۱. مفاتیح الجنان، زیارت آل یاسین
۲.الهی نامه حضرت علامه حسنزاده آملی رحمةالله
#اللّٰهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَ_الْفَرَجُ
صبحتون معطر به عطر صلوات بر مهدی صاحب زمان (عج)❤️
من بࢪاۍِ تو همچون حَبیب نمۍشوم؛
اما تویۍحبیبِ دلِتنهایَم حسین 🫶🏼❤️🩹…!
بهار جان
بڪَـو.......!
در ڪـدام ڪـوچه
؏ـاشق شدهاے
ڪـه هوایت بوے "یار" می دهد🍃🍃
سلاااااام🙋
صبحتون بخیر دوستان خوب😉
#آدینه_تون_مبارک✨
دلم که تنگ میشود در سرم بوی پوست
پرتقال میپیچد. امروز باغ پرتقالم...🍊
#لاادری...🕊🔖
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت102
#غزال
محمد با خوشحالی گفت:
- پس دیگه تو و نی نی اذیت نمی کشید دیگه کار نمی کنی که خسته بشی مامانی!
چقدر پسرم به فکر من و داداش بود!
ختی بیشتر از شایان به فکر ما بود.
با عشق بهش نگاه کردم و محکم توی بغلم فشردمش تا توی وجودم حل بشه.
چقدر خواستنی بود محمد من.
دم دمای غروب بود که محمد خوابید و اقای تیموری هم اومد بود سر بزنه بهمون.
همه دور هم توی رستوران نشستیم و بازم بهشون تسلیت گفتیم.
اقای تیموری تشکر کرد و گفتم:
- من می خوام با همگی صحبت کنم.
همه بهم نگاه کردن و گفتم:
- امروز که از سر مزار برگشتم یه اقایی اینجا با من کار داشت و من متوجه شدم ایشون کسی هست که خونه پدری من رو توی قمار از برادرم برنده شده و خیلی اتفاقی یه سری مدارک و سند هایی رو می بینه که به نام منه و توی گاوصندوق جاساز شده بوده پدرم تا حدودی از اوضاع برادرم خبر داشته و این کارو کرده برادرم وقتی تک تک اموال پدرم رو از دست داد متوجه شدیم که خیلی کم تر از اون چیزی هست که باید باشه اما خوب نمی دونستیم بقیه اش کجاست و فکر کردیم پدرم برای کار های دیگه ای خرج شده ولی درواقعه پدرم اون مدارک رو از دست برادرم دور کرده بود که بعد از فوت ش من اواره نشم و منم خبری نداشتم چون اخری حیاط ایشون منو صدا زدن ولی دکتر ها اجازه ورود بهم ندادن و فکر کنم همین موضوع رو می خواستن اطلاع بدن من برای تشکر از اقای تیموری که اگر ایشون نبودن معلوم نبود چه بلایی سرم می یومد و برای تشکر از شما که با خوش رویی و مهربونی منو پذیرفتین و توی این دوران بارداریم بهم کمک کردین می خوام یه بخشی از این ثروت رو در اختیار اقای تیموری قرار بدم تا همین نزدیکی ها برای شما یه اپارتمان های کوچیکی بزاره و هر کی راحت بتونه توی خونه اش زندگی کنه و دستمزد اقای تیموری رو هم تقبل می کنم.
همه به افتخارم دست زدن و دخترا محکم بغلم کردن.
لبخندی زدم.
بعد از خوشحالی رو به اقای تیموری گفتم:
- و جدا از این مطمعن باشید تقاص خون برادرتون رو از اون شیدا می گیرم اینو بهتون قول می دم.
اقای تیموری لبخند دردناکی زد و گفت:
- شما با این لطفی که در حق بچه ها کردید خودتونو ثابت کردید نیازی نیست زندگی تونو حالا که داره روی دور خوشی می یوفته خراب کنید! اون ادم خطرناکیه.
سری تکون دادم و گفتم:
- برادرتون منو اورد اینجا و شما به من پناه دادید هر دو به گردن من حق دارید و همچنین شیدا خانواده ما رو بهم زد من نمی تونم در مقابل ش ساکت بشینم پدرم همیشه گفته در مقابل ظلم نباید سکوت کرد!
اقای تیموری گفت:
- رو کمک منم حساب کنید هر چی که باشه و از رفتار و منش شما می شه فهمید که توی چه خانواده ای زیر دست چه پدر خوبی بزرگ شدید!
تشکر کردم که در باز شد و همه برگشتیم سمت در.
داداشم بود فرهاد!
بهت زده بلند شدم ساک شو گذاشت پایین سمتم اومد و محکم بغلم کرد و گفت:
- الهی قربونت برم من خوبی زندگی من؟
فشاری به دلم اومد و دردم گرفت اخی گفتم که سریع ازم جدا شد دستمو به صندلی گرفتم و روی دلم خم شدم.
فرهاد ترسیده بهم نگاه کرد و گفت:
- چی شد؟
فاطمه و زهرا دور مو گرفتن و زهرا در حالی که حال مو می پرسید رو به فرها گفت:
- شما دیگه کی هستین؟مگه نمی بینید بارداره.
چشای فرهاد شد قد دو تا نلبکی.
روی صندلی نشستم و نفس عمیقی کشیدم که صدای محمد از جا پروندم:
- مامانی چی شدهههه.
و دوید سمتم که ترسیدم زمین بخوره سریع خودشو بهم رسوند.
فرهاد با بهت گفت:
- این که بچه شایانه! چرا به تو می گه مامانی؟ اینجا چیکار می کنه؟
رو به محمد گفتم:
- چیزی نیست مامانی نترس خوبم داداشت یکم اذیت شد فقط بشین.
نشست و فرهاد با صدای بلندی گفت:
- چی!داداشش؟تو داداش اینو بارداری؟یعنی این بچه شایانه تو شکم تو؟
رو فرهاد گفتم:
- امون بده بشین تو اینجا چیکار می کنی مگه نباید کمپ باشی؟
#رمان