🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت119
#غزال
سری تکون دادم بهت زده گفت:
- تمام مدت بهت تکیه داده بودم؟
اره ای زمزمه کردم و نگران به گوشی نگاه کردم.
یعنی گیر می یوفته؟
یا زرنگ تر از این حرفاست؟
شایان شرمنده گفت:
- ببخشید حتما خیلی اذیت شدی.
چیزی نگفتم که گفت:
- بریم صبحونه بخوریم؟
نه ای گفتم و با استرس صفحه گوشی رو روشن کردم.
نگاهی بین من و گوشی رد و بدل کرد و گفت:
- شیدا رو نمی گیرن اوم اب نمی ره زیر پاش.
لب زدم:
- خدا رو چه دیدی شاید گیر افتاد فقط نمی دونم فرهاد از کجا این شیدا رو خوب می شناسه و امار شو داره.
سری تکون داد یه 20 دقیقه ای گذشت که اقای سعدونی زنگ زد سریع جواب دادم با خبری که بهم داد مونده بودم چی بگم!
اصلا باورم نمی شد!
بهت زده قطع کردم!
شایان نگران نگاهم کرد و گفت:
- چی شد؟غزآل!
بهت زده گفتم:
- مواد ها رسید دو تا کامیون جاسازی بوده وقتی رفتن داخل ادم های شیدا می بینن شیدا نیومده بیرون از اتاق ش برای چک بار و پلیس ها می ریزن همه رو می گیرن این حرف و که از بادیگارد ها می شنون می رن توی اتاق شیدا می بینن از بس مشروب و الکل خورده سنگ کوپ کرده و مرده!
شایان با مکث گفت:
- شوخی می کنی دیگه؟شیدا هفت تا جون داره مرده؟
بهت زده گفتم:
- راست می گم به خدا گفت بریم دفترش و فرهاد هم ببریم.
شایان با صدای بلند تری گفت:
- توروخدا راست می گی؟
عصبی داد زدم:
- دارم می گم اررررررره.
محمد از خواب پرید و ترسیده نگاهمون کرد.
یهو شایان داد زد از خوشحالی که من و محمد گرخیدیم.
یهو از ماشین پیاده شد و شروع کرد بلند بلند خداروشکر گفتن.
از ماشین پیاده شدم و گفتم:
- شایان چیکار می کنی مردم خواب ان شایان.
فقط داد می کشید و خدا رو شکر می کرد افرادی که واسه پیاده روی تو خیابون بودن با تعجب نگاه مون می کردن.
محمد پیاده شده و ترسیده گفت:
- مامانی چی شده؟
شایان از زمین کندش و بردش بالا و شروع کرد باهاش بازی کردن و بلند بلند حرف زدن:
- راحت شدیییییم بابایییی شر شیدا کنده شده دوباره ما سه نفره زندگیم می کنیم یوووووووهوووووووو.
با صدایی که سعی در کنترل ش داشتم گفتم:
- نکن بچه رو می ندازی ابرومو نو بردی بشین تو ماشین دیر شد.
سریع نشست و حرکت کرد صدای اهنگ و زیاد کرد که سریع کم ش کردم جلوی بستنی فروشی وایساد کلی بستنی گرفت اما ما که سه نفر بودیم وای خدا.
همه رو داد دست محمد و گفت بخوره.
محمد با تعجب به من نگاه کرد و من به محمد.
بچه ام فکر می کنه باباش خل شده!
به فرهاد هم زنگ زدم و گفتم بیاد دفتر سعدونی.
تا وقتی که برسیم شایان فقط چرت و پرت گفت از خوشحالی و خودمم کم کم داشتم به عقل ش شک می کردم!
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت119
#سارینا
لب زدم:
- تمام شد؟
سری تکون داد و امیدوارم نگاهم کرد که گفتم:
- از خونه من برو بیرون کاملیا منتظرته حتما.
می دونستم راست می گه اما حق من نبود حقیقته و نگه و اینجور عذابم بده!
اگر از اول جریان و به من می گفت انقدر عذاب نمی کشیدم انقدر گریه نمی کردم که حالا عینکی بشم!
ناراحت نگاهم کرد و گفت:
- باور نمی کنی حرفامو؟
یکی از بچه ها لگدی زد که اخی گفتم و روی شکمم خم شدم.
هول شد و سریع جلوم زانو زد و گفت:
- چی شد خاک تو سرم چی شدی سارینام؟
دردش کمتر شد و گفتم:
- به توچه5 ماهه کجا بودی که حالا اومدی برو بیرون من نمی خوام تو رو ببینم .
دوباره لگدی زد که ایی گفتم.
و سامیار وحشت زده گفت:
- الان زنگ می زنم امبولانس.
نالیدم:
- نه بچه ها دارن لگد می زنن .
یکم از ترس ش ریخت و مظلوم گفت:
- می شه یکم پیشت بمونم؟دلم خیلی برات تنگ شده .
پوزخندی با درد زدم و گفتم:
- عشقت نگرانت می شه برو.
لب زد:
- اون دختره ی عوضی الان توی زندانه!بلاخره جای اون احسان رو لو داد و به دام انداختیمش.
نفس راحتی کشیدم.
ولی کوتاه نیومدم و گفتم:
- اوکی شما هم برو من دنبال کارای طلاق امم بچه ها که به دنیا بیان می تونم طلاق بگیرم.
سامیار سر به زیر انداخت و گفت:
- من به خاطر تو به خاطر شغل ام به خاطر مردم مجبور شدم این کارو انجام بدم می دونم که خودت خوب می دونی همش به خاطر خودت بوده نگفتم بهت چون اگه رفتار های تو طبیعی نبود اون دختره مارمولک هم باور نمی کرد و هیچ کاری پیش نمی رفت.
بلند شدم و گفتم:
- درد هایی که من کشیدم گریه هایی که من کردم با حرف های تو دوا نمی شه برو بیرون تا زنگ نزدم امیر بیاد.
عصبی شده بودم و باز بچه ها لگد زدن.
ایی گفتم و با جیغ گفتم:
- بروووو بیرون.
سریع بلند شد و گفت:
- می رم می رم تو فقط عصبی نشو حالت بد می شه می رم.
سمت در رفت و نگاه اخر شو بهم انداخت و زد بیرون.
نشستم و به مبل تکیه دادم.
اشکام سر خوردن روی گونه هام.
خدایا شکرت که بهم خیانت نکرده اما من چطور اون صحنه ها که کنار کاملیا بود و فراموش کنم؟
چطور من این 5ماه عذاب کشیدن رو فراموش کنم.
به یه ربع نکشیده در باز شد و امیر و کامیار اومدن داخل.
حتما سامیار خبر داده بود.
امیر سریع سمتم اومد و گفت:
- چی شده درد داری؟چرا گریه می کنی بریم بیمارستان؟
نه ای زمزمه کردم که کامیار گفت:
- سامیار حقیقیت و بهت گفت؟
سری تکون دادم و امیر گفت:
- حقیقت؟کدوم حقیقت؟
کامیار براش تعریف کرد و امیر شکه گفت:
- واقعا؟راست می گی؟
کامیار سری تکون و امیر بهم نگاه کرد و گفت:
- بخشیدیش؟
نه ای زمزمه کردم که کامیار گفت:
- چرا؟اون داره عذاب می کشه سارینا!هم تو هم اون به قدر کافی کشیدین وقتشه یکم خوب زندگی کنید.
#رمان