🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت122
#غزال
ازم جدا شد و گفت:
- انشاءالله سایه اتون همیشه بالای سر زندگی تون باشه بالای سر بچه هاتون باشه برین تو خانوم بفرماید.
گوسفندی قربانی کردن و از روی خون ش گذشتیم.
با شایان و محمد رفتیم تو عمارت.
همه چی عوض شده بود و برق می زد.
با چیزی که جلوم قرار گرفت به شایان نگاه کردم:
- الان که منو بخشیدی دستت می کنی دیگه؟
به حلقه نگاه کردم سری تکون دادم و دستمو جلو بردم که اول دستمو بوسید و بعد حلقه رو دستم کرد.
با صدای محمد هر دو خندیدیم:
- واییی چه لمانتیک (رمانتیک)
#رمان
#پایان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
- وای سامیار بچه ها کو وای باز کجا رفتن سامیار. سامیار و بقیه هم سریع پاشدن که دیدم زینب در حالی که
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت122
#سارینا
نگاهی با عشق به سه تا نی نی م انداختم.
خدایا شکرت که سالم ان.
شکرت به خاطر این نعمت های کوچولوت.
با کمک مامان لباس پوشیدم و بعد 4 روز امروز مرخص شدم.
لب زدم:
- بچه ها کو مامان؟
دکمه های مانتو مو بست و گفت:
- امیر مهدی با امیره امیر محمد با کامیاره زینب هم با سامیاره مامان جان.
نچ نچ بچه ها مو یکی یکی کرده بودن.
چادر مو سرم کردم و پایین اومدم.
راه افتادیم و مامان دید حالم خوبه لبخندی زد و قربون صدقه ام رفت.
سامیار در ماشین و باز کرد و گفت:
- بیا بچه ها باهامن.
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- بچه ها رو بزار توی ماشین امیر می خوام برم خونه خودم.
مامان گفت:
-چی چیو بری خونه خودت؟مگه تو می تونی همزمان از پس سه تا بچه بر بیای؟
سامیار گفت:
- نمی خوای با من بیای بریم خونه امون؟این همه مدت بس ام نبود؟
رو به امیر گفتم:
- می بری منو یا خودم سرویس بگیرم!
سری تکون و سمت ماشین رفت که سامیار جلوش وایساد و گفت:
- شرمنده!دست به بچه های من نمی زنی!
با خشم نگاهش کردم و گفتم:
- بچه های تو؟تو باید بری بچه هاتو از کاملیا بگیری!
سامیار خونسرد گفت:
- امروز اولین روز دادگاه مونه تقریبا2 ساعت دیگه همه مدارک رو دادم و شاهد هم دارم که همه ی اون اتفاقات به خاطر عملیات بوده پس بخوای طلاق هم بگیری دادگاه حضانت بچه ها رو می ده به من معتاد که نیستم کار هم دارم ولی من تورو با بچه ها می خوام سارینا بسه انقدر عذابم می دی!کم نکشیدم برگشتم با بی تفاوتی ت عذابم دادی که حقم بود باشه ولی به خدا من بهت خیانت نکردم بابا لامصب تو تمام زندگی منی!تو که خودت فیلم و دیدی لجبازی نکن یه روز خوش ندارم توروخدا بسه دیگه خانومم عزیزمم بیا سوار شو بریم خونه امون رو خدا تورو سید الشهدا دست منو رد نکن!
و دستشو گرفت سمتم و ملتمس بهم نگاه کرد.
شاید واقعا وقت ش بود ببخشمش!
همه به من نگاه می کردن و با چشم هاشون می خواستن من بخشمش.
نفس عمیقی کشیدم و دستشو گرفتم که لبخندی زد و سمت ماشین رفت درو باز کرد و سوار شدم.
درو بست و ماشین و دور زد نگاهی به بقیه که با لبخند نگاهمون می کردن زدم و دستی براشون تکون دادم.
و سامیار حرکت کرد.
از اینه به بچه ها نگاه کردم که مثل فرشته ها اروم خوابیده بودن.
سامیار پیش یه گل فروشی نگه داشت پیاده شد و با یه دست گل بزرگ برگشت.
گذاشت توی بغلم و گفت:
- داشبورد و باز کن.
باز کردم یه کادو بود.
برش داشتم و بازش کردم یه گربند طلا بود که روش نوشته بود مادر.
واقعا من مادر شده بودم!
نه یکی نه دو تا بلکه3 تا.
با لبخند به سامیار نگاه کردم که دستمو میون دست ش گرفت و گفت:
- ممنون که برگشتی فرشته ی زندگیم.
خندیدم و ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- خواهش می کنم بچه مثبت.
برگشت و نگاهم کرد و دوباره به جلوش نگاه کردو خندید.
بلند خندید و گفت:
- یادته همش بهم می گفتی؟
سری تکون دادم .
4سال بعد*
#سارینا
همین که رسیدیم خونه اقا بزرگ دست بچه ها رو ول کردم و خودمو انداختم روی مبل و گفتم:
- اقایون خانوما بچه ها دست شما تا اخر شب خسته شدم.
امیر ادای گریه کردن رو در اورد و گفت:
- تو دو روز نمی تونی بمونی خونه خودت اخه؟هر روز هروز دست این بچه ها رو می گیری میاری .
با قیافه نالان نگاهش کردم و گفتم:
- وای دیونه ام کردن تورو خدا بزار یکم ارامش بگیرم.
سامیار داخل اومد و کنار من خودشو انداخت روی مبل چشاش سرخ سرخ بود.
تمام شب زینب بیدار بود و می گفت بابایی برام قصه بگو خوابم نمیاد.
تا صبح براش قصه می گفت و این بچه نمی خوابید و سامیار بدبخت هم که خواب ش می برد اب می ریخت روش و می گفت بابایی می خوام خوابت نبره برام قصه بگی!
کامیار گفت:
- باز که این شیطون ها رو اوردی اینجا الان عمارت و بهم می ریزن ها من نمی دونم این بچه ها سر کی رفتن انقدر شر ان؟
سامیار گفت:
- سر مامان شون تو که نمی دونی چه شری بود!
چپ چپ نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- من بدبخت!
امیر چشاشو گرد و گفت:
- نه په من یادته سامیار با سرهنگ ها اومده بود رفتی کفش های اون دوست امیر محمد و چسب بزنی کفش های سرهنگ و چسب زدی افتاد روی سامیار سامیار افتاد پایین.
خنده ای کردم که سامیار گفت:
- الان زنگ می زنم محمد بیاد یکم اینا رو بگیره اون عاشق بچه است.
چشم چرخوندم هیچ کدوم شون نبود.
به صورتم زدم و سریع بلند شدم:
#رمان