eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
479 دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
41 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 امروز چهلم شیدا بود. کسی بجز مادرش سر قبرش نبود! اصلا تشیع جنازه ای در کار نبود! بی سر و صدا خاک ش کردن. فقط فرهاد بود که هر روز می یومد و یه فرد قران خون با خودش میاورد تا بلکه از گناه های شیدا اون ور توی اون دنیا کم بشه! به فرهاد نگاه کردم که کنارم نشسته بود و از دور به قبر شیدا نگاه می کرد. داداش بیچاره ام! محمد بهم تکیه داد و گفت: - مامانی گرمه. بلند شدم و رو به فرهاد گفتم: - ما می ریم خونه تو هم میای؟ سری به عنوان نه تکون داد باشه ارومی گفتم و دست محمد و گرفتم از بهشت زهرا که بیرون اومدیم ریموت ماشینی که تازگیا خریده بودم و زدم و درو برای محمد باز کردم. سوار شد و طبق گفته هام کمربند شو بست. درو بستم و دور زدم و نشستم. رانندگی با این بچه تو دلم واقعا سخت بود اما خوب چیکار باید می کردم! زندگی همیشه سختی های خودشو داشت. می دونستم الان شایان باز دم در خونه است. کار هر روز ش بود توی یه 40 روز! اما من نمی تونستم ساده ازش بگذرم. هر کاری می کرد تا من و برگردنه! زنگ می زد می گفت بریم هیت زنگ می زد می گفت لباس نظامی بسیجی خریدم می خوای ببینیم؟ زنگ می زد می گفت بریم شلمچه؟ زنگ می زد می گفت به خیریه کمک کردم هر کاری که فکر می کرد من خوشم میاد رو انجام می داد و می یومد بهم می گفت بلکه من نرم شم و برگردم! این اخری ها هم افتاده بود رو دور قسم دادن. به عمارت که رسیدیم ریموت در رو زدم و ماشین و بردم داخل. پیاده شدم که دیدم شایان اومد داخل و ریموت بسته شد. اشفته تر و شلخته تر از همیشه. بی توجه سمت محمد رفتم و درو باز کردم که اومد پایین. سمت شایان رفت و گفت: - سلام بابایی شایان بغلش کرد و بوسیدتش. رو به محمد گفتم: - من می رم برات غذا گرم کنم مامانی. با صدای شایان بهش نگاه کردم: - می شه بگی باید چیکار کنم تا برگردی؟ می شه بگی باید چه خاکی تو سرم کنم تا دلت باهام صاف بشه؟ به خدا هر کاری بگی می کنم بگی بمیر هم می میرم جون بچه هامون بیا برگرد دارم دق می کنم غزال!التماست کنم خوبه؟به کی قسم ت بدم؟ها؟ نمی دونستم بسه شه یا هنوز باید ازش دوری کنم. رو به محمد گفت: - تو به مامانت بگو من که هر چی بگم اهمیت نمی ده تو بگو چیکار کنم چیکار کنم مامانت برگرده دوباره پیش هم زندگی کنیم بابایی؟ محمد به من نگاه کرد و گفت: - مامانی می شه لدفا بریم خونمون بابایی و ببخشی؟بابایی دوشت واله. دستامو برای محمد باز کردم که از بغل شایان اومد پایین و دوید سمتم خم شدم روی زمین و بغلش کردم و گفتم: - اره عزیزم چرا نشه هر چی تو بخوای همون می شه!چون تو گفتی من بابایی رو می بخشم و می ریم خونه امون. اخ جووووونی گفت و شایان شک زده گفت: - واقعا؟درست می شنوم؟ سری تکون دادم که همون تو حیاط سجده شکر رفت و از خدا تشکر کرد. ابرویی بالا انداختم! این دور بودنم خوب مذهبیش کرده بود ها! سمت مون اومد و گفت: - به خدا گفتم اگه برگشتی یه نذری مفصل بدم هر سال می خوام با دستپخت خودتت هم باشه مردم بخورن کیف کنن. لبخندی زدم که گفت: - بریم دیگه بریم عمارت خودمون همه دارن انتظار تو رو می کشن که کی برمی گردی! انقدر مهربون و خانومی هیچکس نمی تونه ازت دل بکنه. لب زدم: - خیلی خب وسایل مو جمع کنم بریم البته پدر و پسر هم باید بهم کمک کنید. شایان دستشو روی چشم ش گذاشت و گفت: - چشممممم اصلا شما بشین فقط دستور بده. با کمک شون وسایل و جمع کردم و گذاشتیم پشت ماشین. سوار شدیم و شایان حرکت کرد. توی راه با لبخند بهم نگاه کرد و گفت: - قربونت برم که برگشتی انگار جون دوباره ای بهم دادی. لبخندی به روش زدم و تا وقتی که برسیم یه ریز قربون صدقه ام رفت! محمد وسط هاش گفت: - بابایی پس من چی؟ شایان با خنده گفت: - اصلا تو گفتی که مامانت برگشت غروب می ریم خرید هم برای نی نی وسایل بخریم هم هر چی شما امر کردی برات بخرم. محمد اخ جوووونی کشید و از خوشحالی جیغ کشید. لبخندی به ذوق و شوق ش زدم. وقتی رسیدیم عمارت همه خدمه توی حیاط بودن. واقعا تمام مدت به من لطف داشتن! هیچ بدی من ازشون ندیده بودم. پیاده شدم و تک تک همه رو بغل کردم لیلا خانوم با گریه گفت: - خانوم الهی دورتون بگردم این عمارت بدون شما انگار هیچ صفایی نداشت داشتیم دق می کردیم اینجا. بغلش کردن و گفتم: - قربونتون برم که انقدر خوب و مهربون این.
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 سامیار زنگ زد به بقیه و خبر شون کرد. وقتی رسیدیم به بیمارستان دردم شدید تر شد و خداروشکر که سامیار امشب اومده بود تا برسونتم و گرنه چیکار می کردم من! پرستار برام ویلچر اورد و دکتر که اماده رفتن بود با دیدن م فوری گفت اتاق عمل و اماده کنن. با اسم اتاق عمل هم لرز می گرفتم. پرستار داشت لباس میاورد برام و سامیار جلوی پام زانو زد و دستمو توی دست ش گرفت و گفت: - نگران نباش زندگیم سالم می ری و سالم با سه تا کوچولو میای بیرون و تو قوی تر از اونی هستی که فکر شو می کنی. سری با درد تکون دادم و وارد اتاق عمل شدم. نگران به رفتن ش نگاه کردم و یه ربع بعد که به اندازه یه قرن گذشت بقیه رسیدن . زن عمو حسابی نگران بود و گریه می کرد و دعا می خوند. امیر راه می رفت و من از استرس نمی دونستم چیکار کنم. لبه های صندلی رو توی دستم می فشردم و کامیار داشت باهام حرف می زد که به خودم مسلط باشم و اتفاق بدی نمی یوفته. یه ساعت گذشت که سرمو بین دستام گرفتم و فشار دادم بلکه از استرس و سردرد ام کم بشه که صدای در اومد از جا پریدم و پرستار ها سه تا تخت اوردن بیرون و گفتن: - پدر این بچه ها کیه؟اقای سامیار رادمهر کدومتون هستید؟ سریع سمت تخت ها رفتم و گفتم: - خانومم خانومم چی شد؟ پرستار گفت: - ایشون خوبن نگران نباشید. نفس راحتی کشیدم و سجده شکر رفتم خدایا نوکرتم. به بچه ها نگاه کردم که خوابیده بودن و حسابی تپل مپل بودن. پرستار برد شون و کامیار و مامان همراه شون رفتن مراقب بچه ها باشن. بعد از ده دقیقه سارینا رو بیهوش اوردن بیرون بالای سرش رفتم و خم شدم پیشونی شو با عشق بوسیدم. ای کاش پا قدم این بچه ها خیر باشه و منو ببخشه! چشم باز کردم اتاق پر بود از ادم. خسته به همه نگاهی انداختم و سامیار خم شد دست گل رو گذاشت توی بغلم با هدیه و گفت: - خسته نه باشی خانوم خوبی عزیزم؟ سری تکون دادم و گفتم: - بچه هام کو؟ سامیار به کنار تخت اشاره کرد سرمو برگردوندم که دیدم سه تا تخت کوچولو به ردیفه. با کمک مامان نشستم و بقیه برای اینکه راحت باشم رفتن بیرون و فقط مامان و زن عمو و سامیار موندن. سامیار اولی رو اورد گرفت جلوم. با خنده نگاهش کردم. تپل بود و چهره بامزه ای داشت. دستی به صورت ش کشیدم و گفتم: - اقا امیرمهدی. سامیار ابرویی بالا انداخت و گفت: - این دخترمونه نه پسرمون! متعجب بهش نگاه کردم چقدر دخترم شبیهه پسرا بود البته خوب بچه ها اول ش همین طورن. لب زدم: - چون حضرت زینب و خیلی دوست دارم اسم شو می زارم زینب بانو. سامیار لبخندی به روم پاشید و گذاشتش توی تخت ش و بعدی رو اورد که با ذوق گفتم: - اقا امیر مهدی. و خم شدم بوسیدمش. سومی رو هم اورد که بهش نگاه کردم یعنی تو بگو. از نگاه ام خوند و گفت: - به نظرم امیر محمد قشنگه! سری تکون دادم و گفتم: - زینب امیرمهدی امیرمحمد خیلی بهم میان. سری تکون داد و گفت: - همین طوره!