جزء ۱۵.mp3
4.18M
🔊 گوش کنیم| تند خوانی #جزء_پانزدهم قرآن کریم
#صدای_آسمان
⏯ 🎙#ترتیل/ زمان: ۳۵:۰۰
🎤 استاد معتز آقایی
⬅️ با #ختم_قرآن 🌹🌸 با ما همراه باشید
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت15
#غزال
اما بی میل محمد صبحونه می خورد البته اصلا نمی خورد به زور دو تا لقمه رو می جوید و همش می گفت کی می ریم اش رشته درست کنیم.
ارباب زاده گفت:
- محمد بزار خودت و مامانت صبحونه بخورین بعد می گم عذرا خانم درست کنه.
لبای محمد برچیده شد و قهر کرد.
انگار بدجوری هوس کرده بود.
بلند شدم محمد و بغلم کردم و گفتم:
- قهر نکن عزیز دل من الان می ریم باهم درست می کنیم خوبه؟
ارباب زاده نگاهی بهمون انداخت و گفت:
- عذرا درست می کنه دیگه شما بشینین خطرناکه برین پای اجاق.
لب زدم:
- می خوام محمد ببینه چطور درست می شه خطرناک نیست من مراقبم.
شیدا لقمه ای گرفت و گفت:
- خوبه می بینم جز دایه بودن کلفتی هم بلدی.
لبخندی زدم و گفتم:
- اشپزی هنر هر خانوم خونه داری هست عزیزم.
ارباب زاده سری برامون تکون داد که هر دو سمت اشپزخونه رفتیم.
محمد و روی صندلی نشوندم و وسایل مورد نیاز رو روی میز چیدم.
بچه ام انقدر هیجان زده شده بود که لبخند از روی لب ش پاک نمی شد و مدام سوال می پرسید این چیه اون چیه
خدمتکار ها هم برای اینکه ما راحت باشیم از در پشتی رفتن توی حیاط پشتی.
حدود نیم ساعتی طول کشید و بعد در قابلمه رو گذاشتم محمد و توی بغلم بلند کردم تا ببینه صورت ش در هم رفت و گفت:
- این که اون نیست.
خندیدم و گفتم:
- خوب این هنوز نپخته بزار بپزه قول می دم عاشقش بشی.
سری تکون داد و رو به قابلمه گفت:.
- توروخدا زود تر پخته شو.
از اشپزخونه بیرون اومدیم اما ارباب زاده رو ندیدم.
برای اینکه محمد سرگرم بشه تا اش زود تر پخته بشه توی حیاط رفتم و همی طور که قدم می زدم برای محمد صحبت می کردم که یهو گفت:
- مامانی دیشب خواب دیدم وقتی شب بود داشتی نماز می خوندی.
بوسه ای روی لپ ش کاشتم و گفتم:
- خواب ندیدی پسر من دیشب داشتم نماز صبح می خوندم تو هم بیدار شدی به لحضه دوباره خوابیدی.
با صدای داد ارباب زاده که از بیرون عمارت می یومد هر دو ترسیدیم.
محمد دستاشو دور گردنم حلقه کرد که گفتم:
- نترس عزیزم چیزی نیست ما رو که دعوا نمی کنه.
ارباب زاده بعد کمی با اعصابی خراب و اخم های در هم که مثل برج زهرمار می موند اومد داخل به من و محمد نگاه کرد یهو داد زد:
- بیرون چیکاررر می کنید برید داخل مه نمی بینید حیاط پر از بادیگارده یالا برید تو.
محمد اروم کنار گوشم گفت:
- بابایی ترسناکه.
سری برای ارباب زاده تکون دادم و سمت عمارت رفتم و گفتم:
- نه عزیزم فقط دعوا کرده اعصاب ش خورد شده.
با سوال محمد تعجب کردم:
- مامانی اعصاب کجای بدن ادمه؟
در سالن و باز کردم و گفتم:
- همه جا عزیزم.
متعجب گفت:
- پس اگه اعصاب بابایی خورد شد شکست چرا بابایی هنوز سالمه؟
خنده ام گرفته بود و اصلا هیچ جوره نمی دونستم چطوری بهش بفهمونم این یه اصطلاحه و واقعا مونده بودم جواب چی بدم!
#رمان
❓آیا چت کردن با نامحرم اشکال شرعی دارد؟
#احکام
#احکام_خوشبختی
🍂🍃🍂🍃🌹🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنزانه
هیچ وقت به فضای مجازی اعتماد نکنید 😂🥲
#بازی_رسانه_ای
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✌🏼✌🏼 شاااااااااادبااااااااشین
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📣با ما همراه باشید ☆🌹🌸☆
🍀 💎#گوهر_ناب 🍀
آیت الله فاطـــمی نـــیا :
🌹 حضرت اميرالمومنين (علیه السلام) به كميل می فـــرمايند : هر وقت از چيزی #تـــرسيدی بگـــو :
لا حــــول و لا قـــــوة الا بالله العلی العـظیـــم
✍چقــدر اين فـــــرمايش زيباست! اين يعنی باور ڪن ڪه هيچ برگــــی هم بدون اذن خدا از درخت جدا نميشود هــــمه چيز به اذنالله است اين شناختخداست.
🍃🌹🍃━━━🍃🌹🍃━━━🍃🌹🍃
#اصول_زندگی_شاد🦋
دلیل اینکه آدمها به سختی احساس خوشبختی میکنند این است که:
گذشته را، بهتر از آنچه بوده میبینند
حال را بدتر از آنچه هست
وترس از آینده را بیشتر از آنچه خواهد بود، میدانند.
#انرژی_مثبت
#تلنگر
🔆 شما تا این لحظه ۵٠ درصد حجم بسته ویژه ۳٠ روزه استفاده از رحمت خاص خداوند را مصرف کرده ايد و تنها ۵٠ درصد یعنی ١۵ روز دیگر از حجم بسته باقی مانده است.
🔹پس از به پایان رسیدن حجم باقی مانده، عبادات شما با نرخ عادی محاسبه خواهد شد.
🔸یعنی از آن پس نه یک آیه، برابر ختم قرآن، نه نفسهایتان مانند تسبیح و نه خوابهایتان عبادت محسوب نمی شود.
❌تمديد این بسته نیز امکان پذیر نخواهد بود.❌
💢 «پس از روزهای باقی مانده، کمال استفاده را ببرید.»
✅ هیچ کس تنها نیست «همراه اول و آخر خداوند مهربان است.»
💫با_ما_همراه_باشید✨
┅┅┄🌸┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄🌸┄┅┅
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت16
#غزال
توی سالن رفتم داشتم می رفتم سمت اتاق که در باز شد و ارباب زاده بلند گفت:
- غزال محمد تو ماشینم سریع بیاید باید بریم عمارت.
سریع وسایل رو جمع کردم از عذرا خانم هم خداحافظ کردم و توی حیاط عمارت رفتم.
توی ماشین بود سوار شدم اعصاب ش به شدت خورد بود.
محمد ساکت توی بغلم نشست تلفن ش زنگ خورد که سریع برداشت و گفت:
- الو
......
- سریع اون پسره ی عوضی حروم خور رو پیدا می کنید برام از زیر سنگ هم شده باید برام پیداش کنید تا شب پیدا نشه نعشه همه اتونو می ریزم تو چرخ گوشت یه کوبیده معرکه از همتون درست می کنم فهمیدییی؟
با داد اخرش من و محمد چسبیدیم به در.
محمد که منو محکم گرفته بود و حسابی ترسیده بود.
گوشی و قطع کرد که ترسیده گفتم:
- ارباب زاده توروخدا اروم باشید محمد خیلی ترسیده.
داد زد:
- ساکت صدایی از کسی نشنوم.
همه ساکت شدیم فقط صدای نفس های عصبی ارباب زاده بود که توی ماشین می پیچید.
همین که رسیدیم عمارت سریع پیاده شد و سیگاری روشن کرد.
با محمد پیاده شدیم و سریع رفتیم توی عمارت انقدر هول کرده بود اش محمد رو هم نتونستم بیارم.
خواستم بریم توی اتاق محمد که تلفن خونه زنگ خورد محمد و پایین گذاشتم و سمت تلفن رفتم برش داشتم و گفتم:
- بعله بفرماید؟
صدای عذرا خانم پیچید:
- سلام خانوم اش محمد اقا رو نبردین بفرستم ش بیارنش براتون؟
حلال زاده که می گن یعنی همین.
در جواب ش گفتم:
- اره عذرا خانوم دستت درد نکنه.
گوشی و گذاشتم و خواستم برم توی اتاق که ارباب زاده اومد داخل طوری که در به دیوار کوبیده شد و زیر لب با خودش صحبت می کرد:
- یه معتاد موفنگی می خواد سر منو پایین بیاره ادمت می کنم از دست من می خوای فرار کنی حروم زاده!
نگاهی به ما دوتا که داشتیم بهش نگاه می کردیم انداخت و با لحن خشن ش گفت:
- باید بریم شمال بند و بساط نچینین تا من مدارک و بردارم توی ماشین باشید تکرار نمی کنم دیگه سریع اماده بشید.
با صدای ارومی گفتم:
- می خواید ما نیای..
داد کشید:
- گفتم امادههههه شید.
منم دو پا داشتم دو تا هم قرض گرفتم سریع رفتم توی اتاق.
سریع یه سری وسایل برای محمد برداشتم و ساک خودمم که هنوز بازش نکرده بودم برداشتم و بیرون اومدم از اتاق.
همزمان ارباب زاده هم از پله ها اومد پایین نگاهی به ما انداخت انگار چیزی یادش رفت که دوباره رفت بالا.
توی حیاط رفتیم و توی ماشین نشستیم.
ده دقیقه ای گذشت و نیومد.
محمد هم انگار خواب ش می یومد چون ساکت توی بغلم بود و چشاش هی روی هم می رفت با اینکه خواب ش می یومد گفت:
- مامانی سوپ چی؟
موهاشو نوازش کردم و گفتم:
- نمی تونیم بمونیم که این بادیگارده هم نیاوردش اعصاب بابایی هم فعلا خورده می ریم اونجا برات درست می کنم عزیزم.
که همون لحضه بادیگاردی با قابلمه سمت عمارت رفت که در ماشین و باز کردم و صداش کردم:
- اقا لطفا قابلمه رو بدید بهم.
با صدام برگشت اومد جلو و با سری پایین داد بهم و گفت:
- سلام خانوم بفرماید.
گرفتم و گفتم:
- ببخشید بی زحمت می شه برید توی عمارت سه تا کاسه و قاشق برای من بیارید؟
چشاش گشاد شد و گفت:
- یعنی برم داخل عمارت خانوم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله.
مردد گفت:
- چشم خانوم.
رفت و زود برگشت داد بهم و گفت:
- امر دیگه ای نیست خانوم؟
که صدای ارباب زاده هر دوتامونو از جا پروند:
- هووووی مردیکه چی می خوای دم ماشین زرزر می کنی؟
اومد و یقعه اشو گرفت که گفتم:
- ارباب زاده اش محمد و اورد به خدا.
دستشو که بالا برده بود بزنتش پایین اورد و هلش داد عقب و گفت:
- خیلی خب برو
#رمان
#ریحانه_بهشتی 🌱
🍀 #امام_خمینی(ره):
تربیت فرزند از همهی شغلها بالاتر است.
اگر شما بانوان یک فرزند خوب به جامعه تحویل دهید، برای شما بهتر است از همه عالم.
تأثیر #مادر در تربیت بچهها، بالاتر از پدر، معلم، استاد و جامعه است.
زیرا علاقهای که بچه به مادر دارد به هیچ کس ندارد.
از این جهت بچههایتان را در دامنتان تربیت اسلامی، تربیت انسانی بکنید.
📚 صحیفه امام، ج۸، ص۹۰
#تربیت_فرزند
┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت17
#غزال
توی ماشین نشست برگشت سمتم و گفت:
- خوش ندارم با بادیگارد ها حرف بزنی تهدید زور تقاضا هر چی می خوای اسم شو بزار بار بعدی که این اتفاق بیفته عواقب ش پای خودت فهمیدی؟
اخه مگه من چی گفتم به اون بادیگارد؟
لب زدم:
- به خدا فقط اش رو اورد و من بهش گفتم بره از داخل قاشق و بشقاب بیاره.
دستشو بالا برد و گفت:
- هیسس من نگفتم چیز بدی گفتی گفتم بدم میاد با مردای دیگه همکلام بشی فهمیدی؟
سری تکون دادم و باشه ی ارومی گفتم.
محمد به هر دوتامون نگاه کرد و با لبای برچیده ای گفت:
- دعوا می کنید؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نه عزیز دل من حرف می زنیم.
روی یه پام نشوندمش و در قابلمه رو باز کردم براش ریختم بقیه وسایل و گذاشتم عقب.
قاشق و پر کردم و سمت دهن ش بردم با هیجان دهنشو باز کرد و خورد بهش نگاه کردم تا بیینم خوشش اومده یا نه.
یهو دستاشو محکم دور گردنم حلقه کرد و گفت:
- واییی مامانیییی خیلی خوشمزه است.
لبخندی زدم و ارباب زاده هم نگاهی بهش انداخت و حرکت کرد.
دو تا کاسه خورد و بعد توی بغلم لم داد و گفت:
- خوابم میاد مامانی قصه بگو.
دستمو دورش حلقه کردم و با اون دستمم موهاشو نوازش کردم و گفتم:
- خوب یکی بود یکی نبود ...
براش قصه تعریف کردم که خیلی زود خواب ش برد.
ارباب زاده زد کنار بهش نگاه کردم بیینم چی شده!
خم شد سمتم محمد و بغل کرد و بعد خم شد روی صندلی عقب خوابوندش.
لب زدم:
- توی ساکم چادرم هست در بیارید بندازید روی محمد هوا سوز داره.
همین کارو کرد بعد نشست و دوباره حرکت کرد.
یکم که گذشت با سوال یهویی ش جا خوردم:
- هر چی بخوای به نام ت می کنم می خوام بشی مادر رسمی محمد.
به بیرون نگاه کردم و گفتم:
- می شه لطفا این بحث و فعلا کنار بزارید چون من اگه دوباره بگم نه شما عصبانیت الان تونو روی من خالی می کنید.
لب زد:
- سر تو خالی نمی کنم چرا قبول نمی کنی؟همه ارزوشونه جای تو باشن زن من بشن کلی ثروت گیرشون میاد خانومی می کنن توی اون عمارت!
لب مو جویدم و گفتم:
- من مثل بقیه نیستم!شاید اونا با مادیات خوش باشن اما مادیات خونه انچنانی پول و ثروت و طلا و این چیزا منو خوشحال نمی کنه!
نفس شو فوت کرد و گفت:
- اها بعد ویژگی های تو چیه؟
دستامو توی هم گره زدم و گفتم:
- کسی که باهاش ازدواج می کنم مذهبی باشه مهربون باشه خوش اخلاق باشه منم دوست داشته باشه که شما هیچ کدومو نداری!
با مسخرگی گفت:
- عشق و اینا که همش کشکه اما درباره مهربونی خیلی خوب قول می دم باهات مهربون برخورد کنم.
به جلو نگاه کردم و گفتم:
- عشق کشک نیست یعنی شما همسر اول تونو دوست نداشتید که باهاش ازدواج کردید؟
پوزخندی زد و گفت:
- معلومه که نه!من یه خانزاده ام طبق رسم باید با دختر عموم ازدواج می کردم اون موقعه خیلی جوون بودم فکر می کردم مثل این سریال ها با هم عاشقانه زندگی می کنیم اما بعد ازدواج نه من علاقه ای به اون داشتم نه اون به من هیچی مون مثل هم نبود گفتیم بچه باشه همه چی حل می شه البته من گفتم شیدا موافق نبود اما برای اینکه از دست من خلاص بشه و بتونه راحت به گند کاری هاش برسه باردار شد محمد بی مادر بزرگ شد به محمد شیر نمی داد می گفت هیکلم خراب می شه و از این مزخرفات یاد ندارم اصلا بالای سر محمد بوده باشه کل زندگیم دنبال این بودم دایه برای محمد پیدا کنم اما هیچ کدومو محمد دوست نداشت چون مثل مادر باهاش برخورد نمی کردن و از قضا از تو خوشش اومده و من می خوام از خوشی همیشگی باشه برای پسرم!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- من گفتم که دایه پسرتون می مونم اما همسر شما نمی شم!
#رمان
🌷﷽🌷
☪️#عاشقانه_های_نیمه_شب💟
#دعای_ابوحمزه_ثمالی 🤲🏻
9️⃣ خوب جایی اومدی 👌
🌷اللّٰهُمَّ أَنْتَ الْقائِلُ وَقَوْلُكَ حَقٌّ وَوَعْدُكَ صِدْقٌ : ﴿وَ سْئَلُوا اللّٰهَ مِنْ فَضْلِهِ إِنَّ اللّٰهَ كٰانَ بِكُمْ رَحِيماً ﴾ لَيْسَ مِنْ صِفاتِكَ يَا سَيِّدِى أَنْ تَأْمُرَ بِالسُّؤالِ وَتَمْنَعَ الْعَطِيَّةَ وَأَنْتَ الْمَنَّانُ بِالْعَطِيَّاتِ عَلَىٰ أَهْلِ مَمْلَكَتِكَ ، وَالْعائِدُ عَلَيْهِمْ بِتَحَنُّنِ رَأْفَتِكَ🌷
🔺 خدایا، تو خود گفتی و گفتارت بر حق و وعدهات درست است [فرمودی]: از فضل خدا بخواهید که خدا به شما مهربان است، ای آقای من در شأن تو این نیست که دستور به درخواست دهی و از بخشش خودداری کنی، تو با عطاهایت بر اهل مملکتت بسیار کریمی و بر آنان با محبّت و رأفت بسیار احسان کنندهای🔺
🤔فک کن یه آدم خیلی مهم بیاد در گوشت بگه : فلانی من خیلی می خوامت ، خاطرت برام خیلی عزیزه ، هر وقت کاری داشتی بیا به خودم بگو . چه حالی پیدا میکنی ❓
🔔حالا یه آدم مهم نه ، بلکه خدای عالم داره بهت این حرفو میزنه . خدا وکیلی کیف نمیکنی❓
🔶بعد خدایی که اینجوری بهت گفته میزنه زیر قولش ؟! مگه تا حالا برات کم گذاشته ؟
👋هرچی میخوای به خودش بگو !
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
سلام امام زمانم✋❤️
با هرنفسۍسلام ڪردن عشق اسٺ
آقا به تو احترام ڪردن عشق اسٺ
اسم قشنگٺ به میان چون آید
از روادب قیام ڪردن عشق است
#اللـهـم_عجل_لولیڪ_الفرج 🌺🤲
#السلامعلیڪیابقیةاللھ
#امام_زمان
┅┄🌸┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄🌸┄┅
16.mp3
3.95M
🔊 گوش کنیم| تند خوانی #جزء_شانزدهم قرآن کریم
#صدای_آسمان
⏯ 🎙#ترتیل/ زمان: ۳۲:۵۰
🎤 استاد معتز آقایی
⬅️ با #ختم_قرآن 🌹🌸 با ما همراه باشید