انحراف ِجامعه ، مجوز گناه كردن آدما نيست .
ما باید مواظب باشیم تو راه نجات بقیه ،
خودمون غرق نشیم !
#بدون_تعارف #بهخودمونبیایم
•🖤🌿•
-میگفتقبلازشوخے
نیتتقـرّبڪنوتودلتبگوـ
"دلیہمؤمنُشادمیڪنم،قربہاِلےاللّٰه"
- اینشوخیاتممیشہعبادت...!シ
شہیدحسین معزغلامے
#شهیدانه
╭─━─━─• · · · · ·
خدا چقدر قشنگ میگه:
اَعْطَيْتُكَ ما تُريدُ
بهتر از اونی که میخوای بهت میدم :)🤍️
#امــــــــــید #انگیــــــزه✌️🎍🌈
ازدخترمحجبہپرسیدن:
نظرتراجعبہحجاب
وچادرچیہ؟!
گفت؛وقتیازجای شلوغی میخوایم
ردبشیم،مردمراه روبرامونبازمیکنن..
ماهممثلملکہهاردمیشیم
🌻||• #چادرانه °•🌨️🍓•
اینبار وقتے آمدی
دستانت را...
روے قلبــــ🫀ـــــم بگذار
تا بفهمے این دل
با دیدن " تــــــو "
نمے تپد؛
مے لرزد ...
#عادل_دانتیسم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شنبه_های_ام_البنینی مادر باب الحوائج بوده و با این حساب
دامن او را گرفته هرکه حاجت داشته..😭
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
,𝓡𝓸𝓴𝓱,
گاهی هم بگذر
چنان که گویی هرگز در مسیرِ تو نبوده ست!
#بیو
,𝓡𝓸𝓴𝓱,
#پند_شبانه🗯 ؛) 👀
حواست باشه به کی اعتماد میکنی؛
حتی دندون هات هم چند وقت یکبار
زبونت رو گاز میگیرن!😐
از حکیمی پرسیدند مردم در چه حالت شناخته میشوند؟ پاسخ داد :
۱- اقوام در هنگامِ غربت
۲- مرد در بیماریِ همسرش
۳- دوست در هنگامِ سختی
۴- زن در هنگامِ فقرِ شوهرش
۵- مؤمن در بلا و امتحانِ الهی
۶- فرزندان در پیریِ پدر و مادر
۷- برادر و خواهر در تقسیمِ ارث
,𝓡𝓸𝓴𝓱,
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت37
#سارینا
به خودم نگاه کردم عالی شده بودم با اون لباس پرنسسی واقعا مثل پرنس ها شده بودم.
سوار ماشین شدم و رفتم دنبال فاطی زری.
سوار شدن و کلی از هم تعریف کردیم والا پس چی!
رو به فاطی که داشت با رژ و لاک ش ور می رفت گفتم:
- ادرس و بگو.
داد و توی لوکیشن زدم چون بلد نبودم .
حدود 15 دقیقه راه ش بود.
سرعت و زیاد کردم که فاطی گفت:
- مراقب باش شبه خطرناکه.
سری تکون دادم و گفتم:
- اخه کی دست فرمون منو داره فا..
یهو یه سگ پرید وسط جاده و محکم زدم روی ترمز که اگر کمربند نزده بودیم همه امون رفته بودیم توی شیشه.
اب دهنمو قورت دادم و حرکت کردیم دوباره فاطی گفت:
- بیا بیا انقدر از خودت و رانندگی ت تعریف دادی چش زدی خودتو چش سفید.
من و زری به لحن ش خندیدم.
ماشین و طبق گفته مسعول دم در پارک کردم و پیاده شدیم.
این همه ماشین برای یه تولد؟
صدای کر کننده اهنگ تا بیرون هم می یومد.
در سالن و خدمتکار باز کرد و داخل رفتیم.
نگاه ها برگشت سمتمون اب دهنمو قورت دادم خیلی شلوغ بود اینجا!
به نظر نمی رسید یه تولد ساده باشه!
پامو توی سالن نزاشتم کلی پیشنهاد رقص بهم دادن اما جو ش یه طوری بود انگار همه مست بودن و قبول نکردم یه گوشه نشستم.
اول کار زهرا غیب ش زد.
فاطی مثل من دودل به مهمونی نگاه کرد و گفت:
- حس خوبی ندارم یه طوریه مگه نه؟
سری تکون دادم و چسبیده بهم نشست.
اهنگ ش و ادم هاش یه طوری بودن به ادم احساس سرگیجه دست می داد.
خدمتکار که خیلی ارایش غلیظی داشت شربت اورد که ما ترسیدیم چیز خورمون کنه مثل اینا خل مشنگ بشیم نخوردیم.
فاطی گفت:
- پشیمون شدم بریم دنبال زهرا بریم؟
سری تکون دادم که یه پسر تلو تلو خوران سمتم اومد و گفت:
- بانوی زیب..
یهو افتاد.
من و فاطی سریع با ترس بلند شدیم رفتیم اما انقدر جمعیت زیاد بود نفهمیدم فاطی کدوم طرفی رفت.
از بین جمعیت دیدم زهرا رفت بیرون سریع بقیه رو با هل کنار زدم که صدای اعتراض بلند شد بیرون اومدم اما کسی نبود.
از پله ها پایین اومد که صدایی اومد:
- ارباب محموله اماده است نگران رقیب هاتون نباشید بچه ها چیز خور شون کردن.
اب دهنمو قورت دادم یا خدا! از چی حرف می زنن! مگه تولد نبود فقط؟
مرده با صدای فوقلاده ترسناک و بمی گفت:
- بریم جنس ها رو ببنیم!
سریع تو ذهنم ارور داد یه چیزی!مواد مخدر.
با فاصله از مرده راه افتادم و حسابی شاخک های پلیسی م فعال شده بود.
دیواره های عمارت با گیاه کاملا پوشیده شده بودن و نور های ضعیفی به چشم می یومد.
مرده با سرعت سمت قسمت ته عمارت می رفت رسید به ته عمارت الاچیق بود با یه عالمه دار و درخت .
نگاهی بهش انداختم چی می خواست یعنی اینجا؟
چند تا مرد دیگه از اون ور اومدن و این یکی گفت:
- کار شکیب و ساختم بچه ها انداختن ش توی حمام پر از بخار زیاد با زجر بمیره! حالا بگو جنس ها کجاست!
مرد قد کوتاهه به زیر پاش اشاره کرد و و بوته ی گل رو کنار زد یه دریچه بود.
یهو مرده اصلحه اشو دراورد و سمت ش شلیک کرد.
انقدر ترسیده بودم و یهویی بود که ناخوداگاه جیغی کشیدم.
نگاه همه اشون برگشت سمت من.
عقب عقب رفتم و لباسمو جمع کردم و با دو شروع کردم سمت عمارت دویدن و با صدای پای مرده می دونستم داره با سرعت دنبالم می دوعه.
وای خدا غلط کردم فضولی کردم یا خدا .
سریع وارد عمارت شدم و سمت جامون رفتم بلکه فاطی و پیدا کنم زود بریم که مچ دستم گرفتار دستی شد برگشتم که دیدم همون مرده است خون توی رگ هام یخ بست یهو مشت محکمی توی پیشونیم زد که چند لحضه کاملا گیج شدم
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت38
#سارینا
اگر دستمو گرفته بود پخش زمین می شدم.
درد بدی داشت و گیج کننده.
گردن مو گرفت و نزدیک گوشش برد:
- حالا چقلی می کنی اره؟ نشونت می دم .
سمت پله ها رفت که جیغ کشیدم اما مگه توی اون همهمه کسی صدای منو و می شنید؟
انقدر همه مست بودن تو حال خودشون نبودن.
خنده ی عصبی به حالم کرد و گفت:
- اخی نازی اگه دوست داری بازم جیغ بکش!
خودمو عقب کشیدم که فشاری عین روانی ها به مچ دستم اورد که از دردش اشکام روی گونه ام ریخت و از ته دل جیغ کشیدم.
دستمو ول کرد و تو دهنی محکمی بهم زد که دو سه تا پله رو افتادم و اییی گفتم.
اومدم فرار کنم اما پاشو گذاشت روی تور لباسم که به پشت افتادم از پشت یقعه ی لباس مو گرفت و همون جور کشید جیغ می زدم و به دست ش چنگ می زدم اما ذره ای انگار حس نمی کرد.
پرتم کرد که با وحشت بلند شدم و عقب عقب رفتم با قدم های مرموز و ترسناک ش جلو اومد و گفت:
- با زبون خوش بگو از طرف کی اومدی دختر جون!
هق زدم:
- هیچکس مردک عوضی روانی زورت به کوچیک تر خودت رسیده؟
خنده عصبی کرد و خیز برداشت سمتم که سریع دویدم وسط راه دنباله ی لبامو گرفت و کشید که محکم افتادم زمین .
صدای آژیر تو کل ساختمون بلند شد نکنه جایی اتیش گرفته؟ همهمه بالا رفته بود اما این چشاش دو کاسه خون شده بود و پاشو محکم بلند کرد بکوبه تو صورتم که جا خالی دادم و سریع بلند شدم.
محکم چسبوندم به دیوار و دستاشو دور گلوم فشار داد:
- می کشمت دختره ی جاسوس نشونت می دن عواقب جاسوسی چیه!
به صورت و یقعه اش چنگ می زدم اما فایده ای نداشت با پام محکم ضربه ای بهش زدم که وحشی گفت و عقب رفت.
تند تند نفس کشیدم و عقب عقب رفتم و که پام رفت روی لباسم و افتادم جلو اومد و اصلحه اشو دراورد خواست بزنه که چند تا تیر خورد سمت ش جیغی کشیدم و سرمو بین دستام قایم کردم.
حس کردم خیس شدم.
چشم باز کردم تیر خورده بود توی دستش و خون ش ریخته بود روی لباسم.
دستشو با درد فشرد و نگاه تحدید واری بهم انداخت و فرار کرد.
بهت زده نگاهی به خودم انداختم به راه پله نگاه کردم ببینم فرشته نجات ام کیه که با دیدن سامیار شکه چشای اشکی مو بهم دوختم.
با دهن باز بهم نگاه کرد.
پلیس ها بالا اومد و سامیار با گام های بلند خودشو بهم رسوند و فریادش اسمون و پر کرد:
- تو اینجآاااا چیکار می کنیییییی؟
هق زدم و سری به عنوان نمی دونم تکون دادم.
بازمو کشید و بلندم کرد و رو به یکی گفت:
- همه جا رو بگردید کامل.
پایین رفتیم و از بقیه بقیه و معمورها گذشت و داد کشید که تن ام لرزید:
- ماشین کجاستتتت؟
به پارکینگ اشاره کردم کیف مو کشبد و کلید و براشت کیف و پرت کرد تو بغلم.
انقدر وحشت زده بودم از اتفاق افتاده و صورت عصبی سامیار که قفل کرده بودم
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت39
#سارینا
دور زد و با سرعت راه افتاد و معمور ها درو براش باز کردن و ثانیه ای که موند درو باز کنن ذهن ام ارور داد فرار کنم!
با عصبانیت ی که از این دیدم صد در صد منو می زنه به بابا هم می گه.
درو باز کردم و با دو دویدم نمی دونم کجا فقط دویدم.
که صدای در ماشین اومد و صدای سامیار:
- می کشمتتتت سارینا می کشمت.
دویدم سمت عمارت که سامیار داد کشید:
- رستمی بگیرش.
یه معمور جلو اومد و گرفتم.
جیغ زدم از دست ش فرار کنم ولی انقدر زور ش زیاد بود نمی تونستم سامیار رسید بهم و تا سر بلند کردم یه کشیده محکم نثار ام کرد که گیج شدم!
خدا لعنتت کنه با این ضرب دستت.
پلیسه متعجب گفت:
- چیکار می کنی سامیار ما حق نداریم کسی رو بزنیم!
سامیار بازومو با خشم گرفت و گفت:
- تو می خوای به من یاد بدی قوانین رو؟ دختر عمومهههه.
پسره حرفی نزد و من دستم روی صورتم بود و گریه می کردم.
یکی سامیار و صدا زد و با حرص گفت:
- دارم حالا برات.
دستمو کشید دنبال خودش و داخل سالن رفت به دستگیره در دستمو دستبند زد که با چشای گرد شده بهش نگاه کردم و رفت سمت بقیه.
کسی اومد بره داخل دیدم محمده.
صداش کردم که با تعجب برگشت و با دیدن من ابرو بالا انداخت و سمتم اومد که با صدای سامیار که از اون ور سالن داد می زد مواجه شد:
- سروان سمت اون دختر حق ندارید برید لطفا به کارتون برسید.
لعنتی!
محمد بیشعوری زیر لب گفت و مجبور شد بره بازرسی اتاق ها.
نیم ساعت گذشته بود و یه عده سرگرد و سروان و سرهنگ داشتن بحث می کردن.
صبر ام لبریز شده بود و حسابی قاطی کرده بودم خسته شدم بس که سر پا وایسادم رو به سامیار جیغ کشیدم:
- بیا دست منوووو وا کن کثافط واسه چی به من دستبند زدی؟ مگه ارث بابا تو خوردم.
بقیه سر ها چرخید سمتم و سامیار تهدید وار نگاهم کرد و گفت:
- ساکت باش سارینا.
با خشم گفتم:
- وای به حالت فقط وای به حالت یه خش این دستبند روی این دست من بندازه مامانم خودتو و هفت جد تو داغون می کنه به چه جرمی به من دستبند زدی ها بیا دست منو وا کننننن.
یعنی از سرهنگ ها گفت:
- سامیار چی می گه این دختر؟
سامیار گفت:
- دختر عمومه قربان خودم بعدا به این موضوع رسیدگی می کنم شخصیه!
با خشم گفتم:
- برو گمشو بابا شخصی مگه من زن تو ام واسه من تعین تکلیف می کنی؟ دوست دارممم اومدم پارتی اصلا می خوام دوست پسر هم داشته باشم اصلا می خوام برقصم و شراب بخورم به توچه؟
سامیار کنترل شو از دست داد و روم داد زد:
- خفه شوووو سارینا.
عصبی تر شدم و گفتم:
- غلط کردی سر من داد می زنی هنوز واسه این چک ی که بهم زدی چیزی بهت نگفتم که تلافی اونو سرت در میارم حالا وایسا و تماشا کن بیا دست منو وا کننن.
یکی از سرهنگ ها اومد و دستمو باز کرد اخیش داشت می شکست دستما!
مچ دستم قرمز شده بود.
خواستم از در برم بیرون که معمور جلوی در با اشاره سامیار درو بست و وایساد جلوی در.
هوووفی کشیدم و سمت سامیار رفتم.
از بین معمور ها گذشتم و جلوش وایسادم.
نگاه پرحصی بهم انداخت و گفتم:
- بگو درو باز کنه می خوام برم.
بازومو گرفت و هل داد تقریبا سمت مبل که مجبور شدم بشینم و گفت:
- از جفت من تکون نمی خوری!
بلند شدم و گفتم:
- نمی خوام بمونم پیشت می خوام برم اصلا به چه جرمی منو نگه داشتی؟
سامیار قدمی جلو اومد که قدمی عقب رفتم:
- اصلا بگو ببینم با سر دسته باند خلافکار ها چیکار داشتی که افتاده بود به جونت؟
چشم های همه به من دوخته شد.
نیشخندی زدم و گفتم:
- انقدر خوشکلم می خواستم زورت میاد؟
نگاه چپی بهم انداخت و گفت:
- زر نزن سارینا خوب؟ همین یه دلیل کافیه بخوام بدم بازداشتت کنن فهمیدی؟حالا هم بتمرگ سر جات!
#رمان
Even the darkest night will end and the sun will rise…
حتی تاریک ترین شبها هم با طلوع خورشید تموم میشن…🌔♥
#دلـــــی
🍓🍃🤍
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:
حملة القُرآن عُرفاء اهل الجنّة . . .
همراهان قرآن، عارفان اهلِ بهشت هستند .
پیامبراکرمصلواتاللهعلیه | #احادیث