eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
301 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
691 ویدیو
26 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 محمد با خوشحالی گفت: - پس دیگه تو و نی نی اذیت نمی کشید دیگه کار نمی کنی که خسته بشی مامانی! چقدر پسرم به فکر من و داداش بود! ختی بیشتر از شایان به فکر ما بود. با عشق بهش نگاه کردم و محکم توی بغلم فشردمش تا توی وجودم حل بشه. چقدر خواستنی بود محمد من. دم دمای غروب بود که محمد خوابید و اقای تیموری هم اومد بود سر بزنه بهمون. همه دور هم توی رستوران نشستیم و بازم بهشون تسلیت گفتیم. اقای تیموری تشکر کرد و گفتم: - من می خوام با همگی صحبت کنم. همه بهم نگاه کردن و گفتم: - امروز که از سر مزار برگشتم یه اقایی اینجا با من کار داشت و من متوجه شدم ایشون کسی هست که خونه پدری من رو توی قمار از برادرم برنده شده و خیلی اتفاقی یه سری مدارک و سند هایی رو می بینه که به نام منه و توی گاوصندوق جاساز شده بوده پدرم تا حدودی از اوضاع برادرم خبر داشته و این کارو کرده برادرم وقتی تک تک اموال پدرم رو از دست داد متوجه شدیم که خیلی کم تر از اون چیزی هست که باید باشه اما خوب نمی دونستیم بقیه اش کجاست و فکر کردیم پدرم برای کار های دیگه ای خرج شده ولی درواقعه پدرم اون مدارک رو از دست برادرم دور کرده بود که بعد از فوت ش من اواره نشم و منم خبری نداشتم چون اخری حیاط ایشون منو صدا زدن ولی دکتر ها اجازه ورود بهم ندادن و فکر کنم همین موضوع رو می خواستن اطلاع بدن من برای تشکر از اقای تیموری که اگر ایشون نبودن معلوم نبود چه بلایی سرم می یومد و برای تشکر از شما که با خوش رویی و مهربونی منو پذیرفتین و توی این دوران بارداریم بهم کمک کردین می خوام یه بخشی از این ثروت رو در اختیار اقای تیموری قرار بدم تا همین نزدیکی ها برای شما یه اپارتمان های کوچیکی بزاره و هر کی راحت بتونه توی خونه اش زندگی کنه و دستمزد اقای تیموری رو هم تقبل می کنم. همه به افتخارم دست زدن و دخترا محکم بغلم کردن. لبخندی زدم. بعد از خوشحالی رو به اقای تیموری گفتم: - و جدا از این مطمعن باشید تقاص خون برادرتون رو از اون شیدا می گیرم اینو بهتون قول می دم. اقای تیموری لبخند دردناکی زد و گفت: - شما با این لطفی که در حق بچه ها کردید خودتونو ثابت کردید نیازی نیست زندگی تونو حالا که داره روی دور خوشی می یوفته خراب کنید! اون ادم خطرناکیه. سری تکون دادم و گفتم: - برادرتون منو اورد اینجا و شما به من پناه دادید هر دو به گردن من حق دارید و همچنین شیدا خانواده ما رو بهم زد من نمی تونم در مقابل ش ساکت بشینم پدرم همیشه گفته در مقابل ظلم نباید سکوت کرد! اقای تیموری گفت: - رو کمک منم حساب کنید هر چی که باشه و از رفتار و منش شما می شه فهمید که توی چه خانواده ای زیر دست چه پدر خوبی بزرگ شدید! تشکر کردم که در باز شد و همه برگشتیم سمت در. داداشم بود فرهاد! بهت زده بلند شدم ساک شو گذاشت پایین سمتم اومد و محکم بغلم کرد و گفت: - الهی قربونت برم من خوبی زندگی من؟ فشاری به دلم اومد و دردم گرفت اخی گفتم که سریع ازم جدا شد دستمو به صندلی گرفتم و روی دلم خم شدم. فرهاد ترسیده بهم نگاه کرد و گفت: - چی شد؟ فاطمه و زهرا دور مو گرفتن و زهرا در حالی که حال مو می پرسید رو به فرها گفت: - شما دیگه کی هستین؟مگه نمی بینید بارداره. چشای فرهاد شد قد دو تا نلبکی. روی صندلی نشستم و نفس عمیقی کشیدم که صدای محمد از جا پروندم: - مامانی چی شدهههه. و دوید سمتم که ترسیدم زمین بخوره سریع خودشو بهم رسوند. فرهاد با بهت گفت: - این که بچه شایانه! چرا به تو می گه مامانی؟ اینجا چیکار می کنه؟ رو به محمد گفتم: - چیزی نیست مامانی نترس خوبم داداشت یکم اذیت شد فقط بشین. نشست و فرهاد با صدای بلندی گفت: - چی!داداشش؟تو داداش اینو بارداری؟یعنی این بچه شایانه تو شکم تو؟ رو فرهاد گفتم: - امون بده بشین تو اینجا چیکار می کنی مگه نباید کمپ باشی؟
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 از بچه ها خداحافظ ی کردیم و سوار تویتای نو که جدید رسیده بود شدیم. خواستم مداحی بزارم که کامیار گفت: - نگاش کن توروخدا تو الان جزو یکی از مافیایی مافیا رو چه به مداحی از الان تمرین کن یه وقت سوتی ندی ها. پوفی کشیدم و گفتم: - سخت شد یکم ولی باشه حواسم هست. سری تکون داد و گفت: - اونجا به من نگی داداش نگی پسر عمو من الان نامزدتم حواست باشه من با تو توی تهران توی پارتی اشنا شدم حله؟ سری تکون دادم و گفتم: - حتما اونجا منم داشتم می رقصیدم تو یه نگاه انداختی عاشقم شدی بعد گفتی مال خودتم الانم نامزدتم و با مافیا بودنت هم اصلا مشکلی ندارم بلکه عشق می کنم و عاشق پول ام! کامیار خندید و گفت: - افرین دقیقا بلدی ها. سری تکون دادم و گفتم: - می ریم همون جایی که سامیار و کاملیا رفتن؟ سری به نشونه منفی تکون داد و گفت: - 1 ماه باید باند ها جمع بشن و هی مکان عوض کنن لو نرن و جنس بخرن و جمع کنن برای مبادله توی عمارت می ریم اپارتمانی که اطلاع دادن اونجا باشیم. نالان گفتم: - یعنی ‌1 ماه تمام سامیار و نبینم؟ سری تکون داد و گفت: - اگه می خوای برای همیشه برگردید و خوش و خرم زندگی کنید اره. صدای پیامک گوشیم اومد سامیار بود. بدین ترتیب پیامک های بازی های من و سامیار شروع شد. تا خود صبح که به محل مورد نظر رسیدیم یه بند اس ام اس می دادیم و یه طوری رفع دلتنگی می کردیم. حداقل مطمعن بودم اینجوری حواسش پیش منه و به کاملیا و رفتار های ضد نقیص ش کاری نداره. اطراف همه جنگل و دار و درخت بود و در عمارت باز شد و داخل رفتیم. کامیار به بادیگاردی که دم در بود یه کارت نشون داد و اون چک کرد و گفت: - کارت خانوم؟ کامیار گفت: - نامزدم هستن! سری تکون داد و ماشین و پارک کرد. پیاده شدیم و کامیار چمدون ها رو برداشت و لب زد: - شروع شد! سری تکون دادم و وارد عمارت شدیم. کلی دختر و پسر اینجا بود بعضی ها مثل من تقریبا حجاب خوبی داشتن و بعضی ها رو کلا نمی شه گفت! خوب مذهبی و اداب و رفتار شو باید کلا گذاشت کنار و نقش بازی کرد. چمدون مو کنار میز رها کردم و کامیار صندلی رو برام عقب کشید و نشستم پا روی پا انداختم و با دستم خودمو باد زدم و گفتم: - کامی جون من گرسنمه!خیلی ام خسته ام هانی. پسره میز رو برویی که به شدت هیز بود نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت: - هانی اینجا هر چیزی بخوای کافیه سفارش بدی! ابرویی بالا انداختم و گفتم: - اوه متشکرم مستر از راهنمایی تون. و رو به کامیار گفتم: - کامی جونم می دونی که من چی دوست دارم خوراکی فراموش نشه عسل. کامیار هم توی نقش پسرای جلف فرو رفته بود کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید که سه دکمه بالاش باز بود و گردنبد طلا دور گردن ش گذاشته بود. سمت میز سفارشات رفت و سفارش داد. حالا بدبخت از کجا بدونه من چی می خورم!که من گفتم می دونی من چی می خورم! همون پسره گفت: - عسلی چند سالته؟خیلی شرینی چشات سگ که هیچ گرگ درنده داره. اخ که اگر الان جای دیگه ای بودیم یه چک می زدمش تا عمر داره سر بلند نکنه به دختری کنه. به زور لبمو به لبخند کش دادم و گفتم: - چند می خوره بیب؟ خنده ای کرد و گفت: - اوممم 17. منم مثل خودش بلند خندیدم و گفتم: - اوه خوشم اومد مخ زدن ت خوبه ولی حدس زدنت نو!یکم بیشتر فکر کن اقای Xحتما به جواب می رسی. ابرویی با خنده بالا انداخت و گفت: - اقای X؟ بلند شدم و گفتم: - یس!توی ریاضی وقتی عدد یا جواهی مجهول و ناشناخته و غریبه بود می شدX شما هم ناشناخته و نا اشنایی می شی اقای X. دستی براش تکون دادم و سمت کامیار رفتم. و گفتم: - چی شد عسل؟ و جفت ش پشت به بقیه وایسادم و گفتم: - کجا منو ول کردی رفتی مخ مو خورد پسره ی هیز. خندید و گفت: - منم عاشقتم هانی. متعجب بهش نگاه کردم که طوری نگاهم کرد یعنی گند نزن. منم خندیدم که فهمیدم دو نفر نزدیک مون بودن.