eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
481 دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
41 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 فرهاد نشست جلوم روی زمین و دستامو گرفت و گفت: - به خدا از اونجا اومدم ترک کردم برگه ترخیص مم بهم دادن یک ساله پاک پاک ام حالا بگو چی شده؟ محمد بازومو گرفت و گفت: - این کیه مامانی؟ لبخندی زدم و گفتم: - این دایی ته عزیزم داداش من فرهاد. محمد موادبانه گفت: - سلام دایی خوش اومدی. فرهاد با تعجب بهش نگاه کرد و گفت: - دایی شم؟من؟ سری تکون دادم و گفتم: - یادت رفته برای نجات زندگی تو زن شایان شدم؟اون روز توی انباری؟ فرهاد گیج گفت: - من اون روز و درست یادم نیست خمار بودم گیج بودم کتک خورده بودم از اول بگو. لب زدم: - فاطمه با محمد می رین یه چیزی بدی به محمد؟ محمد دلش نمی خواست بره اما سری تکون داد و با فاطمه رفت. رو به فرهاد گفتم: - محمد بچه شایان از زن اولش شیداست ولی چون شیدا زن زندگی نبود و ................. کل داستان و براش تعریف کردم به اضافه ی وقتی که شایان گفت از قبل از این کارا منو می خواسته! فرهاد دندون قرچه ای کرد و گفت: - اون عوضی غلط کرده دست رو تو بلند کرده این همه بهش خوبی کردی اخر سر اینجوری جواب تو داد که پرتت کنه توی خیابون؟الانم با اون شیدا خوش و خرم زندگی کنه شیدا بارداره که! عفریته خدا می دونه بچه کیه! متعجب گفتم: - مگه تو شیدا رو می شناسی؟ فرهاد گفت: - معلومه که می شناسم
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 کلید اتاق مونو گرفتیم و سوار اسانسور شدیم و طبقه اخر رو کامیار زد. خواستم چیزی بگم که جلو اومد و خم شد روم متعجب بهش نگاه کردم که خندید و فهمید نقشه ای داره و کنار گوشم لب زد: - دوربین داره همه جا هیچی نگو. بعد هم با خنده عقب رفت و منم مثل خودش خندیدم . خدایا بهمون رحم کنه. اسانسور وایساد و بیرون اومدیم دو تا واحد بیشتر نبود توی این طبقه . در یکی از واحد ها که راه پله توی روش بود و کامیار وا کرد و داخل رفتیم. می ترسیدم اینجا هم دوربین باشه. صدای پیامک گوشیم اومد و سامیار بود. که اطلاعات و بهش دادم و روی اولین مبل نشستم و شروع کردم به چت کردن کامیار داشت وسایل و میچید و زیر چشمی اطراف و نگاه می کرد مبادا دوربین تو اتاق باشه. بعد نیم ساعت کنارم نشست و توی لب تاب چیزی تایپ کرد: - فعلا لباس عوض نکن حمام نرو امشب برای 1 دقیقه هم که شده حواس همه رو باید پرت کنی یه نگاه به سیستم ها بکنم. منم ریلکس تکیه داده بودم و نگاهش می کردم و مثلا فاز رمانتیک بود و لبخند ژکوند به روش می پاشیدم