🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت28
#غزال
سری تکون دادم و گفتم:
- خانواده اتون مشکلی با این ازدواج ندارن؟
نفس عمیقی کشید و لم داد رو مبل و گفت:
- هر کسی تصمیم گیرنده زندگی خودشه!من زیاد با خانواده ام اوکی نیستم اونا هم همین طور پس نظر شون هم برام مهم نیست!اگر کنایه ای چیزی هم زدن برات مهم نباشه عادیه.
سری تکون دادم که گفت:
- می خوام بین خانواده ها منو سربلند کنی خانوم و متین بمونی امیدوارم مثل بقیه نشی.
دقیقا از چی می ترسید؟چی توی خاندان ش بود که انقدر واهمه داشت من مثل اونا بشم؟
چرا از خاندان ش بدش می یومد؟
بلاخره می فهمم حالا کارم سخت تر شد.
باید خانومی کنم برای مردی که قبلا شکست خورده و حالا سینه اش پر از درد و ترس و واهمه است و مادری برای پسر بچه ای که تمام امیدش منم.
ارباب زاده روی مبل دراز کشید و خواب ش برد.
بلند شدم و از توی اتاق یه ملافحه در اوردم و برگشتم انداختم روش.
خودمم برگشتم پیش محمد و کنار روی تخت دراز کشیدم و خوابیدم.
ساعت 8 صبح بود که بیدار شدم.
اول خودم اماده شدم که تا 9 و نیم طول کشید بعد هم سراغ محمد رفتم تا بیدار شد منو با لباس سفید دید از جاش پرید توی بغلم.
خندیدم و بوسیدمش.
لباس های محمد و عوض کردم و یه تیپ عآلی تن ش کردم.
بعد هم باهم رفتیم بالای سر ارباب زاده که مثلا داماد بود.
محمد با دیدن باباش که خوابه گفت:
- داماد تنبل.
خنده ام گرفت پایین گذاشتمش که رفت روی شکم باباشت نشست.
ارباب زاده بیدار شد و با دیدن محمد گرفتش توی بغلش دوباره خوابید.
محمد نالان به من نگاه کرد که گفتم:
- نمی خواید بیدار شید؟
ارباب زاده با مکث چشاشو باز کرد و به من نگاه کرد ابرویی بالا انداخت و گفت:
- کجا به سلامتی؟
به نظرتون یکی با لباس سفید عقدی کجا می تونه بره بجز محضر؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- پارک.
محمد قش قش خندید و ارباب زاده نشست و گفت:
- از کی تاحالا به محضر می گن پارک؟
نشستم روی مبل و گفتم:
- از وقتی که عروس داماد و از خواب بیدار می کنه که برن محضر!
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت28
#سارینا
منم بلند عین خودش داد زدم:
- واسه چییی ساکت باشم گفتم تقصیر سامیار نیست خودم رفتم با پای خودم تنها می خواستم فکر کنین منم بزرگ شدم کسی شدم مگه چیه! هیچی مم نیست الکی شلوغ ش نکن مامان می دونم مادری نگرانمی تک فرزندم باشه ولی بلاخره منم زندگی خودمو دارم اصلا می دونی چیه مامان عاشق پلیسی شدم می خوام امثال رشته امو بزنم انسانی برم پلیسی بخونم تا اخر این عملیات هم به عمو سامیار کمک می کنم چون اگر من کمک نکنم معلوم نیست چند تا دختر دیگه تو دبیرستان موادی بشن تو خودت یه دختر داری اگه خودمو موادی کردن چی مامان؟ ها؟
همه ساکت شده بودن و فقط گوش می دادن با صدای بلند تری ادامه دادم:
- من بزرگ شدم مامان تیر خوردم اما فرار کردم از دستش فرار! با همین بازوی تیر خورده سوار ماشین شدم بین ماشین ها با سرعت120 لایی می کشیدم تا اون گمم کرد! از هیچی هم نمی ترسم .
نشستم سامیار هم شکه شده بود.
ولی تنها اون می دونست من واسه چی رفتم به خاطر حرف هایی که بهم زده بود.
اما حالا بهش ثابت کردم من بچه ننه نیستم!
رو به مامان گفتم:
- نمیای بهم غذا بدی؟ گرسنمه مامان.
اشکاشو پاک کرد و بلند شد سمت ش رفتم که محکم بغلم کرد و زیر لب تکرار کرد:
- قربونت برم اره بزرگ شدی خوبی مامان جون دورت بگردم؟ چطور دل شون اومد بهت تیر بزنن اخه!
خندیدم و باهم رفتیم توی اشپزخونه.
باید به سامیار ثابت کردم من مزخرف نیستم نشونت می دم سامیار!
بعد شام بلند شدم و هر کی رفت بخوابه.
پله ها رو بالا رفتم و جلوی در اتاق سامیار وایسادم .
در زدم که گفت برم تو.
داخل رفتم و گفتم:
- می خوام یه چیزی رو بهت نشون بدم که کارت و حل می کنه.
فقط سر تکون داد و گفت:
- باشه بیا تو ببینم چیه!
سامیار و مهربونی و این جور حرف زدن؟
حتما بازم می خواست مسخره ام کنه.
داخل رفتم و گوشی مو باز کردم و گفتم:
- اینا تمام کسایی هستن که پخش کننده اون کیک هان توی مدارس چهره تک تک شون افتاده همه رو می تونی دستگیر کنی عملیاتت تمام شده فکر کنم.
سری تکون داد و گفت:
- اره با این تمامه!
فیلم و براش ارسال کردم که گفت:
- ممنون.
بلند شدم و بیرون اومدم.
سامیار گفته بود نرم مدرسه چون اگر بفهمن من تیر خوردم می دونن کار من بوده!
یک هفته از اون ماجرا گذشته بود
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت28
#یاس
از بیکاری حوصله ام سر رفته بود یه حیاط هم نداشت برم تو حیاط بشینم!
اخ چقدر اون خونه رو دوست داشتم!
بلند شدم و ناهار پختم اما پای گاز که می موندم گرمم می شد دستم عرق می کرد و زخمم می سوخت.
بلاخره هر طوری بود ناهار و اماده کردم و زنگ زدم به پاشا فکر کنم این بار 20 م بود بهش زنگ می زدم.
حوصله ام سر می رفت و الکی بهش زنگ می زدم.
جواب داد و گفت:
- به امام حسین الان میام.
خنده ام گرفت و گفتم:
- بهت گفتم چی بخری؟
درمونده گفت:
- بار اول زنگ زدی گفتی نوشابه
بار دوم زنگ زدی گفتی ماست
بار سوم زنگ زدی گفتی لواشک
باز چهار زنگ زدی گفتی پفک
بار پنجم زنگ زدی گفتی ذغال
بار شیشم زنگ زدی گفتی بستنی
بار هفتم زنگ زدی گفتی کالباس و سس
بار هشتم زنگ زدی گفتی کی میای دیگه
بار نهم زنگ زدی گفتی نمی گی کلید کجاست
بار دهم زنگ زدی گفتی می خوای بگی کلید کجاس خودم برم بخرم؟
بار یازدهم زنگ زدی گفتی یادت نره ها
بار سیزدهم زنگ زدی گفتی حالا که می ری خرید پاستیل هم بیار
بار چهاردهم گفتی ادامس هم بیار با طعم توت فرنگی و موزی
بار پونزدهم گفتی عدس و لپه بیار
بار شونزدهم گفتی این ماهواره شبکه هاش خارجیه بیا عوض ش کن
بار هفدهم گفتی بیا بریم خونمون وسایل مو بیاریم
بار هجدهم گفتی غذا استامبولی درست کردم دوست داری؟
بار نونزدهم گفتی تخمه بیارم
حالا هم که بار بیستم شده می گی یادم هست بعله همه رو یادم هست تازه اون بار اول که زنگ زدی کلید می خواستی بری مدرسه رو هم تازه حساب نکردم !
با خنده گفتم:
- یکم نفس بگیر حالا.
با حرص گفت:
- چیزی مونده از قلم ننداخته باشی؟
یکم فکر کردم که گفت:
- چی شد په!
لب زدم:
- بابا بیا دیگه خوب حوصله ام سر رفته یعنی چی! من تو عمرم انقدر تو خونه نمونده بودم کاری نیست که غذا هم اماده است تازه کیک هم درست کردم با ژله خسته شدم خوب تنهایی.
پاشا گفت:
- تو ساختمونم سوار اسانسور شدم با اجازه اتون .
گوشی و همون طور ول کردم رفتم دم در بعد یک دقیقه صدای چرخش قفل اومد و من درو زود باز کردم و طلبکارانه تو استانه ی در وایسادم و گفتم:
- اولا که سلام دوما رات نمی دم دیر اومدی درو هم قفل کردی!
چشاش گرد شد و گفت:
- تا الان این همه زنگ زدی بیا حالا رام نمی دی؟
خرید ها رو گذاشت پایین و و نچی کردم.
توی پلاستیک ها دمبال چیزی گشت و گرفت سمتم.
لپ لپ بود.
وای خیلی دوست داشتم گرفتم و درو بستم با ذوق نشستم رو مبل که درو باز کرد اومد داخل با خنده گفتم:
- عه یادم رفت درو بستم .
با غرغر گفت:
- بعله دیگه لپ لپ دیدی اقای خونه اتو یادت رفت.
شونه ای بالا انداختم و بازش کردم.
یه قران کوچولو توش بود با یه ریل کوچیک برای قران که پلاستیکی سبز بود.
تو دکوری گذاشتمش و یه کتاب داستان خانوم موشی بود.
یادم باشه برا پاشا بخونمش!
پاشا از تو اشپزخونه داد زد:
- یاس مردم از گرسنگی .
تو اشپزخونه رفتم و گفتم:
- نکن ناخونک نزن برو لباس عوض کن بیا اماده است.
باشه ای گفت و زود زود میز و چیدم.
پاشا اومد نشست و برا من کشید دیس و گذاشت ور دل خودش و شروع کرد به خوردن.
وسط های غذا خوردنم دیس و تمام کرد و پاشد دوباره کشید برای خودش.
نوشابه خوردم و گفتم:
- مگه از قحطی اومدی؟اروم بخور.
دستشو به معنای هم اره هم نه تکون داد.
لیوان و گرفت سمتم براش نوشابه ریختم و وقتی کامل خورد یه نفس عمیق کشید و گفت:
- دستت طلا خیلی خوشمزه بود .
خواهش می کنمی گفتم.
#رمان