🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت14
#شایان
انقدر که توی زندگیم کلاغ رنگ زده بودن جای قناری بهم دادن که اگر حتی یه فرد خوب هم پیدا می شد فکر می کردم داره نقش بازی می کنه و یه نقشه یا فکری توی سرشه!
ادم های دورت که دو رو و بی ذاب باشن نسبت به بقیه بی اعتماد می شی!
اما تنها چیزی که الان حال مو خوب می کرد خوشحالی و خنده های محمد بود.
خودم زندگی خانزاده ای مزخرفی داشتم و نمی خواستم محمد یه درصد زندگی منو تجربه کنه!
حتی اگه روزی غزال بخواد بره هم نمی تونم بزارم بره چون محمد من با اون خوشه!
باید دنبال راهی بگردم که یه جوری مجبور بشه برای همیشه بمونه و خیال من راحت بشه.
از این همه فکری که توی مخ ام بود سردرد گرفته بودم و دلم می خواست هیچ فکری نباشه تا حداقل یه خواب خوب داشته باشم و باز کابوس نبینم.
#غزال
ساعت 8 بود که با صدای در اتاق از خواب پریدم.
تو جام نشستم که دیدم ارباب زاده هم چشماش باز شد و روی صندلی خوابیده بود.
هر دو به در نگاه کردیم ارباب زاده تکونی خورد و گفت:
- بیا تو.
عذرا خانم داخل اومد و گفت:
- سلام اقا سلام خانوم شرمنده بیدارتون کردم بزرگ اقا گفتن بیاید صبحونه.
ارباب زاده سری تکون داد و من گفتم:
- چشم ممنون که گفتید.
لبخندی به روم زد و با اجازه ای گفت و درو بست.
از جام بلند شدم سر و وعض ام مرتب بود.
توی روشویی رفتم و ابی به دست و صورتم زدم.
بیرون اومدم روی تخت نشستم و محمد و صدا زدم:
- محمد اقا خوشکل مامان عزیز دلم؟صبح شده بیدار شو.
تکونی خورد و چشماشو باز کرد که گفتم:
- صبح بخیر عشق مامان.
دستاشو بالا اورد دور گردنم حلقه کرد و با چشای بسته گفت:
- سلام مامانی.
همون جور از روی تخت بلند ش کردم که چشماشو باز کرد و رو به باباش گفت:
- سلام بابایی.
ارباب زاده جلو اومد و بوسی روی پیشونی ش کاشت خواست بغلش کنه که گفتم:
- گل پسر اول باید دست و صورت شو بشوره و مسواک بزنه.
سری تکون و داد از بغلم گرفتش و گفت:
- پس ما می ریم مردونه مسواک بزنیم و برگردیم.
با خنده نگاهشون کردم مگه مسواک هم مردونه داشت؟
برای محمد لباس تمیز روی تخت گذاشتم که بیرون اومدن محمد و روی تخت گذاشت لباس هاشو عوض کردم و بعد هم موهاشو شونه کردم.
طبق معمول دستاشو باز کرد که بغلش کردم و هر سه از اتاق بیرون اومدیم.
روی میز صبحونه همه نشسته بودن و فقط انگار ما دیر اومده بودیم.
هر سه سلام کردیم ارباب زاده صندلی من و محمد و عقب کشید نشستیم و خودشم کنار من نشست.
با دیدن نگاه های بقیه روی من نگاهمو به ارباب زاده دوختم و سری تکون دادم که یعنی چیه اونم اشاره کرد بیخیال باشم و خودش شروع به صبحونه خوردن کرد.
منم به حرف ش گوش کردم که محمد گفت:
- من سوپ سبز می خوام.
متعجب گفتم:
- سوپ سبز چیه؟
محمد با اب و تاب گفت:
- یه سوپ هست مامانی توش علف هست سبز می شه بعد یه کرم های دراز خوشمزه ای توشه با اون چیز گرد ها.
به ارباب زاده نگاه کردم و گفتم:
- محمد کرم می خوره؟
ارباب زاده یکم از قهوه اش خورد و گفت:
- منظورش اش رشته است به رشته ها می گه کرم.
اهانی گفتم و رو به محمد گفتم:
- قربونت برم من اونو که نمی شه صبحونه خورد دیر هم اماده می شه اگه تو صبحونه بخوری منم قول می دم تا وقت ناهار برات اماده کنم.
دستشو جلو اورد و گفت:
- قول؟
قول دادم و براش لقمه گرفتم
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت14
#سارینا
با حرفای خودم خودم خنده ام گرفت و سامیار با حرص گفت:
- بگو ما هم بخندیم.
چپ چپ نگاهش کردم که پوفی کشید و پیش یه بستنی فروشی وایساد.
سامیار و این کار ها؟ عجببببب.
که صدای پیامک گوشیش اومد.
گوشی شو برداشتم پیامک روی صفحه بود از طرف بابا بود:
- سامیار جان مراقب سارینا باش برای اینکه راضی بشه هم براش خوراکی بگیر گفتم بهت که مثل بستنی و پاستیل وقتی هم گرسنه اش نبود بهش بگو که قبول کنه.
اها پس بگو قضیه از کجا اب می خوره!
خوب شد پیام و دیدم اینجوری زود وا نمی دادم.
ای بابای شیطون!
دست دخترت رو پیش این بچه مثبت وا می کنی اره!
سامیار زد به شیشه و شیشه رو دادم پایین سینی بستنی رو دستم داد همه نوع توش بود.
گرفتم و چشام درخشید.
با لذت شروع کردم به خوردن و رفت سوپر مارکت و با دست پر برگشت.
گذاشت تو بغلم و راه افتاد.
هر کدوم کلی می خوردم که وسط های راه سامیار سر حرف و باز کرد:
- می شه برگردی به عملیات؟
نه ای گفتم.
شقیقه هاشو ماساژ داد و گفت:
- این عملیات جون خیلی ها رو نجات می ده ما بهت نیاز داریم.
زورش می یومد خواهش کنه و بگه من بهت نیاز دارم!پرونده که مال اون بود.
پوزخندی زدم و گفتم:
- بهتر نیست یکم غرور مسخره اتو کنار بزاری؟
عصبی شد و گفت:
- بس کن دیگه ادا و اطفار تو.
و ماشین و گوشه ای نگه داشت .
پلاستیک خوراکی ها رو با حرص پرت کردم تو صورت ش و اومدم پیاده بشم که خم شد و در رو گرفت و چشماشو بست و گفت:
- باشه باشه من به کمک تو نیاز دارم خواهش می کنم بهم توی حل این پرونده کمک کن.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- باشه .
نفس راحتی کشید و خوراکی هایی که روش ریخته بود و جمع کرد داد بهم.
یکم که دقت کردم داشت می رفت سمت همون ویلا .
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت14
#یاس
بلند شدم و گفتم:
- اگر شما هم می خواید بگید چرا با اقای پاشا کریمی اومدم باید بگم همسر منه هفته ی دیگه مراسم عروسی ما برگزار می شه پسر عموی منه می تونید از خواهرش فیروزه بپرسید یا می خواید زنگ بزنم خودش بیاد.
فیروزه برای اینکه حرص منو در بیاره گفت:
- کو حالا که هنوز زن ش نشدی!
با تعجب گفتم:
- کی دیشب جلوی من نشسته بود که داشتن صیغه محرمیت می خوندن؟
جواب مو نداد و مدیر گفت:
- فیروزه راست می گه؟
فیروزه ایشی کرد و گفت:
- بعله خانوم نمی دونم داداش من عاشق چی این شده!
که در کلاس زده شد و پاشا اومد تو.
اینجا چیکار می کرد؟
فیروزه خوشحال شد و فکر کرد براش خوراکی اورده و برا دوستاش پشت چشم نازک کرد.
اما پاشا رو به مدیر گفت:
- سلام همسر یاس کریمی هستم یادم رفته بود برای یاس چیزی بگیرم خواهرم قبلا گفته بود بوفه هم کارت خوان نداره براش خوراکی اوردم گفتن بیارم اینجا.
سمتم اومد و کل اون همه خوراکی و دستم داد .
می شد یه کلاس و خوراکی بدم.
متعجب گرفتم و گفتم:
- این همه؟
سر تکون داد و گفت:
- نمی دونستم چی می خوری!
و با دیدن فیروزه گفت:
- توهم اومدی؟ نمی دونستم فکر کردم موندی شمال دیرم شده باید برم سرکار می دم یکی برات چیزی بیاره به بابا هم می گم برات اژانس بفرسته!
فیروزه پشت چشمی نازک و گفت:
- من با خودت راحت ترم داداش.
پاشا گفت:
- نمی تونم این هفته که باید مدام یاس و ببرم خرید بعدشم که دیگه میام دمبال یاس ببرمش خونه برات سرویس می گیرم امروزم که می خوام یاس و ببرم لباس عروس انتخاب کنه.
فیروزه گفت:
- خوب منم میام .
پاشا گفت:
- نیازی نیست خودم و یاس خرید ها رو انجام می دیم .
و رو به من گفت:
- میام دمبالت مراقب خودت باش خدانگهدار.
خداحافظ ی گفتم و پاشا رفت.
برگشتم و رو به فیروزه که از عصبانیت سرخ شده بود گفتم:
- برای من خوراکی زیاد گرفته می خوای بهت بدم؟
با حرص نه ای گفت.
منم شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- هر طور راحتی.
کل مدرسه خبردار شده بود من ازدواج کردم!
می گن یه حرف تو دهن دخترا نمی مونه یعنی همین!
تا جایی که معلم ها هم بهم تبریک می گفتن و توصیه می کردن ازدواج کردم درس هامو یادم نره.
ساعت 2 مدرسه تعطیل شد .
داشتم وسایل مو جمع می کردم که فیروزه و دوستاش نگاهی بین هم رد و بدل کردن.
عجیبه همیشه زود تر از همه می رفتن.
تا راه افتادم سریع از در کلاس رفتن و خواستم برم بیرون یهو محکم درو بستن که خورد تو صورتم.
جیغی از درد زدم و افتادم روی زمین.
درد بدی توی بینی و پیشونی م پیچید.
یه دستم به سرم بود و یه دستم به دماغ ام.
از درد به خودم می پیچیدم و ناله می کردم.
که مدیر و معاون با سرعت سمتم اومدن.
فیروزه گفت:
- ای وای چی شد الان به داداش می گم بیاد و سریع رفت.
مدیر گفت:
- ببینم چی شد.
دستمو از صورت م برداشت و خون روی لباسای چکه کرد.
از بینی م خون می یومد نکنه شکسته باشه؟
#رمان