eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
479 دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
41 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 پیاده شدیم و با محمد داخل رفتیم. محمد یه کیک و شیر برداشت با چیپس خودمم یکم خوراکی برداشتم و حساب کردم. سوار شدیم و فرهاد حرکت کرد. شیر و کیک محمد و باز کردم و بهش دادم به فرهادم خوراکی دادم تا توی راه مشغول باشیم. اما فکرم بیشتر درگیر پیام شایان بود. حتی با اوردن اسم ش هم بغض می کردم! اما تا حدودی خیالم راحت شده بود که بچه مال شایان نیست! نکنه عاشق شیدا بشه؟ یا شاید هم عاشق ش شده بخواد محمد رو هم از من بگیره! نکنه اصلا خواسته برم اونجا که محمد و بگیره؟ یا باز شیدا یه نقشه جدید ریخته و می خواد بگه بلا سرم بیاره یا بچه امو بکشن؟ از استرس حالت تهوع گرفتم و فوری به شیشه شدم و جلوی دهنمو گرفتم. فرها سریع زد بغل پیاده شدم و توی جدول عق زدم. خورده و نخورده همه چیو بالا اوردم. فرهاد سریع برام اب اورد و به صورتم زدم. محمد ترسیده داشت نگاهم می کرد بهش نگاه کردم و گفتم: - بشین تو ماشین مامانی چیزی نیست قربونت برم. سری تکون داد و توی ماشین نشست. فرهاد نگران گفت: - خوبی؟ اره ای گفتم چقدر دلم می خواست الان شایان اینجا بود تا اون حالمو می پرسید نگران من و بچه اش می شد اما.. لبخند تلخی زدم که فرهاد فکر کنم متوجه شد دلیل ش چیه! لعنت ی به خودش فرستاد که مصبب این اوضاع و احوال منه و سوار شدیم. محمد توی بغلم اومد و دستشو روی شکمم گذاشت و گفت: - نی نی اروم باش انقدر مامانمو اذیت نکن می زنمتا. خنده ام گرفت!چجوری می خواست بزن ش اخه؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: - شیطون بلا چجوری می خوای داداش تو بزنی؟ با صدای ارومی که من بشنوم مثلا بچه نشنوه گفت‌: - من که نمی زنم داداشی مو دارم تهدید ش می کنم یکم بترسه مامانی! خنده ای کردم و سر تکون دادم. بلاخره به محل مورد نظر رسیدیم. دفتر یه وکیل بود به نام سعدونی! هر سه وارد ش شدیم دو نفری که اینجا بودن خداحافظ ی کردن و رفتن رو به منشی گفتم: - ببخشید من می خواستم اقای سعدونی رو ببینم. منشی گفت: - سلام خوش اومدید وقت قبلی داشتید؟ نه ای گفتم که گفت: - پس ساعت 7 بیاید. لب زدم: - اما کار ما خیلی واجبه. منشی گفت: - متعسفم ایشون دارن می رن تا ساعت 7 کاری هم نمی تونم بکنم. که در باز شد و اقای سعدونی اومد بیرون سمت ش رفتم و گفتم: - ببخشید شما اقای سعدونی هستید؟ منشی کلافه گفت: - خانوم گفتم که وقت ندارن. اقای سعدونی گفت: - مشکلی نیست خانوم همتی بعله بفرماید؟ سری تکون دادم و گفتم: - من غزال محمدی هستم دختر احمد محمدی ظاهرا شما وکیل شون هستید درسته! با بهت گفت: - بعله بعله شما کجا بودید من کلی دنبال شما بودم اما پیداتون نکردم همه چی رو فروخته بودید
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 1ماه بعد نگاهمو مثل بقیه روزا ها به صفحه گوشی دوختم اما دو روزی بود سامیار جواب پیام مو نداده بود . نه به روز های اول این یک ماه که24 ساعت چت می کردم نه به این 15 روز که در روز دو سه بار جواب مو می داد بعدش هم شد تهش یه باشه و حالا هم که دو روزه جواب نداده بود و هر وقت گلایه می کردم می گفت سرش شلوغه. با اعصاب خوردی زل زدم به صفحه گوشی و بی طاقت دستمو روی تماس زدم و منتظر شدم تا جواب بده. انقدر بوق خورد قطع شد و جواب نداد. بار دومم همین طور. دلم شور می زد و حسابی نگران ش شده بودم که جواب داد و نفس راحتی کشیدم: - چته سارینا چته انقدر زنگ می زنی؟حواست هست کجاییم؟وقتی پیام می دی جواب نمی دم یعنی کار دارم بفهم بگو چته؟ بغض کردم اخیرا خیلی دل نازک شده بودم و مدام گریه می کردم. کامیار خیلی دلداری م می داد که گرفتاره و عملیات سخته اما خوب دست خودم نبود. بابا من بعد دو سال بهش رسیده بودم تازه 5 ماهه عقد کردیم و 1 ماهه هم که دورم ازش باشه عملیات سخته ولی جواب یه پیام و می تونه بده که. لب زدم: - سلام نگرانت شده بودم . با عصبانیت بیشتری گفت: - مگه بچه ام انقدر زنگ نزن بیینم اخر گند می زنی یا نه با اینکارت بس که بچه بازی رو یکم جدی باش مراعات کن باید برم کار دارم باز زنگ نزنی! و قطع کرد. قطع کردم و سرمو روی زانو هام گذاشتم زدم زیر گریه. در اتاق وا شد و کامیار اومد داخل. روی تخت نشست و گفت: - وای خدا باز که تو داری گریه می کنی سارینا ببینمت باز چی شده؟بازم سامیار جواب تو نداده؟ سر بلند کردم که سوتی زد و گفت: - نگاه کن چشماشو الان بریم پایین فکر می کنن من زدمت! هق زدم و گفتم: - باهام بد رفتاری می کنه چون فقط نگران ش شده بودم و بهش زنگ زدم. و از گریه هق هق کردم و به سکسکه افتادم. کامیار یه طوری نگاهم کرد یه طوری که انگار می گفت اروم باش تازه اولشه برعکس چشاش لبخند زد و گفت: - اینطور نیست ولی خبر خوب برات دارم دلیل اینکه مدت مدام بالا میاوردی اینکه شما بارداری و خبر خوش دوم اینکه شب قراره بریم عمارت اصلی و سامیار رو ببینی. شکه سرمو بالا اوردم و بهش نگاه کردم. با خنده گفت: - تو 4 ماهه بارداری سارینا خانوم!داری یه نی نی برای خودت و سامیار میاری باید زود تر این موضوع رو تمام کنیم و برگردین تا این نی نی به دنیا نیومده ازدواج کنید اخ خدا دارم عمو می شم. و بلند خندید. هنوز ناباور داشتم بهش نگاه می کردم که بلند تر خندید و گفت: - قیافه اشو باورت نمی شه،؟ برگه رو گرفت سمتم و گرفتم ازش راست می گفت من باردار بودم. حتما سامیار بفهمه بال در میاره از خوشی. با گریه خندیدم و از همه خوب تر این بود که داشتم می رفتم پیش سامیار. نمی دونم چطور وسایل مو جمع می کردم و مثل بچه ها مدام می گفتم کی می ریم دیگه کامیار. جلوی اینه وایسادم و به خودم نگاه کردم اصلا معلوم نبود من باردارم! البته خوب لاغر بودم و فقط یکم تپل شده بودم و معلومه که معلوم نبود. یعنی من به این زودی دارم مادر می شم؟ 4 ماهه باردارم یعنی 1 ماه بعد از عقدمون. حتما مامان اینا خوشحآل می شن و اقا بزرگ قراره نتیجه اشو ببینه! با صدا کردن های کامیار سریع چمدون رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم که جلو اومد و ازم گرفت و گفت: - واسه چی بلند کردی باید مراقب باشی تو سن ت کمه ضعیف هم هستی حالا باید مراقب دونفر باشی بهتره کسی نفهمه تا امنیت بچه بیشتر باشه خوب؟ سری تکون دادم و راه افتادیم. با چند تا ماشین های اتوبوسی شکل مدل بالای خارجی حرکت کردیم. با همون چند تا دختری که اون روز روی میز شون نشستم جور شده بودم و یه جورایی اطلاعات ازشون به دست میاوردم.