#سلام_امام_زمانم🌸
_﴿سَـــــلٰام مـُــــولٰا جـــــآنم۔۔𔘓 ﴾
⇦رمـضٰـان امـسٰـال رٰا ؛
با تمــــٰـام ◁«دُعاهـــــآ؎ فَـــــرج ۔۔❋»
_وَقت افـــــطٰارش➩
بٰا تمـــٰــام◁گریہ هــــٰـآ؎،
_هَر شَب" افتتٰاحَش"↳
بٰا تمـــٰــام◁«عَجّل» هـــــآ؎؛
_شَب هـــــآ؎" قَـــــدرَش"▷
مےسپــٰـــارم بہ شُمـــــآ۔۔
↶ ا؎ آقـــــآ؎ مَن↷
❍↲بـہ ایــن اُمــیــد کـِـہ،
بـہ یُـمـن " آمـیـن هـــــــآیــت"↓↓↓
«آخَرین رمضــــٰـان بےحُضورَت بـــٰــاشد✿➛
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ
#امام_زمان
Tahdir joze29.mp3
4M
🔊 گوش کنیم| تند خوانی #جزء_بیست_و_نهم قرآن کریم
#صدای_آسمان
⏯ 🎙#ترتیل
🎤 استاد معتز آقایی
⬅️ با #ختم_قرآن 🌹🌸 با ما همراه باشید
در آن نفس که مرا از لحد برانگیزند
حدیث ِ عشق تو باشد نوشته بر کفنم !
#حضرت128قلبم🫀:))
#صلےالله_علیڪ_ایها_اربابــــ
🔰 #احکام_خوشبختی
🔸پرداخت #زکات_فطره از غذای غیر اصلی
❓پرسش:
کسی که غذای اصلیاش برنج است ولی نان را هم در کنار آن یا در بعضی وعدهها میخورد، آیا میتواند زکات فطره را بر اساس قیمت نان حساب کند؟
✍️پاسخ:
مانعی ندارد. شخصی که پرداخت زکات فطره بر او واجب است باید برای خودش و کسانی که نانخور او هستند، هر نفری یک صاع (تقریبا ۳کیلو و ۶۰۰گرم) از خوراکیهای رایج در منطقه خود (مانند گندم، برنج، خرما و ...) یا مبلغ آن را به عنوان فطریه بپردازد.
🔺دفتر استفتائات آیتاللهالعظمی شبیری زنجانی
#ماه_رمضان
#عید_فطر
#احکام_فطره
🍂🍃🍂🍃🌹🍂🍃🍂🍃
#حرفدل
خدایا ببخشید...ما مثل بندههای درجهیک نیستیم‼️
ما بلد نیستیم فراقِ مهمـانیات را زار بزنیم 😫
ما مثل آدمحسابیها نیستیم که در این روزهای آخر،
دعایوداع بخوانیم وبغض کنیم 🥺
ما نمیفهمیم جمعشدن سفرهی مهمانیات یعنی چه ❓
ما حالیمان نیست توی چه ساحلِ خوشآبو
هوایی نشستهایم
و دیگر باید بساطمان را جمع کنیم و برگردیم
به زندگیهای دودگرفتهی قبل...😷
ما دلخوش بودیم به غیرعادیهای مهمانیات ✨
به اینکه ساعت چهار صبح را ببینیم ⏰
همهی عشقمان توی سحرهای رمضان
به این بود که آن لیوانِ آبِ آخر را جوری سر بکشیم؛🥤
که روی ۵ ثانیه مانده به اذان فیکس
شود
وقبلِ اللهاکبرِ موذن پایینبرود 😌
🔅دلمان به چُرت زدن های قبل افطار خوش بود 😮💨
ما دلبستهی نعناداغِ روی آش 🥘
و کنجد روی نان سنگک بودیم 🥖
ما را ببخش که حال نداشتیم قبل افطار
اول نماز بخوانیم.
ببخش که هنوز اذانمغرب توی گلویمؤذن جا
نیفتاده،
لقمهی اول را بالا میدادیم 😕
ببخشکه مثلبندههایفرهیختهات ،قبل افطار دعا نمیخواندیم ‼️
ما را همینطوری بپذیر لطفا 🙏
ماییکه تمام توانمان را میگذاشتیم برای تمامکردنِ جوشنکبیر درشبهای قدر
و اگرمیتوانستیم هرسهشب را تا فرازِ آخر برویم، کِیفور میشدیم 🥰
ما بلد نبودیم دعای افتتاح بخوانیم ‼️
ابوحمزه هم به نظرمان طولانی میآمد 😮
پس لطفا همان یا علیُ یا عظیم های نصفهنیمه را
از ما به عنوان ادعیهی رمضانیه قبول کن....🤲
ما دوستداشتیم توی این ماه همانطور که تو دوستداشتی زندگی کنیم 💞
حالا هم لطفن اسم مارا بنویس تویفهرست خوبها 💖
تویفهرست بخشیدهشدهها 💝
ما بد نیستیم....
یعنی دلمان نمیخواهد بد باشیم 🥺
ما اول و آخرش بنده ی تو ایم ✨
حالا
بندهی خاص و مقرّب که نه ‼️
ولی بین معمولیها که هستیم 👌
نیستیم ❓❓
ما ردیفوسطیهای کلاس ،دوستت داریم ❤️❤️
ما مثل عینکیهای ردیفجلو نیستیم که مشقهایمان را کامل نوشته باشیم 😢
اما خب مثل ردیفآخریهاو بچه شَرهای کلاس هم نیستیـم ❌
ما
بلدنیستیمخلافکنیم 😇
جرأت نداریم بدون اجـازهات آب بخوریـم 🚫
یـاد نگرفتـهایم نافرمـانیات را بکنیم ⛔️
پس لطفا ما را هم ببخش....🙏
میگویند اولِ ماه مبارک که میرسد،
نفری یکدانهگندم بهشتی میکاری توی دل روزه داران
تا گرسنگی را احساس نکنند 🌾
اصلاً کلِ دلِ ما، مالِ تو...💗
همهاش را گندمزار کن...🌾🌾🌾
خرید تضمینی گندمش هم با خودت 💓
این روزها ، هوای ما را هم داشتهباش لطفا 🙏
ما عربیمان خوب نیست ،
فارسیمان هم بلاغت ندارد ‼️
اما دلمان میخواهد کلمههای ما را هم بخری
و ببری بالا کنار کلمههای قشنگی
که بندههای قشنگت میفرستند 💖
التماس دعا🙏🌷
#عشق_فقط_خدا
⚠️ #تلنگر
#نمازاولوقت 📿
🔹بزرگترین حسرت قیامت
اینه که میفهمی
با نماز اول وقت
تا کجاها میتونستی بالا بری
و نرفتی…
#بهخودمونبیایم🕊
💫با_ما_همراه_باشید✨
┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
رمضان میرود
ای کاش صفایش نرود🌸
سحر و جوشن و
قرآن ودعایش نرود🌸
کاشکی پرشده باشددلم ازنورخدا🌸
همره روزه و افطار نوایش نرود🌸
🌴🌳
#وداع_رمضان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت53
#غزال
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- عجب! اولین باره میای اینجا؟
زانو هاشو جمع کرد و گفت:
- خوب راستش و بگم اره.
سری تکون دادم و گفتم:
- و حس ت چیه؟
و بهش نگاه کردم که به مزار نگاه کرد و دستمو بین دستش نوازش کرد و گفت:
- نمی دونم فقط حس می کنم ارامش دارم یه جوری ارومم و خوبه که تو یکم با من راه اومدی.
لبخندی زدم و گفتم:
- خوبه من اینجا رو خیلی دوست دارم وقتی بابام مرد از دست فرهاد فرار می کردم می یومدم اینجا اخه همش نعشه بود یا خمار ازش می ترسیدم خیلی شبا حتی اینجا خوابیدم این شهدا مراقب من بودن.
شایان گفت:
- دست شون درد نکنه مراقب زن من بودن و چی شد که فرار کردی؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- فرهاد همه چیو قمار کرد اول ماشینا بعد خونه هامون زمین ملک املاک همه رو باخت شروع کرد به وسایل خونه رو فروختن قبل منم که خونه ای که توش زندگی می کردیم رو باخت و بعدش برای اینکه خونه رو پس بگیره باز قمار کرد چیزی نداشت پس منو وسط گذاشت منم ترسیدم گیر یکی بدتر از خودش بیفتم فرار کردم گفتم می رم کار می کنم وقتی دستم به دهنم رسید میام فرهاد و می برم کمپ.
اشک م چکید روی گونه ام و گفتم:
- خیلی سخته خانواده ات جلوی چشت یکی یکی پر پر بشن و از دست برن بابا اونجور فرهاد اینجور.
شایان گفت:
- درباره بابات باید بگم که همه می میریم چه زود و فرهاد هم که فرستادم کمپ برای ترک ولی یه سوال.
هومی گفتم که گفت:
- من شبیهه همون ادم بده خیالی اتم که وقتی فهمیدی فرهاد قمارت کرده تصورش کردی توی ذهنت؟
با چشای خیس اروم خندیدم که به وجد اومد و گفت:
- به چی می خندی؟
با خنده گفتم:
- خدایی نه فکر می کردم یه فرد خیلی چاق بیریخت زشت کچل 40 ساله ای که خیلی زشته و اخلاق خیلی بدی داره و خیلی هم بدجنسه.
شایان هم خندید و گفت:
- و الان از نظرت چطوریم؟
لب زدم:
- خب دیگه پرو نشو من گرسنمه.
با خنده گفت:
- اگه بگی برات غذا می گیرم.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- و اگه نگم غذا نمی خری؟
یکم فکر کرد و گفت:
- می خرم ولی باید بگی.
پوفی کشیدم و گفتم:
- خوب من خجالت می کشم بیخیال دیگه.
اخم الکی کرد و گفت:
- مگه ادم از شوهرش خجالت می کشه؟
لب زدم:
- عجب روداری هستی ها خوب تو یه مرد قد بلند چهارشونه ای البته نمی دونم باشگاه رفته ای یا نه!
وارفته گفت:
- واقعا معلوم نیست؟ همه از ده کیلومتری می فهمن تو که زنمی تو خونه امی نفهمیدی؟
صاف نشستم و گفتم:
- خوب من که با دقت به تو نگاه کردم خجالت می کشم.
انگشتری که سر سفره عقد دستم کرده بود رو بالا پایین کرد و گفت:
- می گم عجیبی می گی نه!ولی خوبه خوشم اومد زنم چشم و دل پاکه واقعا اولین دختری هستی که دیدم انقدر پاک و معصومی! خوب ادامه بده.
یکم کردم و گفتم:
- خب خوشکلی شاید هر دختری بخواد تو همسرش باشی ولی اصلا اخلاق و اعصاب نداری.
اولش لبش کش اومد بخنده اما با جمله اخرم با دهنی صاف شده نگاهم کرد.
و گفتم:
- و من دوست دارم همسرم مثل خودم مذهبی باشه و اگر مذهبی نیست مذهبی بشه!
سری تکون داد و گفت:
- خب حالا ببینیم چی می شه تو باید پشتم باشی به من کمک کنی حتی اگر من نخواستم یا باز بی اعصاب بودم این تویی که نباید رهام کنی خب؟
سری تکون دادم و گفتم:
- دوست دارم بیشتر بیایم اینجا.
سری تکون داد و گفت:
- حتما خاطره ی خوشی اینجا داریم و بیشتر سعی می کنیم سر بزنیم بریم شام بگیرم بریم یه جای دیگه؟
بلند شدم و گفتم:
- خیر دانشجو هات مهمون تو ان ها کاشتی شون با من اومدی دور دور تازه محمد ام تنهاست.
سری تکون داد و گفت:
- اره راست می گی بریم.
اومدم برم که صدام کرد برگشتم دستشو جلو اورده بود.
دستمو توی دست ش گذاشتم و هر دو قدم زنان از مزار شهدا دور شدیم.
با نگاه اخرم ازشون خداحافظ ی کردم و به جلو نگاه کردم.
همیشه هوای منو داشتن و امشب هم مثل همیشه باز هوامو داشتن و حالم بهتر شد.
#رمان
857.3K
شرح دعای روز بیست نهم ماه مبارک رمضان
📌اللهم غَشّنی فیه بالرحمه
#منبر_سه_دقیقه_ای
┅┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت54
#غزال
به ماشین که رسیدیم سوار شدیم کمربند مو بستم و به ایسپک ها نگاه کردم که همین جور مونده بود یادم رفت ببرم.
مال خودمو دست گرفتم و مال شایان هم با اوم دستم گرفتم و گفتم:
- بیا همین جور که رانندگی می کنی من می گیرم سمتت بخور.
سری تکون داد و گرفتم سمتش که خورد و خودمم خوردم.
وایساد که غذا بگیره و گفت:
- چی بگیرم؟فسفود؟یا برنجی چیزی؟
نگاهی انداختم و گفتم:
- فست فود زیاد خوب نیست جلوی رشد محمد و می گیره برنج قیمه و برنج کوبیده بگیر.
سری تکون داد و پیاده شد.
بعد از ده دقیقه خرید و سوار شد گذاشت صندلی عقب و راه افتاد سمت ویلا.
به ویلا که رسیدیم تک خواست بوق بزنه که گفتم:
- نه ساعت 1 شاید سرایدار خواب باشه!
با ریموت درو باز کرد و ماشین و داخل برد.
پیاده شدیم و غذا ها رو برداشتم و درو باز کردم اروم شاید بچه ها خواب باشن داخل رفتیم پسرا که پای فوتبال بساط کرده بودن و دخترا هم دور هم نشسته بودن صحبت می کردن.
ما که رفتیم داخل به ما نگاه کردن لبخندی زدم و سلام کردم شایان هم سلام کرد و همه جواب دادن شایان گفت:
- بچه ها شام خوردین؟ یا سفارش بدم؟
همه گفتن خوردن یکی دو ساعت پیش.
غذا ها رو روی اپن گذاشتم و رو به شایان گفتم:
- تا من سفره رو بچینم محمد و بیدار کن شام نخورده.
سری تکون داد و خواست بره سمت اتاق که در باز شد و محمد خابالود و گریه کنان بیرون اومد سریع سمت ش رفتم و بغلش کردم که اروم گرفت و نگران گفتم:
- جان مامانی؟دورت بگردم چرا گریه می کنی عزیزم؟
شایان هم نگران بالای سرم وایساده بود:
- بابایی عزیزم چی شده؟
محمد گفت:
- خواب بد دیدم تلسیدم.
صورت شو بوسیدم و گفتم:
- الهی قربونت برم خواب بد غلط کرد پسر شیر منو ترسوند الان بابایی می بره دست و صورت تو می شوره شام می خوریم خودم پیش پسرم می خوام که خواب بد جرعت نکنه بیاد پسرمو بترسونه خوب؟
سری تکون داد و شایان بغلش کرد و درحالی که قربون صدقه اش می رفت برد دست و صورت شو بشوره.
سفره رو چیدم و دستامو شستم نشستم که شایان و محمد ام اومدن نشستن.
محمد و کنارم نشوندم و قاشق و پر کردم سمت دهن ش بردم که خورد.
بهش شام دادم و خیلی خابالود بود.
بغلش کردم که شایان گفت:
- چیزی نخوردی که.
خودشم نخورده بود مثل من دور محمد بود.
لب زدم:
- محمد و بخوابونم میام شام می خوریم.
سری تکون داد توی اتاق رفتم همین که رو تخت گذاشتم ش خوابید.
پتو رو روش مرتب کردم و وقتی مطمعن شدم خوابه بیرون اومدم روی سفره نشستم شایان برام کشید و گفت:
- خوابید؟
اره ای گفتم و هر دو شام خوردیم.
سفره رو جمع کردم و شایان گفت:
- من می رم اتاق محمد بخوابم ولی فکر کنم تخت ش یه نفره است.
دستامو شستم و گفتم:
- رخت خواب پهن می کنم پایین تخت.
باشه ای گفت و کنار پسرا نشست.
توی اتاق رفتم و از توی کمد رخت خواب دراوردم و پهن کردم روی زمین خواستم از اتاق برم بیرون که با صدای داد از جا پریدم و قلبم اومد تو دهنم
#رمان
بعدزوّارحریمتحالۍهمازمابپرس
نوبتۍهمباشدآقا؛نوبتِبیچارههاس . . .
#آقایاباعبــداللّٰــہ'!
به پایان آمد این ماه و
عبادت همچنان باقیست
برای ما حرم بنویس
نجف تا کربلا کافیست:)🖤
🛑 صد گروه استهلال از غروب امروز برای رویت هلال ماه شوال در نقاط مختلف ایران دست بکار میشوند
😔😔😔😔
🔸این همه تلاطم برای جستوجوی یک هلال باریک ماه...
مهدی جان!
من را ببخش! قرص روی ماهت را گمکردهام و عین خیالم نیست...
#وداع_رمضان
#امام_زمان
#ریحانه_بهشتی 🌱
🚨 به شخصیت فرزندتان احترام بگذارید؛
🔻مثلا اگر میخواهید به کودک آموزش دهید چگونه لباسش را بپوشد لازم نیست بگویید «چقدر بی دست و پایی» وقتی با این کلمات به شخصیت کودک حمله کنید اعتماد به نفس او را از بین میبرید و اینجاست که تخریب شخصیت و اعتماد به نفس کودک آغاز میشود.
🔻یا وقتی کودک یک ساله شما اشیا را در دهان خود میبرد نباید بر سرش فریاد زد. باید بدانید او در حال کشف دنیای پیرامون خوداست.
🔻 و اگر فرزند نوجوان شما تمایل ندارد تعطیلات آخر هفته را با شما باشد او را درک کنید او به دنبال رسیدن به استقلال است.
#تربیت_فرزند ✨
┅┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┅┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 اللهم اهل الکبریاء والعظمه
🌙حلول ماه شوال و عید سعید فطر را تبریک میگوییم💐
4_5812086157403496918.mp3
3.95M
آهنگ عید فطر
حجت_اشرف_زاده
استشمام 💞
عطر خوش بوے
عیـــــد فطــر
از پنجره 💞
ملڪوتي رمضاڹ
ڪَواراے وجود پاڪتاڹ
"عاشقاڹ عیدتاڹ مبارڪ"
🔻 اعمال شب عید فطر
شب عید فطر شب بسیار مهم و شریفی است و در روایات برای آن ارج و ارزشی همانند شب قدر برشمرده شده است و اعمالی دارد:
1️⃣ غسل در شب عید فطر
2️⃣ زیارت امام حسین (ع) در شب اول شوال
3️⃣ احیا در شب عید فطر
4️⃣ نماز مستحبی چهار رکعتی در شب اول شوال : هركس در شب فطر چهار ركعت نماز بخواند، به اين صورت كه در هر ركعت آن سورهى حمد و آية الكرسى و سه بار «قُلْ هُوَ اَللّٰهُ أَحَدٌ» بخواند، خداوند متعال در برابر هر ركعت، عبادت چهل سال و عبادت تمام كسانى را كه در ماه رمضان روزه گرفته و نماز خواندهاند، به او عطا مىكند.
5️⃣ نماز امام علی (ع) در شب اول شوال
6️⃣ نماز مستحبی دو رکعتی در شب اول شوال
7️⃣ نماز مستحبی شش رکعتی در شب اول شوال
8️⃣ تکبیرات بعد از نماز در شب اول شوال :
اللَّهُ أَكْبَرُ اللَّهُ أَكْبَرُ اللَّهُ أَكْبَرُ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ اللَّهُ أَكْبَرُ وَ لِلَّهِ الْحَمْدُاللَّهُ أَكْبَرُ عَلَى مَا هَدَانَا وَ لَهُ الشُّكْرُ عَلَى مَا أَبْلَانَا [أَوْلَانَا]
خداوند بزرگتر است، خداوند بزرگتر است، خداوند بزرگتر است، معبودى جز خدا نيست و خدا بزرگتر است و ستايش خدا را [و خداوند بزرگتر است]كه ما را هدايت كرد و سپاس او را بر آنچه ما را بدان آزمود [بر آنچه به ما ارزانى داشت].
9️⃣ گفتن ذکر:
يَا دَائِمَ الْفَضْلِ عَلَى الْبَرِيَّةِ يَا بَاسِطَ الْيَدَيْنِ بِالْعَطِيَّةِ يَا صَاحِبَ الْمَوَاهِبِ السَّنِيَّةِ
صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ خَيْرِ الْوَرَى سَجِيَّةً وَ اغْفِرْ لَنَا يَا ذَا الْعُلَى فِي هَذِهِ الْعَشِيَّةِ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنزانه🌱
ریاضیدانهاے کوچک 😍😘
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✌🏼✌🏼 شاااااااااادبااااااااشین
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📣با ما همراه باشید
☆🌹🌸☆
#اصول_زندگی_شاد 🦋
خلاصهے آرامش
•حرف زدن کمتر، عمل بیشتر
•حرص کمتر، بخشش بیشتر
•نگرانی کمتر، خواب بیشتر
•رانندگی کمتر، پیادهروے بیشتر
•عصبانیت کمتر، خنده بیشتر
#انرژی_مثبت
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت55
#غزال
به محمد نگاه کردم که بیدار نشد خداروشکر و سریع بیرون رفتم ببینم چی شده!
نمی دونم فوتبال کی با کی بود که یکی شون گل زد و پسرا داد کشیده بودن.
نفس مو فوت کردم و رو به شایان گفتم:
- شایان برو استراحت کن جا پهن کردم.
سری تکون داد و به بقیه شب بخیر گفت سمت اتاق رفت و من کنار دخترا نشستم.
شایان که درو بست پسرا تلوزیون ک خاموش کردن و و اونا هم به جمع ما پیوستن دخترا سمت چپ نشسته بودن پسرا سمت راست و به من نگاه کردن.
معذب شدم و متعجب گفتم:
- چیزی شده؟
یکی از دخترا دستشو زد زیر چونه اش و گفت:
- خوب می شه حرف بزنیم؟سوال خصوصی هم بپرسیم؟
خنده ام گرفت!
پس منتظر بودن شایان بره کنجکاوی شونو برطرف کنن.
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه.
اولین سوال رو یکی از دخترا پرسید:
- شما چند سالتونه؟
در اتاق باز شد که سریع پسرا چرخیدن سمت تلوزیون شایان نگاهی بهمون انداخت و گفت:
- چیزی شده؟
دخترا و پسرا همزمان نه ای گفتن و یکی از پسرا گفت:
- می خوام دوستانه بازی گروهی انجام بدیم.
شایان سری تکون داد و گفت:
- خوش باشین فقط قوانین اسلامی رو رعایت کنید که خانوم من حساسه و باهاتون راه بیاد.
همه سر تکون دادن چقدر هماهنگ بودن اینا!
شایان یه لیوان اب خورد و گفت:
- خسته نیستی؟میخوای بمونی پیش بچه ها؟
سری به معنای اره تکون دادم و شایان توی اتاق رفت و درو بست که دوباره پسرا چرخیدن این سمت.
همون دختره با هیجان گفت:
- خب چند سالتونه؟
یکم فکر کردم و گفتم:
- خب چند روز دیگه 18 ساله می شم.
با تعجب نگاهم کردن و یکی از پسرا گفت:
- و استاد چند سالشونه؟
واقعا نمی دونستم!اما خیلی بد می شد اگه می گفتم نمی دونم پس شامسی گفتم:
- 25 سالشه.
سری تکون داد و یکی از دخترا گفت:
- ببخشیدا ولی من چند ترمه با استاد کلاس دارم یعنی دو سالی می شه چون نمیام و هی می ندازتم یه بار زن ش اومد و توی دانشگاه علم شنگه راه انداخت یعنی شما زن دوم شی؟
با این سوال ش نفس توی سینه ام حبس شد.
خدایا چی می گفتم!
یکی از دخترا با تشر اسم اون کسی که سوال پرسیده بود رو صدا کرد نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اره من همسر دوم شایان هستم.
همون دختر دوباره گفت:
- نمی ترسین هنوز عاشق همسر اول ش باشه؟بهش فکر کنه؟
لبخندی زدم تا استرس و ناراحتی مو پشتش مخفی کنم و گفتم:
- نه!چون می دونم اونو فراموش کرده.
یکی از پسرا گفت:
- یعنی محمد پسرا شما نیست؟از همسر اول استاده؟
سری به معنای اره تکون دادم.
و یکی از دخترا گفت:
- پس چرا محمد انقدر شما رو دوست داره؟پس مادرش چی؟
لب زدم:
- خوب مادر محمد براش مادری نکرد من به محمد علاقه ی خاصی دارم یعنی بچه خیلی دوست دارم کلا نمی تونم مهربون نباشم توی ذات منه مهربونی محمد ام منو مادر خودش می دونه و حتی یه ثانیه هم دلش نمی خواد پیش مادر اصلی ش باشه چون ازش می ترسه من کسی رو قضاوت نمی کنم اما خوب چند بار محمد رو کتک زده به همین خاطر محمد منو دوست داره و به من وابسته است.
یکی دیگه از دخترا گفت:
- چرا قبول کردین زن دوم استاد بشین در صورتی که یه بچه هم داشت؟
نمی تونستم در این مورد واقعیت و بگم و فقط گفتم:
- خوب بلاخره هر کی یه معیار هایی برای ازدواج داره و سرنوشت برای ادم ها به صورت متفاوت اتفاق های متفاوتی رو رقم می زنه.
#رمان