eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
481 دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
41 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 لباس توی دست شو باز کرد و گفت: - خوبه؟ دقیقا همون چیزی بود که می خواستم سری تکون دادم و گفتم: - اره. خداروشکری زیر لب گفت و گذاشت روی میز و گفت: - کلاه هایی که می شه باهاش ست کنید توی ویترینه. سرمو پایین انداختم و گفتم: - کلاه نمی خوام روسری سفید بلند می خوام. رفیق ارباب زاده گفتت: - والا ما همچین چیزی نداریم باید فروشگاه حجاب بگیرید طبقه دوم فقط کفش مجلسی داریم قفسه سمت چپ. نگاهی انداختم و گفتم: - من یه چیز ساده می خوام یه کفش سفید ساده با پاشنه حداقل سه سانت. متعجب گفت: - والا نداریم ‌طبقه اول فکر کنم باشه. ارباب زاده گفت: - ولی اینا هم‌ کفش های مارکه!با طرح های امروزی واقعا نمی خوای،؟ سری تکون دادم و گفتم: - من کاری به مارک بودن و امروزی بودن ش ندارم چیزی انتخاب می کنم که با سلیقه ام و عقیده ام یکی باشه. ارباب زاده لباس و حساب کرد از بقیه خداحافظ ی کرد و بیرون اومدیم. توی اسانسور رفتیم و طبقه دوم رو زد. نگاهی بهم کرد و گفت: - تو و تا شیدا زمین تا اسمونی چرا وقتی کسی باهات حرف می زنه بهش نگاه نمی کنی؟ لب زدم: - خوشم نمیاد به نامحرم نگاه کنم.
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 صبح بابا زود می خواست بره سرکار و قرار شد زود برسونم. بابا که پیاده ام کرد اول رفتم سوپر مارکت اون که نزدیک بود بسته بود و راه افتادم سمت اون که ۵ دقیقه راه ش بود. موقعه برگشت قاسمی و حسنی رو دیدم که جلوی در مدرسه بودن اما نرفتن تو و سریع از کنار در مدرسه عبور کردم و سمت خیابون پشتی رفتن. با فاصله ازشون راه افتادم و یه ماسک از کیفم دراوردم زدم. موهامم پوشندم و حالت مقنعه امو تغیر دادم نفهمن منم اگر یه وقت دیدنم. تند تند و با عجله حرکت می کردن از فلکه اول گذشتن و خیابون شهید نواب پیچیدن داخل یه کوچه های تو در توی بدی بود. احساس خفگی بهم دست می داد. ته یه کوچه یه مردی روی موتور نشسته بود و یه پلاستیک از اون کیک ها دست ش بود گوشی مو اروم طوری که جلب توجه نکنه جلو بردم و زدم روی فیلم.. حسنی و قاسمی کیف شونو باز کردن و چند تا کیک انداخت تو کیف شون و داشت بهشون چیزی می گفت که یهو گوشیم زنگ خورد. با وحشت نگاهشون کردن که سریع برگشتن سمت صدا. یا خدایی گفتم و گوشی و انداختم تو کیفم با دو شروع کردم به دویدن . با فاصله ازم داشتن می دویدن دنبالم. خدایا غلط کردم دیگه تکرارنمی کنم اصلا به من چه هر غلطی دلشون خواست بکنن وای خدا. تا رسیدم یه مدرسه خواستم تند برم داخل اما نه فهمیدم. کیف مو پشت در گذاشتم و ماسک و محکم سریع کشیدم که سوز بدی به گوشم داد و دلم می خواست جیغ بکشم انداختم تو سطل و مقنعه مو دادم عقب و چتری هامو ریختم رو صورتم و سعی کردم ریلکس وایسم بعد ۳۰ مین با دو اومدن برن داخل که داد زدم: - هوییی کجا مگه طویله است هر کی میاد با دو می ره تو! نیاین اسمتونو می دم به معاون. با خشم نگاهم کردن و ابرو براشون بالا انداختم. اومدن و داشتم کیف هاشونو می گشتم حسنی نگاهی به قاسمی کرد و قاسمی کیف شو داد دست حسنی زود رفت تو. حسنی رنگ ش پریده بود و مدام نگاهش به حیاط و اطراف بود. تا حواسش نبود یکی از کیک ها رو گذاشتم تو جیب ام و زیپ و بستم و گفتم: - برو. دو قدم رفت و برگشت یا خدا یا حسین. خودشو زد به کوچه علی چپ و گفت: - گفتی مگه طویله است مگه جز ما کسی هم با دو رفت تو؟ سری نشستم و گفتم: - اخ خسته شدم اره نمی دونم کی بود فک کنم هفتمی بود اومد با دو رفت هر چی گفتم بمون اسموتو می دم نموند. زود گفت: - کی بود؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: - چه بدونم قد ش کوتاه بود ماسک زده بود به سرعت نور رد شد تو چرا می پرسی؟ زود هیچی گفت و رفت تو. وای خدا بخیر گذشت. زری و فاطی که اومدن گفتن بمونن جام و زود رفتم دستشویی. کیک و باز کردم و پوست شو انداختم که اثری ازش نمونه و بازش کردم: - مکان لو رفته بیاین به .....ساعت2. زود کاغذ و مواد رو توی کفشم گذاشتم و بیرون اومدم.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ خواستم برم توی اتاق که گفت: - نرو دیگه همش تو اتاقی نماز تو هم خوندی بیا اینجا. توی پذیرایی نشستم دستی توی موهاش کشید و برای اینکه سر صحبت و باز کنه: - موهای تو چه رنگه؟ به ما که افتخار دیدن شونو ندادی! لب زدم: - مشکی! سر تکون داد و گفت: - نمی خوای رنگ بزنی؟ نه ای گفتم. سر تکون داد و گفت: - باشه نظرت چیه من دوتا سفید بندازم تو موهام؟ اخم کردم و گفتم: - این کارا چیه! مگه دختری! مثلا اومد بامزه گی کنه گفت: - خوب تو رنگ نمی کنی من می خوام جات رنگ کنم. اخم کردم و جواب شو ندادم که گفت: - ای بابا قهر نکن دیگه شوخی کردم فردا صبح اول بردم خونه و کتابا مو برداشتم و رسوندم مدرسه! بعد مدرسه هم اومد دمبالم و رفتیم باقی وسایل و خریدم و جالبه هر چی که گفتم خرید. حس می کردم یه چیزی رو ازم پنهون می کنه! اما خوب چیزی هم نگفت شاید من شک کرده بودم و زیادی حساس شده بودم. شب هم رسوندم خونه مامانم اینا! جالبه نگفت بریم خونه امون! همش سعی می کرد باهام راه بیاد! و هر چی می گفتم گوش می کردم و کلا پسر خوبی شده بود. بقیه روز هفته خوب طی شد و ازش راضی بودم حتا وقتی رفتم و چند ساعت روی مزار شهدا بودم باهام اومد و غر نزد. فقط روز اخری ازم خواست لباس عروس بپوشم مذهبی بپوشم فقط بپوشم! منم برای جبران قبول کردم و باهم رفتیم و یه لباس عروس مذهبی قشنگ گرفتیم. توی این چند روز دعوایی نداشتیم و جمعه هم که عروسی بود. ارایش نمی کردم ولی برای اینکه توی فیلم قشنگ بیفته رفتم ارایشگاه و از اونجا می یومدم بیرون مثلا! بهش گفته بودم حتما عکاس و فیلم بردار خانوم باشه! توی ارایشگاه اماده نشسته بودم و حتا یه خط چشم هم نکشیده بودم. ارایشگر هر چی گفت و هر ترفندی به کار برد تا ارایشم کنه موفق نشد و مطمعن بودم اینم کار پاشاست تا ارایش کنم اما نه! بلاخره گفتن اومد و فیلم بردار گفته بود چطور برم بیرون . لبخندی روی لب هام نشوندم و درو باز کردم. با پاشا دست دادم و تور مو روی صورتم انداختم و سوار ماشین شدیم. پاشا بوق زنان حرکت کرد. عکس ها کمر مو شکست دو ساعت فقط دور عکس گرفتن بودیم و حسابی خسته شده بودم. خیلی شلوغ بود تالار و از همون وقتی که داخل رفتیم پسرا پاشا رو بردن بازی و روی دست هاشون بلند کردن. پاشا هم از خوشحالی روی پای خودش بند نبود! با همه دو سه دور رو می رقصید. همه با دیدن حجاب من توی این خانواده تعجب کرده بودن. خانواده ی ما کجا و حجاب کجا! انقدر همه دور پاشا رو گرفته بودن و می رقصیدن که خسته شدم بس که تماشا کردم. کسی از من خوشش نمی یومد که بخواد دور من باشه! دخترا هم واسه خودنمایی دور پاشا می چرخیدن. وقتی وارد داخل تالار شدم همه منتظر ورود عروس و داماد بودن و با دیدن من ابرو بالا انداختن. لبخند کمرنگی زدم و توی جایگاه نشستم. که کلی بچه های کوچولو دورم جمع شدن و با ذوق به لباس عروسم دست می زدن. منم باهمونا سرم گرم شدم و بغل شون می کردم گل مو بهشون می دادم . بعد از یک ساعت اومدن داخل و انقدر دور پاشا شلوغ بود که نخواد سراغ ی از من بگیره! می دونستم نمی شینه و چون می دونه منم اهل رقص نیستم اصلا سمتم نیومد. اصلا دوست نداشتم با دخترا برقصه. مرد و رقصیدن؟ مرد و مردونگی رو باید از شهدا یاد گرفت. به اونا می شه گفت مرد! انسان های کامل! با اسم شون هم لبخند می یومد روی لبم. گوشی مو باز کردم و تک تک اسم هاشونو مرور کردم. خیلی ها بهم می گفتن عروس بشی چادر و می ندازی! شاید فکر می کردن برای اینکه شوهر کنم چادر سر کردم. ولی به عشق مادرم و خون ریخته شده ی شهدا چادر سر می کردم.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 از خیره بودن نگاهم روش سر بلند کردم و با دیدن ام لبخندی زد. قدمی جلو اومد و زمزمه وار اسممو صدا زد که یهو بوووووووووم. یه بمب دقیقا وسط مون خورد و با محمد پرت شدم عقب تنها کاری که کردم این بود که دستمو دورش حلقه کنم تا چیزیش نشه! بعد از اون چند تا انفجار هوایی دیگه هم رخ داد که اردوگاه پر از گرد و غبار شد نمی دونم چقدر همون طور افتاده بودم که بلاخره گرد و غبار کمرنگ تر شد و چهره کمیل توی ذهن ام نقش بست. سریع محمد و بغل کردم و بلند شدم با دو دویدم سمت در چادر که دقیقا کمیل اونجا وایساده بود. با دیدن ش که روی زمین بیهوش بود و از پاش خون می یومد محمد و توی بغلم روی پام رها کردم و دو دستی توی سر خودم زدم. وحشت کرده بودم و نمی دونستم چیکار کنم. جیغ می کشیدم و به سرم می کوبیدم و گریه می کردم. اطراف مون پر شد از رزمنده و فرمانده داشت باهام حرف می زد. اما من فقط خیره به کمیل ام بودم. کمیل من ترکش خورده بود. با دادی که فرمانده زد به خودم لرزیدم و بهش نگاه کردم. با داد ادامه داد: - اروووووووم اروممممممم هیچی نیست!دو تا ترکش ساده است توی پاش که راحت می تونی درش بیاری همین! کمی به خودم اومدم که ادامه داد: - یه نگاه به این بچه بنداز انقدر گریه کرده داره هق میزنه انقدر گریه نکن ترسیده بغلش کن. نگاهمو به محمد که روبروم روی زمین بود و زار زار گریه می کرد دوختم. دستای بی جون ام سمت ش بردم و بغلش کردم . اروم شد و ولی هنوز هق هق می کرد. روی پام نشوندمش و بهش نگاه کردم. وقتی دید ارومم ساکت شد و با اون چشای مظلوم ش بهم نگاه کرد. بوسه ای به سرش زدم و به کمیل نگاه کردم. فرمانده گفت: - چیزی نیست چون پرت شده از هوش رفته الان بهوش میاد چیزی نیست! رزمنده ها بلند ش کردن و توی چادر بردن ش. بلند شدم و محمد و بغل کردم توی چادر رفتم. محمد و جفتم نشوندم و وسایل و برداشتم. ترکش ها رو و در اوردم و پانسمان کردم اب به صورت کمیل پاچیدم که چشماش و وا کرد. دستشو به سرش گرفت و گفت: - زینبم. همین کافی بود تا باز اشکام راه بیفته. نگاهم به صورت محمد که لباش برچیده شده بود و اماده گریه کردن بود افتاب. خودمو کنترل کردم و و توی بغلم نشوندمش. با صدای لرزونی رو به کمیل گفتم: - ج...انم. لبخندی زد و چشاشو بست نیم خیز شد و بعد نشست. صورت ش از درد جمع شده بود. اما خیلی زود اخم ش وا شد و خندید. با خنده گفت: - خوبی خانم؟گریه کردی؟ سری تکون دادم و به محمد نگاه کرد که داشت با اون چشای درشت ش بهش نگاه می کرد. دستاشو برای محمد باز کرد و که محمد از بغلم در اومد و چهار دست و پا رفت سمتش کمیل بغلش کرد با چشای گرد شده بهش نگاه کردم. کمیل سر بلند کرد و گفت: - دورت بگردم چی شده؟چرا اینطور نگاهم می کنی خانم؟ متعجب گفتم: - محمد بغل هیچکس نمی مونه!هیچکس جز من. کمیل خندید و محمد و بوسید و گفت: - اخه من بابا ش ام دیگه. سری تکون دادم و محمد و ازش گرفتم و گفتم: - دراز بکش دوتا ترکش خوردی. دستشو به چادر گرفت و بلند شد و گفت: - خودت می گی دو تا ترکش دو تا تیر نخوردم که خانم جان. بلند شدم و با حرص زمزمه کردم: - کمیل چیکار می کنی بشین ببینم کمیل با توام. با قدم های کج و کوله سمت در چادر رفت و از چادر زد بیرون.