🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت103
#غزال
فرهاد نشست جلوم روی زمین و دستامو گرفت و گفت:
- به خدا از اونجا اومدم ترک کردم برگه ترخیص مم بهم دادن یک ساله پاک پاک ام حالا بگو چی شده؟
محمد بازومو گرفت و گفت:
- این کیه مامانی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- این دایی ته عزیزم داداش من فرهاد.
محمد موادبانه گفت:
- سلام دایی خوش اومدی.
فرهاد با تعجب بهش نگاه کرد و گفت:
- دایی شم؟من؟
سری تکون دادم و گفتم:
- یادت رفته برای نجات زندگی تو زن شایان شدم؟اون روز توی انباری؟
فرهاد گیج گفت:
- من اون روز و درست یادم نیست خمار بودم گیج بودم کتک خورده بودم از اول بگو.
لب زدم:
- فاطمه با محمد می رین یه چیزی بدی به محمد؟
محمد دلش نمی خواست بره اما سری تکون داد و با فاطمه رفت.
رو به فرهاد گفتم:
- محمد بچه شایان از زن اولش شیداست ولی چون شیدا زن زندگی نبود و .................
کل داستان و براش تعریف کردم به اضافه ی وقتی که شایان گفت از قبل از این کارا منو می خواسته!
فرهاد دندون قرچه ای کرد و گفت:
- اون عوضی غلط کرده دست رو تو بلند کرده این همه بهش خوبی کردی اخر سر اینجوری جواب تو داد که پرتت کنه توی خیابون؟الانم با اون شیدا خوش و خرم زندگی کنه شیدا بارداره که! عفریته خدا می دونه بچه کیه!
متعجب گفتم:
- مگه تو شیدا رو می شناسی؟
فرهاد گفت:
- معلومه که می شناسم
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت103
#سارینا
کلید اتاق مونو گرفتیم و سوار اسانسور شدیم و طبقه اخر رو کامیار زد.
خواستم چیزی بگم که جلو اومد و خم شد روم متعجب بهش نگاه کردم که خندید و فهمید نقشه ای داره و کنار گوشم لب زد:
- دوربین داره همه جا هیچی نگو.
بعد هم با خنده عقب رفت و منم مثل خودش خندیدم .
خدایا بهمون رحم کنه.
اسانسور وایساد و بیرون اومدیم دو تا واحد بیشتر نبود توی این طبقه .
در یکی از واحد ها که راه پله توی روش بود و کامیار وا کرد و داخل رفتیم.
می ترسیدم اینجا هم دوربین باشه.
صدای پیامک گوشیم اومد و سامیار بود.
که اطلاعات و بهش دادم و روی اولین مبل نشستم و شروع کردم به چت کردن کامیار داشت وسایل و میچید و زیر چشمی اطراف و نگاه می کرد مبادا دوربین تو اتاق باشه.
بعد نیم ساعت کنارم نشست و توی لب تاب چیزی تایپ کرد:
- فعلا لباس عوض نکن حمام نرو امشب برای 1 دقیقه هم که شده حواس همه رو باید پرت کنی یه نگاه به سیستم ها بکنم.
منم ریلکس تکیه داده بودم و نگاهش می کردم و مثلا فاز رمانتیک بود و لبخند ژکوند به روش می پاشیدم
#رمان