_کتابچه ساده رمضان.pdf
2.21M
🌸 کتابچه ادعیه مورد نیاز #ماه_مبارک_رمضان
مشتمل بر :
✅ دعاهای مشترک
✅ دعاهای مخصوص هر روز
✅ دعای سحر
و......
👌👌 همراه با ترجمه و فونت عالی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🎁 هدیه ای از طرف کادر مدیریت گروه و کانال دوستان خوب🌹🌸
#ماه_خدا
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یادها
⚫️ در آخرین روز سال جاری گرامی میداریم یاد و نام عالم عامل امام جمعه فقید
سیدالعلمای مازندران
حضرت آیت الله جباری رحمه الله علیه 🖤
#در_محضر_عالم
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنزانه
دم افطار خیلی مراقب این نکته باشید😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✌🏼✌🏼 شاااااااااادبااااااااشین
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📣با ما همراه باشید
☆کانال دوستان خوب🌹🌸☆
#دوست_شهید_من ❤️
🗞 شهید مدافع حرم سید علی زنجانی به روایت همرزمان؛
🔻یکی از ویژگیهای سید علی زنجانی این بود که خیلی مقید به نماز اول وقت بود ...
🔸موقع نماز که میشد، هرجا که بود مشغول نماز میشد.🙂
🔺براش فرقی نمیکرد تو جاده باشه یا کنار خیابون. همونجا وضو میگرفت و مشغول نماز میشد. بعد به مسیرش ادامه میداد.🥲
#خاطرات_شهید
#سید_علی_زنجانی
─┅🍃🌸🍃•┅┅🍃🌸🍃•┅─
❣سلام امام زمانم❣
🦋 مولای مهربان غزل های من سلام
🤍سمت زلال اشک من آقای من سلام
🦋نامت بلند و اوج نگاهت همیشه سبز
🤍 آبی ترین بهانه دنیای من سلام
#السلام_علیک_یا_بقیه_الله😍✋
#امام_زمان💚
─┅🍃🌸🍃•┅┅🍃🌸🍃•┅
تحدیر_+جزء+نهم+قرآن+کریم+.mp3
4.2M
🔊 گوش کنیم| تند خوانی #جزء_نهم قرآن کریم
#صدای_آسمان
⏯ 🎙#ترتیل/ زمان: 34:00
🎤 استاد معتز آقایی
⬅️ با #ختم_قرآن 🌹🌸 با ما همراه باشید
به آخرین ساعت ساعت ۱۴۰۲ رسیدیم
چقدر زود همه چیز به آخرش میرسد
آخرین ماه سال
آخرین روز
و آخرین دقایق
الهی لحظات سالتون
پر از آرامش و شادی باشه
لحظه لحظه زندگی را از دست ندهید
آنقدر شاد باشید که آسمان دلتون
از عشق بارور شود
امروز را زیباتر، عاشقانهتر
و مهربانتر زندگی کنیم
امروز همه را ببخشیم
و با دلی پاک و زلال
به استقبال بهار برویم
لحظاتتون مملو از شادی و نشاط 🌸
🍃🌸🍃•┅┅🍃🌸🍃
4_5818874387574558492.mp3
9.4M
🌸 #عید_نوروز
🍃یا مقلب القلوب
🍃حالا که از حرمم اینقدر دور
💫💫💫💫
🎙 #مجتبی_رمضانی
🍃🌸🍃•┅┅🍃🌸🍃
میگفتنمیریممشھد..:)
رزقڪربلامیگیریم!
ولیمنموندمڪجابرم؟
رزقمشھدموبگیرم'
#رضایمن✋🏼
نۛۅࢪۅزْتٝاެنۛ شَاެد۪۽Ꮺ⨾🎊🌹⋆
رهبر معظم انقلاب شعار امسال رو جهش تولید با مشارکت مردم نامگذاری کردند🙂💛
🇮🇷🔅بَُّْسَُّْمَُّْ اَُّْلَُّْلَُّْهَُّْ اَُّْلَُّْرَُّْحَُّْمَُّْنَُّْ اَُّْلَُّْرَُّْحَُّْیَُّْمَُّْ🔅🇮🇷
°💚°
∞بْسْمْ رْبْ اْلْشْهْدْاْ وْ اْلْصْدْیْقْیْنْ∞
°°°°°°°°°°شروع رمان↯خیال تو
#رمان
خلاصه داستان:
غزال دختری که دنبال کار می گرده!
تنها برادر غزال اونو قمار کرده و غزال برای فرار از دست برادرش دنبال کار می گرده و یه کار پیدا می کنه توی یه روستا توی یه عمارت اربابی!
شایان ارباب عمارت که پسری جون خوشگذرون و خیانت دیده است غزال رو قبول می کنه تا مراقب تک پسرش باشه پسری که نتیجه طلاق شایان با همسر اولشه و از همه دنیا براش عزیز تره!عزال دختر مذهبی که باعث می شه شایان زندگی ش تغیر کنه و همسر اول شایان برای انتقام از غزال می خواد اونو...☀️
#پایانخوش!
#به_قلم_بانو
─┅🍃🌸🍃•┅┅🍃🌸🍃•┅─
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🇮🇷🔅بَُّْسَُّْمَُّْ اَُّْلَُّْلَُّْهَُّْ اَُّْلَُّْرَُّْحَُّْمَُّْنَُّْ اَُّْلَُّْرَُّْحَُّْیَُّْمَُّ
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت1
#غزال
از تاکسی پیاده شدم و حساب کردم
حتی دیگه پولی نداشتم که بخوام برگردم شهر اگه اینجا قبولم نکردن.
صف بلند بالایی توی عمارت خانی به راه بود.
انقدر عمارت زیبا بود که ادم نمی تونست چشم ازش بگیره و وسوسه می شد همه جا شو یا چشماش زیر نظر بگیره.
با حضور این همه ادم اینجا بعید بود من قبول بشم!
چادر مو جلو تر کشیدم و مرتب ش کردم یعنی کی نوبت من می شد؟
اصلا شانسی برای انتخاب من وجود داشت؟
معلومه که نه!
اومدم برگردم برم تا حداقل شب نشده پیاده خودمو به شهر برسونم چون توی این روستا غریب بودم.
درحالی که سمت در عمارت می رفتم صدای گریه شنیدم.
صدای گریه یه پسر بچه!
گوش تیز کردم از پشت درخت های عمارت می یومد صدا.
سریع با قدم های تند سمت درخت ها رفتم و ازشون گذشتم.
یه پسر بچه 5 ساله خوشکل روی زمین افتاده بود و زانو هاش زخمی و خونی شده بود و کره اسب روی دو تا پاش بلند شده بود تا بکوبه روی بدن پسر بچه دست هاشو که سریع دویدم و سنگ پرتاب کردم سمت ش که وحشی تر شد سریع پسر بچه رو بغل کردم که افتاد دنبالمون پام روی سنگ رفت و خوردم با ارنج زمین.
سریع بلند شدم و دویدم وقتی رسیدم به حیاط اصلی بادیگارد ها سریع جلوی اسب رو گرفتن و من سمت همون عمارت اصلی رفتم خدمتکار با دیدن بچه ی تو بغلم رنگ از رخش پرید و درو باز کرد رفتم داخل.
وارد سالن شدم یه پسر حدود24 ساله روی مبل نشسته بود حتما ارباب عمارته!
و منتظر نفر بعدی بود که ببینه چطوره.
با دیدن بچه توی بغلم و اون زانو های خونی ش سیگار شو انداخت روی زمین و فریاد ش تن من که هیچ ستون های عمارت رو لرزوند جوری که من سکته کردم و بچه ی تو بغلم از ترس دو دستی چسبید بهم.
سریع از من گرفتش و گفت:
- چیکار کردی با بچه ی من روزگار تو سیاه می کنم می کشمت می مدازمت جلو سگا ..
همین جوری داشت بد و بیراه می گفت که بین حرف ش پریدم و گفتم:
- اقای محترم من بچه اتونو از زیر دست و پای اسب کشیدم بیرون مقصر شما هستید که یه پسر بچه5 ساله رو با یه کره اسب وحشی تنها رها می کنید.
خدمتکار که وسایل پانسمان اورده بود همون دم در خشکش زده بود و از ترس جلو نمی یومد.
سمت ش رفتم و وسایل و از دستش گرفتم و گفتم:
- بچه رو بزارید روی مبل.
انقدر پریشون حال شده بود که گذاشت و رو به پسر بچه گفت:
- بابایی خوبی؟قربونت برم درد داری؟بریم دکتر؟
با اسم دکتر بچه ترسید و گفت:
- نه.
پایین پاهاش نشستم و گفتم:
- اقا کوچولو عزیزم نترس خوب من الان برات زخم هاتو می بندم تا صبح خوب خوب می شه اصلا نیاز به دکتر هم نیست خوب فقط یکم درد داره باشه گل پسر؟
سری تکون داد و با شیرین زبونی گفت:
- باشه.
ضدعفونی کردم براش و بعد زانو هاشو پانسمان کردم و گفتم:
- تموم شد.
با لحن ترسیده ای گفت:
- یعنی دیگه امپول نمی خواد؟
اروم نشوندمش و گفتم:
- نه گل پسر.
پدرش بغل کرد و بوسیدتش.
از پدرش جدا شد و گفت:
- بابایی بزارم رو زمین.
گذاشتش که سمتم اومد و گفت خم شم خم شدم که دستمو گرفت و گفت:
- دستت خون میاد.
دستمو زیر چادر پنهان کردم و گفتم:
- چیزی نیست من خوبم.
دستاشو دور گردنم انداخت و گفت:
- بابایی من این مامانی و می خوام.
چی؟مامانی؟
ازم جدا شد و جلوم وایساد دستاشو به کمرش زد و گفت:
- این مامانی مهلبونه خوشکلم هست.
پدرش نگاهی به من انداخت که نگاهمو به زمین انداختم و گفت:
- همین جوری که نمی شه پسرم تو رو توی اتاقت یکم بخواب تا من بیینم کدوم خوبه خوب؟
جلوی باباش وایساد و گفت:
- بابایی تولوخدا من اون مامانی ها رو دوست ندارم بابایی تولوخدا تولوخدا.
باباش بغلش کرد و گفت:
- خیلی خب باشه.
پسره صورت شو بوسید و گفت:
- پس مامانی منو ببره بخوابونه.
باباش سمت اتاقی رفت و گفت:
- شما می ری دراز می کشی تا کتاب داستان تو انتخاب کنی مامانت هم میاد خوب؟
ادامه دارد...
#رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنزانه
نیمروی در حال غر زدن ! 😄
وقت هایی که بدون توجه به حرفِ طرفِ مقابل تند تند فقط حرف خودمونو می زنیم ، این شکلی می شیم 😅
سعی کنیم خوش اخلاق تر باشیم 😊
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✌🏼✌🏼 شاااااااااادبااااااااشین
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📣با ما همراه باشید🌹🌸☆
📌📌 بلند شدن بی اختیار سر از مهر...
#ماه_مبارک_رمضان
#احکام_سعادت
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈ ┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈