🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت45
#سارینا
بعد غذام سامیار گفت راه بیفتیم و دو تا هم ماشین پلیس باهامون اومد.
سمت خونه امون رفتیم و سامیار گفت:
- ببین باید بریم مشهد دوره ببینیم کیارش همون ادم که دیشب باهاش در افتادی به خون ت تشنه است تا زمانی که دستگیرش نکنیم تو باید پیش من و پلیس بمونی و دوره ببینی امشب هم باید راه بیفتیم!
وا رفته گفتم:
- چی! ولی مامانم اینا چی؟
با دقت به جلوش نگاه می کرد و گفت:
- باید همگی تحمل کنیم.
جلوی خونه مون پارک کرد و گفت:
- بدو زود بیا.
سری تکون دادم و پیاده شدم درو باز کردم و رفتم تو.
در سالن باز بود اما من قفل ش کرده بودم از در اومدم بیرون و سوار ماشین شدم سامیار سرشو از گوشی اورد بالا و گفت:
- چی شد؟
لب زدم:
- در سالن و قفل کرده بودم الان بازه می ترسم شاید داخل باشن.
پیاده شد و منم پیاده شدم علامت داد و معمور ها پیاده شدن و چند نفری جلو رفتن.
خونه بهم ریخته بود و معلوم بود همه جا رو سرک کشیدن.
کسی نبود سمت اتاقم رفتم که صدای چیک اومد یعنی صدای چی بود؟
شونه ای بالا انداختم عه ساکم توی اتاق مامان ایناست.
سایه ای دیدم روی پنجره سریع نگاه کردم یه مرد بود با دو از در پشتی زد بیرون.
سریع دویدم از اتاق بیرون و از پله ها سرازیر شدم که صدای انفجار اومد و چند قدم مونده رو پرت شدم از روی پله ها پایین و دستامو وحشت زده به صورتم گرفتم تا چیزی ش نشه!
انقدر ترسیده بودم توی همون حالت مونده بودم و هیچ حرکتی نکردم.
که بازوم کشیده شد و سامیار وحشت زده بلندم کرد.
گوشام از شدت صدا سوت می کشید و احساس کردم جون از دست و پام رفته.
از بینی و گوشام خون می یومد گرد و خاک کل خونه رو پر کرده بود.
سوار ماشین شدیم و یه راست رفتیم بیمارستان.
دستامو روی گوشام فشار می دادم و مدام صحنه ای که پرت شده بودم پایین جلوی چشمام رژه می رفت.
چنان صداش بلند بود حس می کردم اون بمب جلوی خودم ترکیده!
اگر جلوی خودم ترکیده بود یا توی اتاق می موندم هر تیکه ای از بدن ام به گوشه افتاده بود و باید دونه دونه استخون هایی که شاید باقی مونده باشه رو جمع می کردن.
تازه دارم می فهمم با کی در افتادم.
اون هیچ رحم و مروتی نداره و به خون من تشنه است!
جلوی چشماش اصلا براش مهم نیست من ۱۵ سالمه!
واقعا می خواست منو با بمب بکشه؟
#رمان
#پند_شبانه🗯 👀
مراقب باش
با چه کسی دوستی میکنی
و از چه کسی کمک میخواهی...؟
بعضی از کمک خواستن ها
از بعضی اشخاص،
به معنای تیر خلاص هست...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بودنش عادتی است
عین نفس کشیدن!
خدا را می گویم...😍🥺
همیشه همراهتان باشد💕
💌#عشق_فقط_خدا
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(: