eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
473 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
41 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 شایان لب زد: - خودت حاضر بودی محمد بمیره؟ بهش نگاه کردم کردم و گفتم: - معلومه که نه! شایان درمونده زد کنار و گفت: - چیکار می کردم ها تو به من بگو چیکار می کردم! با بغض گفتم: - شیدا فکر می کرد تو التماس ش می کنی!می خواست التماس تو رو ببینه اما کتک زدن من راحت تر از غرورت بود. شایان سرشو روی فرمون گذاشت و گفت: - به خدا نمی دونم و گرنه التماس ش می کردم به دست و پاش می یوفتادم. جوابی بهش ندادم و از گریه هق هق کردم! سرشو از روی فرمون برداشت و گفت: - گریه نکن دیگه توروخدا خواهش می کنم! اشکامو پاک کردم و به بیرون نگاه کردم دست مو توی دست ش گرفت خواستم دستمو عقب بکشم اما نزاشت و محکم تر گرفت نگاهی به جای خالی حلقه انداخت. حلقه ای که اون روز پرت ش کرده بودم جلوش. از جیب ش حلقه رو در اورد و خواست دستم کنه اما دستمو مشت کردم و نزاشتم. چند ثانیه بهم نگاه کرد و دوباره حلقه رو گذاشت تو جیب ش. لب زدم: - دستمو ول کن. بی توجه دستمو توی دست ش نگه داشت بعد هم سمتم خم شد و سرشو به دستم تکیه داد و چشاشو بست. با لحن ملتمسی گفت: - بزار یکم بخوابم خیلی وقته درست نخوابیدم. نمی دونم چرا دلم نیومد هلش بدم عقب! بازم بغض کردم. لعنت به این بغض! به بیرون نگاه کردم شایان هم خواب ش برد. در ها رو قفل کردم چادرمم رو از سرم در اوردم و روی محمد گذاشتم. تا صبح به همین طریق گذشت و نتونستم پلک روی هم بزارم. فقط به بیرون نگاه می کردم و با خودم می گفتم یه روزی میاد که شر شیدا از زندگی مون کم بشه؟ ساعت6 و نیم صبح بود که گوشی زنگ خورد و شایان بیدار شد. چند بار پلک زد و بعد صاف شد که صورت ش توی هم رفت. چون کج به من تکیه داده بود بدن ش خشک شده بود. فرهاد بود جواب دادم که با هول گفت: - الو الو غزال می شنوی صدامو؟ نگران گفتم: - اره داداش بگو. فرهاد سریع گفت: - شیدا امروز دو تا محموله داره که قراره ساعت 7 برسه به این انباری که می گم سریع به وکیله خبر بده. سریع قطع کردم و زنگ زدم اقای سعدونی بدبخت خواب بود: - الو سلام خا... نزاشتم ادامه بده و تند گفتم: - غزال امروز دو تا محموله داره به این انبار ساعت 7 می رسن. فوری گفت باشه و قطع کرد. اما فرهاد از کجا می دونست؟ شایان خمیازه ای کشید و گفت: - ساعت چنده؟ نگاهی انداختم و گفتم: - 6 و نیم. ولی هنوز هوا کامل روشن نشده بود. متعجب گفت: - 6 و نیم صبح؟
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 در خونه امو باز کردم . همون خونه ای که قبلا خونه سامیار اینا بودوو وقتی رفت من فقط به عشق خودش اینجا رو خریدم و اتاق شو دست نخورده نگه داشتم با تمام وسایل ش. داخل رفتم و خواستم درو ببندم که بسته نشد نگاه کردم پای یه نفر میون در بود. ترسیده عقب رفتم که در باز شد و قامت سامیار رو دیدم. چقدر اشفته و داغون بود. درو بست و بهم نگاه کرد. مستقیم زل زده بود توی چشم هام. فقط غم بود که توی نگاه دوتایی مون جا خوش کرده بود. لب زد: - می خوام باهات حرف بزنم. دلم خیلی براش تنگ شده بود خیلی . داخل رفتیم و روی کاناپه نشستم گوشی شو باز کرد و یه فیلم پلی کرد داد دستم توی همون ویلا بود که عملیات بودیم و تصویر روی سامیار بود و صدای کامیار اومد: - خوب سارینا بیین امروز روز دومی هست که اومدیم اینجا و تو فکر می کنی سامیار بهت خیانت کرده اما بشو از زبون خودش این فیلم و می گیرم که وقتی مشکل حل شد و سامیار اومد حقیقت و گفت فکر نکنی الکی می گه سامیار شروع کن. تازه فهمیده بودم عشق من تحت فشاره! فهمیدم کاملیا از اون عفریته ای که فکر شو می کردم صد پله بالا تره. فیلم که تمام شد گوشه و پایین اوردم و به سامیار نگاه کردم. لبخند غمگینی زد و گفت: - من خیانت کار نیستم فقط دارم از جون تو که عزیز ترین فرد زندگیمی مراقبت می کنم کاری به خودم ندارم اما اگر طبق خواسته کاملیا عمل نمی کردم صد در صد اولین نفر تو رو لو می داد و من دق می کردم مجبور شدم برنجونمت تا حداقل داشته باشمت چه بسا از دور.