رایحه ے حجابت
اگࢪ چه دل از اهل خیابان نمۍ بࢪد
اما بد جوࢪ خدا را عاشق میڪند🔗♥️
⃟⃟⃟ ⃟💚⇦ #چادرانه
⃟⃟⃟ ⃟💚⇦ #ألْلّٰهُمَعَجِلْلِوَلِیکَاَلْفَرَجْ
‹
مَاوَدَّعَكَرَبُّكَوَمَاقَلَىٰ . .🕊♥️؛
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
رایحه ے حجابت اگࢪ چه دل از اهل خیابان نمۍ بࢪد اما بد جوࢪ خدا را عاشق میڪند🔗♥️
چـونحجاب داری...
هـروقـتدلـتگرفـتباطعنـہهـا...
قـرآنروبـازڪن..
وسـورهمطـففیـنرونـگاهڪن...
آنـانڪهآنروزبـهتـومۍخندنـدفردا
گـریانـندوتـوخنـدان:)🦋🕊️
#چادرانه
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت9
#غزال
که دیدم همه بچه ها بشقاب هاشونو بلند کردن و گفتن:
- مامان محمد ما هم می خوایم پیش تو بخوریم بعدش هم بازی کنیم.
لبخندی به روشون زدم و گفتم:
- پس بریم توی حال سفره پهن کنیم دورهم خوبه؟
محمد و پایین گذاشتم و رو به خدمتکار گفتم:
- می شه یه سفره به من بدید؟
یه سفره بهم دادن که توی حال پهن کردم و بچه ها همه نشستن روی سفره و خدمتکار برای ما اون سفره رو چید.
نشستم و محمد کنارم نشست و برگشت سمت پدرش و گفت:
- بابایی نمیای پیش ما؟
ارباب زاده هم لبخندی به روی محمد زد و بلند شد با بشقاب ش نگاهی به شیدا انداخت و گفت:
- و معلوم شد کی شعورش بیشتره که همه اونو انتخاب کردن.
و سمت ما اومد از روی سفره بلند شدم تا ارباب زاده بالا بشینه و اون ور نشستم محمد ام نشست بین مون.
رو به بچه ها گفتم:
- قبل از غذا همیشه اول باید دعا کنیم دست هاتونو بیارین بالا مثل من.
همه انجام دادن و گفتم:
- خوب من هر چی گفتم شما تکرار کنید.
همه چشم مامان محمدی گفتن و لب زدم:
- خدایا ممنون که به سفره ما برکت دادی!
خدایا بابت تمام نعمت هایی که به ما دادی شکرت!
خدایا این رزق و روزی رو بیشتر کن و از ما نگیر!
وقتی تکرار کردن گفتم:
- حالا بسم الله بگید و شروع کنید.
بسم الله گفتن که آوا و فرید که دیده بودم شون توی جمع اوا خواهر کوچیک شیدا که 17 سالش بود و فرید پسر عموش که 20 سآلش بود و یه جورایی انگار عاشق هم بودن بشقاب هاشونو بلند کردن و اوا کنار من و فرید کنار ارباب زاده نشستن و اوا گفت:
- اینجا صفا ش بیشتره ما هم اومدیم.
لبخندی بهشون زدم و گفتم:
- خوش اومدید شروع کنید بچه ها مامانی محمد بخور.
براش خورشت ریختم و شروع کرد به خوردن.
با نگاه خیره ای روی خودم سر بلند کردم که دیدم ارباب زاده داره نگاهم می کنه.
سرمو پایین انداختم و به محمد غذا دادم.
بعد از خوردن همه تک تک از من تشکر کردن و بلند شدن.
رو به محمد گفتم:
- برو پیش بابایی توی رخت خواب تا من اینجا رو جمع کنم بیام بخوابونمت.
چشم بلند بالایی گفت و رفت بغل باباش.
وسایل رو توی سینی گذاشتم که عذرا خانوم خدمتکارخونه سمتم اومد و گفت:
- خانوم ما جمع می کنیم شما بفرماید.
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- خسته شدید منم کمک تون می دم چیزی نیست.
سفره رو جمع کردم و باقی ظرف ها رو توی اشپزخونه گذاشتم
ادامه دارد...
#رمان
#ریحانه_بهشتی 🌱
خانه محل امنیت و آرامش است
⛔️یکی از اشتباهات والدین مخصوصا پدر ها، در هنگام بروز رفتار بد از کودک، این است که او را تهدید میکنند؛
👈بذار برسیم خونه حسابتو ميرسم
👈صبر کن بریم خونه نشونت میدم
👈بالاخره خونه كه برمی.گردیم
👈وای به حالت من بیام خونه و مشقت رو ننوشته باشی
🔸خانه برای فرزندتان بايد محل امنيت
و آرامش باشد.
💠تهدید شما به مرور خانه را برای کودک ناامن میکند!
#تربیت_فرزند
┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
#حکایت
📚 حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
مرﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ.
یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ...
ﺑه همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ.
ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑه خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ.
ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ.
ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑه شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ...
ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید.
ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ!
ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ:
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ.ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﻨﺪ ﺭﻭح هاﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﻗﺎﻧﻊ ﻭ ﺭاضی اند ﻭ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻭ ﮐﺎﻫﺶ ﺭﻭﺯﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎن ها ﻧﺴﺒﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ...
═ೋ❅🌷🌻❅ೋ═
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#احکام_خوشبختی
💢 فرو رفتن آب در حلق با مضمضه در حال روزه
⁉️ سؤال:
اگر فردی حکم را نمی دانسته و در حال روزه، مضمضه کرده و چند مرتبه این کار را انجام داده است، حکم آن روزه ها چیست؟
✍️ پاسخ:
🔹 مضمضه به خودی خود باعث باطل شدن روزه نمی شود؛ هر چند مضمضه زیاد برای روزه دار - در غیر وضو - مکروه است. البته اگر روزه دار برای وضوی غیر نماز واجب و یا برای غیر وضو مانند خنک شدن و امثال آن مضمضه کند و آب بی اختیار فرو رود، بنابر احتیاط باید قضای آن روز را بگیرد.
📚 پی نوشت:
بخش استفتائات پایگاه اطلاع رسانی دفتر آیت الله خامنه ای.
#احکام_روزه
━━🍃🌹🍃━━━━🍃🌹🍃━━
4.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت10
#غزال
بعدش هم سمت اتاق رفتم.
درو باز کردم رفتم تو ارباب زاده دراز کشیده بود و محمد توی بغل ش بود اما بیدار.
نگاهی به من انداخت و گفت:
- بیا منتظرتوعه.
سری تکون دادم که از روی تخت بلند شد و روی صندلی چوبی توی اتاق که درست روبروی تخت بود نشست.
نشستم روی تخت و محمد سرشو روی پام گذاشت خم شدم و پتو رو روش مرتب کردم و موهاشو درحالی که نوازش می کردم براش قصه می گفتم.
نگاه ارباب زاده خیره به محمد بود و گاهی ام روی من می چرخید.
به شدت معذب شده بودم از حضورش توی اتاق و اصلا احساس راحتی نمی کردم.
نکنه تا صبح می خواد همین جوری بشینه زل بزنه به محمد و من؟
بلند شد اون ور محمد که حالا خواب ش برده بود دراز کشید و گفت:
- می خوام یکم پیشش دراز بکشم بعد می رم.
حرفی نزدم محمد و توی بغلش گرفت و بعد کمی خواب ش برد.
یه ساعتی گذشت که
از سرما توی خودش جمع شده بود.
پتو رو از پایین تخت برداشتم و اروم روی ارباب زاده انداختم و اروم از اتاق بیرون اومدم.
بقیه خواب بودن پس بی سر و صدا از عمارت بیرون اومدم توی حیاط رفتم و روی الاچیق نشستم.
#شایان
با حس گرمی چشمامو باز کردم غزال پتو رو روم انداخت و بعد از اتاق رفت بیرون.
بلند شدم و اروم دنبال ش راه افتادم.
کجا داشت می رفت نصف شبی؟
از سالن زد بیرون و توی حیاط روی الاچیق نشست.
یکم که گذشت دیدم نه قصد رفتن به جایی نداره.
سمت ش رفتم و کنارش روی الاچیق نشستم اما انقدر توی فکر بود که اصلا متوجه نشد.
دستی جلوش تکون دادم که هینی از ترس کشید و از جاش پرید.
اب دهنشو قورت داد که گفتم:
- بشین منم.
لب زد:
- شاید محمد بیدار بشه تنها می ترسه!
خواست بره که جدی گفتم:
- گفتم بشین.
ادامه دارد...
#رمان
#اصول_زندگی_شاد 🦋
به این فکر نکنید…
که چه روزایی رو از دست دادید!!
به این فکر کنید که …
چه روزایی رو نباید از دست داد!!
امروز را…
با افکار گذشته خراب نکنیم…
مثبت بیاندیشیم…!
#انرژی_مثبت