11.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◍⃟🌧࿐
☔️#بارونِدلتنگی :)☞
━━━━━━━━━━
به بـــاران دل نبند . .
که هر چهــــار فصــــل
دیوانــــــــهات خواهــــد کـــــــرد
اگر ببارد،ازشوق ؛اگرنبارد،از دلتنگی :)
-
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
#پارت1 #پسربسیجی_دخترقرتی هو الحق شنل بافت مادر بزرگ رو دورم پیچیدم میخواستم سردی که تک تک سلولهای
#پارت4
#پسربسیجی_دخترقرتی
بعد از بستن چمدونم به همراه مامان پیش عزیز رفتیم بازم مشغول آشپزی بود ، این عزیز خانم عاشق آشپزیه با اینکه کمکی داره تو خونه ولی غذا رو خودش میپزه انصافا هم که دست پختش
عالیه
عزیز بازم که پا اجاقی فدات بشم
خدانکنه دخترم اگه این غذا رو هم نیزم که کلا باید یه گوشه بمونم
اوه مگه .
بده این حجم بیکاری؟ خوشبحالت منکه عاشق استراحت و بیکاریم
آره جون خودت خوبه سال به سال تو خونه نیستی معلوم نیست تو اون بیمارستان چکار میکنی ؟ -وا عزيز مثلا خیر سرم دکترم هااااا معلوم نیست چکار میکنم ؟
-خوبه خوبه مامانت و گیتی کم بود ؟ حالا حتما تو هم باید دکتر می شدی ؟
اوه مردم آرزوشونه بچشون دکتر بشه خانواده مارو باش تورو خدا صدای خنده مامان که تا الان به حرفای ما گوش میداد بلند شد و به عزیز ز گفت:
_مادر من چکار بچم داری خانم دکتر مامانشه
بعد هم گونه من رو محکم بوسید و برای هزارمین بار با ذوق گفت:
-مرسی دریا که منو بابات رو به آرزومون رسوندی
جواب بوسش رو با بوسه ای دادم و گفتم
کمترین کاریه که برا جبران زحماتت انجام دادم مامان
فدای تو دخترم حالا بیا غذا بخوریم که من از خستگی هلاکم امروز نخوابیدم
- وای ببخشید مامان اصلا حواسم نبود دیشب شیفت بودی الان سفره پهن میکنم
بعد از خوردن ناهار مامان برای استراحت به اتاق عزیز رفت منم، مشغول جم کردن سفره شدم ،بعد از جم کردن سفره رفتم کنار عزیز نشستم که مشغول دیدن سریال مورد علاقش بود طبق
معمول کلی هم نصیحتم کرد که تو شهر غریب دارم میرم چکار کنم و چکار نکنم انگار که نه انگار
دوسال توی یه شهر دیگه تنها زندگی کردم عزیزه دیگه کاریش نمیشه کرد .
کم کم داشتم به ساعت پرواز نزدیک میشدم یک بار دیگه وسایل رو چک کردم همه چی اوکی بود
وسایل رو تو ماشین مامان جا دادم
حالا نوبت مامان بود که بیدارش کنم
با تقه ای به در وارد اتاق شدم
اه مامان بیداری ؟
آره ساعت زنگ گذاشتم
پس زود راه بیفتیم که وقت زیادی تا پرواز نمونده
باشه مادر من آماده ام کاری ندارم همه وسایلت رو برداشتی چیزی فراموش نکنی ؟
آره مامان همه رو برداشتم تا شما یه چای بخوری من اومدم
برم
برای آماده شدن به اتاقم رفتم ، چون کار خاصی نداشتم سریع آماده شدم می خواستم از اتاق بیرون که نگاهم به تسبیح فیروزه روی میز افتاد دوباره دلم لرزید ، تنها یادگاری که از عشقم داشتم ، یعنی بازم با خودم ببرم؟ مثل این چند سال که به جونم بسته بود مگه نمیخوام برم که آرامش دل بگیرم و فراموش کنم؟ یعنی درسته که این تسبیح رو ببرم و هر لحضه بازم به یادش باشم ؟ بالاخره دلم پیروز شد و تسبیح رو برداشتم
نه این تسبیح نمیتونه از من جدا باشه ، به جونم بسته است
مامان کنار ماشین منتظرم بود
بعد از خدا حافظی با عزیز سمت فرودگاه حرکت کردیم ، به لطف دیر کردنم زیاد منتظر نموندم داشتن گیت رو میبستن که رسیدم ، یه بوس رو گونه مامان کاشتم و با یه خداحافظی سمت گیت
دویدم
#پارت5
#پسربسیجی_دخترقرتی
اوه ، خدا رو شکر به موقع رسیدم
از روی بلیط شماره صندلی رو پیدا کردم و نشستم از اونجای که خوشخواب بودم بعداز به پرواز در
اومدن هواپیما خیلی زود به خواب رفتم
با صدای خانمی که کنارم نشسته بود چشمام رو باز کردم
-خانم....خانم بیدارشو باید کمربندت رو ببندی میخوایم فرود بیایم
تمام مسیر رو خواب بودم حتما با خودش میگه این خوشخواب دیگه کیه ، با خجالت یه تشکر کردم و مشغول بستن کمربند شدم
بعد از تحویل گرفتن چمدونم به سمت خروجی فروگاه رفتم:
خانم تاکسی نمیخواین؟
به ماشینش نگاه کردم خوبه تاکسی ویژه فرودگاه بود :
چرا آقا لطفا زحمت چمدون رو بکشید
چشم خانم
درب عقب رو باز کردم و روی صندی جا گرفتم چند دقیقه بعد راننده هم سوار شد:
کجا برم خانم ؟
یه هتل نزدیک به حرم لطفا
چشم
مشغول دید زدن خیابونا شدم زیاد، شلوغ نبود خدارو شکر زود به هتل رسیدیم همونطور که می
خواستم هتل نزدیک به حرم بود :
سلام خانم خوش آمدید می تونم کمکتون کنم ؟
سلام خسته نباشید یه اتاق می
خواستم
بله حتما ،تنها هستید ؟ -بله
-مداركتون لطفا
بله بفرمائید
بعد از کارای ثبت اتاق یکی از خدمه به اتاقی که در طبقه ی پنجم بود راهنمایم کرد . نگاهی گذرا به اتاق انداختم ، یه اتاق نسبتا بزرگ با تختی یک نفره سفید بادمجونی کنار پنجره ای که با پرده های حریر سفید پوشیده شده بود گلیم فرش با مجونی رنگی کف اتاق بود که روی سرامیکهای سفید جلوه خاصی داشت. سمت راست اتاق دوتا در بود که یکی سرویس بهداشتی و اون یکی کمد دیواری بود در کل اتاق تمیزو جم جوری بود
البته بهترین حسنش در این بود که پنچره اتاق دقیقا روبه روی حرم بود ، و من این رو خیلی دوس
داشتم
نگاهم رو به گنبد طلای دوختم حس خوبی تمام وجودم رو در برگرفت واقعا چه حس خوبی بود این نزدیکی ، بلاخره حسم کار خودش رو کرد و تصمیم گرفتم که همین امشب به حرم برم وارد محوطه شدم و شروع کردم به خواندن دعای اذن دخول ، ناخواگاه اشکم جاری شد. یه جای خونده بودم وقتی اشکت در میاد یعنی طلبیده شدی ، یعنی اجازه داری بیا
با همون چشمای اشکی به زیارت رفتم
خدارو شکر زیاد شلوغ نبود و راحت تونستم زیارت کنم زیارتم که تموم شد به محوطه برگشتم و نماز زیارت خوندم
بعد از نماز و کلی گریه کردن و درددل کردن برای آقا و خواستن آرامش برای دلم راهی هتل شدم اینقد خسته بودم که بدون خوردن شام روی تخت افتادم و نمیدونم کی به خواب رفتم با صدای زنگ گوشی برای نماز بیدار شدم بعد از نماز کلا خواب از سرم پریده بود البته نا گفته نماد دلیلش زود خوابیدن سر شب بود
صبح
#پارت6
#پسربسیجی_دخترقرتی
روی تخت نشستم و به گنبد طلای خیره شدم ، تسبیح فیروزه دور دستم رو باز کردم و شروع کردم به ذکر گفتن دوباره همون حس سرما کل بدنم رو در بند کشید نگاه دیگه ای سمت گنبد طلای انداختم ، تسییح، رو به لبهام نزدیک کردم و مثل تمام این سالها با اشک بوسیدمش
با خوم زمزمه کردم یعنی الان کجاست ؟ اصلا من رو یادش هست ؟
بیقرار تر شدم
لعنتی چرا باید به یادم باشه؟ مگه من کی بودم براش که به یادم باشه؟ درمانده به گنبد نگاه کردم -آقا تورو جان جوادت اگه راهی به این عشق نیست بگو به خدا از این درد رهام کنه دیگه نمی کشم
خسته شدم
چه حالی عجیبی دارم خدایا ، ته دلم به ندای میگفت خدایا رهام نکن از این عشق ، خنده داره ولی عقل و دلم یکی نیست
با کلافگی سری تکون دادم تا این افکار رو از خودم دور کنم ولی بی فایده بود این افکار انگار دیگه جزئی از من بودن
سرم رو به تاج تخت تکیه دادم و شروع کردم به مرور خاطراتم
هفت سال قبل
*
مامان .... ماما .. اهههه کجای مامان
ای یامان چیه ؟ چته خونه رو گذاشتی رو سرت ؟
وای مامان وای قبول شدم همون دانشگاه که میخواستم ، همون رشته که میخواستم ،
شوکه شده گفت؟
راس میگی دریا ؟ .....وای یعنی بالاخره به آرزوم رسیدم؟ یعنی دخترم دکتر میشه ؟
وای آره مامان پزشکی قبول شدم اونم دانشگاه تهران..
یه دفعه انگار یاد چیزی افتاده باشم چشمامو تنگ کردم و گفتم:
-ببینم مامان یعنی وقعا خیال داشتی با رتبه یک رقمی قبول نشم ؟ خنده شادی کرد و گفت:
-ایش... حالا انگار خودش باورش شده ، یادش رفته خونه رو سرش
گذاشته
ای قربون مامانم برم شوخی کردم ، بدو بزن بریم که وقت جشنه بریم دخترم که این بهترین اتفاق زندگیمه باید حسابی جشن بگیریم
پس بریم که امشب شام مهمون دریای
آره حتما مهمون دریا از جیب من ؟
اه مامان مگه جیب منو شما داره ؟
بود
پروی حوالم کرد و سمت اتاقش رفت تا آماده بشه ، همین طور که سمت اتاقم می رفتم خدا رو شکر کردم که بالاخره تونسته بودم مامان رو خوشحال کنم
مامان و بابا هر دو متخصص قلب بودن البته بابا وقتی من سیزده ساله بودم تصادف کرد و از دنیا رفت و من و مامان رو تنها گذاشت بعد از مرگ بابا مامان ازدواج نکرد و تمام وقتش رو برای من گذاشت بماند که من راضی نبودم و اگر ازدواج می کرد اصلا مخالفتی با این موضوع نداشتم که تونستم به لطف خدا مامان رو به آرزوش برسونم و همون رشته ای که می خواست
حالا هم قبول بشم
با صدای مامان به خودم اومدم
دریا کجا موندی ؟ بیا بریم دیگه
مسیر رفتنت را شب بو ڪاشتہام
و هر روز با باران چشمانم
آبیاریشان مۍڪنم...
خدا را چہ دیدهاے
شاید شبے،
رایحہ شب بوها
تو را دوباره بہ من رساند...!
#دلۍ
شبــــ بخـــــــیر🌙✨