6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#طنزانه
❇️ من قسم می خورم که هیچ کدوم مون جهنم نمیریم 😳😳
#استاد_دانشمند
😂😂😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✌🏼✌🏼 شاااااااااادبااااااااشین
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📣با ما همراه باشید
☆🌹🌸☆
#دوست_شهید_من ❤️
من شهادتی برگزیده شده که به یقین به آن خواهم رسید!
هر کس که به من بپیوندد ، بہ شهادت می رسد و آنکس که از قافله باز ماند به پیروز نخواهد رسـید!
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
معرفی #دوستان_خوب
#شهید_جهاد_مغنیه
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
#شهیدانه 🍀
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت110
#غزال
ای خدا ای خدا.
خدا لعنتت کنه شیدا!
چقدر یه ادم می تونه پس فطرت و کثیف باشه!
رو به شایان گفتم:
- من با وکیل پدرم امشب حرف می زنم و ازش کمک می خوام تو فعلا کاری نکن و وانمود کن هر کاری می گه انجام می دی تا همه چیز طبیعی باشه و نقشه هامون درست پیش بره هر چیزی که شد بهت پیام می دم.
شایان زود گفت:
- نه شیدا می بینه باید یه طور دیگه هماهنگ باشم!من یه گوشی دارم توی شرکت مال کارای اداری شماره اونو بهت می دم اونجا بگو.
سری تکون دادم و شماره رو سیو کردم که گفت:
- محمد کجاست؟
لب زدم:
- تو ماشین پیش فرهاد خوابه!
متعجب گفت:
- فرهاد کیه؟
تا خواستم چیزی بگم از جاش پرید و گفت:
- نکنه فکر کردی من طلاق ت دادم ازدواج کردی!می کشمش به خدا هر کی باشه دست رو زن من گذاشته باشه.
با خشم سمت در رفت که جیغ کشیدم:
- فرهاد داداشمممممممممم.
سرجاش وایساد با مکث برگشت یکم فکر کرد و گفت:
- مگه از کمپ اومده بیرون؟
نفس مو با شدت بیرون دادم و گفتمد
- خیلی وقته که پاک شده و برگشته بهم کمک کنه شیدا رو هم خوب می شناسه و ادم داره تو دم و دستگاه شیدا.
سری تکون داد و گفت:
- چرا مونده دم در؟ممکنه شیدا ادم بفرسته بهش بگو فوری بیان داخل؟
سری تکون دادم و به فرهاد گفتم بیان داخل.
همین که اومدن داخل صدای ماشین اومد شایان سریع نگاه کرد و گفت:
- شیداست باید قایم شید.
ولی این ویلا که اتاقی چیزی نداشت!
شایان سریع در شیروانی رو باز کرد!درش کاملا با رنگ پارکت ش یکی بود و اصلا معلوم نبود! و گفت:
- برید بالا روی لوله ها بشینید.
سریع لوله رو گرفتم و بالا رفتم محمد که خواب بود و از بغل فرهاد گرفتم و فرهاد هم بالا اومد و شایان درو بست و داشت به دانشجو ها می گفت شتر دیدن ندیدن و شروع کرد ادامه اموزش.
صدا هاشون می یومد همین که در باز شد و شیدا ی منحوس اومد تو محمد بیدار شد و گفت:
- ما..
سریع دستمو روی دهنش گذاشتم و اشاره کردم ساکت باشه.
ترسیده خواست بپرسه چی شده کت باز اشاره سکوت رو نشون دادم
#رمان
•🌿♥︎•
غرقزخمیمولۍقامتمانخمنشـده
سایهچـادراوازسرماڪمنشـده..:)🧷🌱"
#چادرانه
سر به راه بودم . .
و یک عمر نگاهم به زمین
آمدی . !
سر به هوا
چشم به راهم کردی . . !💕
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت111
#غزال
محمد ترسیده ساکت شد و اروم کنار گوشش پچ زدم:
- شیدا اینجاست نباید بفهمه ما اینجاییم خوب هیچی نگو مامانی ساکت باشه؟
سر تکون داد.
فرهاد کمی خودشو تکون داد تا بتونه از لای در یا سوراخ سنبه ای بیرون رو بیینه!
اما لوله ها سر و صدا می کرد بازوشو گرفتم و اشاره کردم یه جا بشینه!
دستمو از بازوش گرفت و دوباره خم شد جلو که بلاخره از یه جایی به بیرون دید پیدا کرد.
توی شیروانی بوی و وسایل نم خورده می یومد و باعث می شد عق ام بگیره.
نفس های عمیق می کشیدم تا نکنه یه وقت بالا بیارم و صدام بپیچه!
شیدا هم داشت سوال های چرت و پرت از شایان می پرسید و مثلا جلوی دانشجو ها ادای عاشق و معشوق ها رو در میاورد ولی شایان فقط با بی حوصله باشه یا اها می گفت!
ای خدا لعنتت کنه الان چه وقت اومدن بود!
نکنه تا شب نره و ما اینجا بمونیم؟
شیدا یهو شایان و اورد دقیقا جایی که ما بودیم کنار همین دیوار و اگر به دیوار تکیه می داد ما لو می رفتیم!
با صدای ارومی که بقیه نشون با تهدید به شایان گفت:
- تا سه روز دیگه بیشتر وقت تصمیم گیری نداری یا توی واردات مواد و قاچاق دختر کمک مون می کنی و میای پای معامله یا با اولین کشتی قاچاق دختر اون عشق خوشکلت غزال جون رو رد می کنم خوشکله هم یکم شیخ های عربی می خوان ش!
شایان با خشم خواست جواب شو بده که خیلی اروم به طور نامحسوس زدم توی در.
خیلی زود متوجه شد و فهمید که نباید چیزی بگه یا لومون بده!
خشم شو کنترل کرد و گفت:
- گفتم بهت میگم نیاز نیست هی یاداوری کنی.
شیدا خندید و گفت:
- گفتم شاید یادت رفته عشقم چه زود هم سرش غیرتی می شه اوخی.
بعد هم گذاشت رفت.
همین که فرهاد گفت رد همه چی اومد تو دهنم فوری محمد و انداختم توی بغل فرهاد درو با پام هل دادم و خودمو انداختم پایین.
دویدم سمتم روشویی و عق زدم.
انگار تمام جونم و داشتم بالا میاوردم اگر یکم دیگه اونجا می موندم قطعا همون جا بالا میاوردم.
فرهاد و شایان و محمد نگران پشت در بودن شایان درو باز کرد و اومد داخل که فرهاد گفت:
- کجا می ری اصلا مگه تو کی ش هستی که همین طور سرتو انداختی رفتی تو؟
شایان از حال من عصبی بود و فرهاد از شایان عصبی!
شایان هم توی صورت ش داد کشید:
- من شوهررررررشم شوهرررررررش.
فرهاد این بار تو صورت شایان داد کشید:
- اگه شوهرررررش بودی تو شیروانی قایم ش نمی کردیییییی!
منم دستامو به سنگ گرفته بودم و با صورت خیس از اب که شسته بودم نگاهشون می کردم.
محمد ترسیده بود و این دو تا از خشم نفس نفس می زدن شایان دوباره صداش بالا رفت:
- اگه قایمش کردم به خاطرررر جونشه می فهمیی؟
فرهاد خواست چیزی بگه که این بار من جیغ زدم:
- خفههههه شید.
بهت زده به من نگاه کردن.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اومدید حال منو بپرسید یا دعوا کنید؟بچه ام ترسید.
و از روشویی بیرون اومدم و دست محمد و گرفتم روی مبل نشستم کنارم خودم نشوندمش و بغلش کردم
#رمان