eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
298 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
683 ویدیو
26 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 به محضر رسیدیم و هر سه پیاده شدیم. چه غریبانه داشتم عروس می شدم! هیچکس نبود هیچکس! نه همراهی نه مادری نه پدری نه برادری. توی تصوراتم اصلا عروسیم اینجور نبود اما تصورات من کجا واقعیت کجا! محضر خالی از سر و صدا و شادی بود. محمد روی صندلی مهمان نشست و من و ارباب زاده روی صندلی عروس و داماد. انقدر سکوت اینجا غم انگیز بود برام که اشک توی چشمام حلقه زد! بابا همیشه با اب و تاب از عروسی و مراسم عروسیم تعریف می کرد و حالا.. سرمو پایین گرفتم تا محمد و ارباب زاده متوجه اشک هام نشن. ای کاش حداقل فرهاد اینجا بود ولی خوب نمی شد با اون کاری که کرد! نگاهمو به سفره دوختم و نگاهم به اینه خورد که ارباب زاده از اینه داشت بهم نگاه می کرد. سریع سرمو پایین انداختم تا متوجه اشکام نشه اما دیر شده بود. اروم کنار گوشم گفت: - گریه ات برای چیه؟محمد می بینه ناراحت می شه! حقیقتا دلم می خواست حداقل بگه خودت چرا ناراحتی اما خوب کسی که اون اون دوست داشت من نبودم محمد بود پس دلیلی نداشت نگران من و حال من باشه باید نگران محمد می بود. اشک هام اروم پاک کردم طوری که محمد متوجه نشه. عاقد اومد و اونم با دیدن ما بدون همراه تعجب کرد. شروع کرد به خوندن عقد خم شدم و قران رو برداشتم بسم الله ی گفتم و بازش کردم. همون اینه ای که در اومد رو شروع کردم به خوندن وسط صفحه رسیده بودم که عاقد برای بار اول اجازه رو خواست چشامو بستم خودمو به دست خدا سپردم و گفتم: - با توکل بر خدا بعله. و ادامه ی قران رو خوندم و ارباب زاده هم بعله رو داد. حتما الان دیگه باید شایان صداش می کردم. شایانی که همسرم بود اما فرسخ ها باهاش غریبه بودم توی دلم. محمد با ذوق دست زد و خندید. لبام رو به خنده وادار کردم برای محمدی که یه تیکه از وجودم شده بود. اما چشم هام پر از درد بود درد هایی که فکر شو نمی کردم روزی به سرم بیان. بعد از امضاء بلند شدم و محمد اومو توی بغلم بیرون زدیم و سوار ماشین شدیم. شایان گفت: - ناهار کجا بریم؟ من که چیزی نگفتم چون قطعا نظر محمد رو می خواست نه من. محمد با ذوق و شوق گفت کباب. ارباب زاده هم قبول کرد و راه افتاد. یه جاده جنگلی داشت مسیری که می رفتیم و هوا هم یکم سرد بود. محمد که توی بغل من پنهون شده بود و به بیرون نگاه می کرد. شاید تنها فرد خوشحال از این وصال محمد بود. بلاخره رسیدیم به یه رستوران که توی دل جنگل بود با یه شهر بازی. محمد اول کار خواست بره شهر بازی که شایان گفت اول غذا. پیاده شدیم و از عقب چادرم رو در اوردم سرم کردم. دست محمد و گرفتم و هر سه وارد رستوران شدیم
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 با گریه گفتم: - سامیار چیزی ش شده؟ سرهنگ اشکامو پاک کرد و گفت: - نه دخترم اروم باش حالش خوبه خطر رفع شده. دلم اروم گرفت و سر تکون دادم . 1ساعت بعد کنار سرهنگ نشستم و گفتم: - چرا نمیارنش؟ سرهنگ گفت: - دخترم اروم باش هر ۵ دقیقه یه بار میگی چرا نمیارنش کارشون تمام بشه میارنش دخترکم. سری تکون دادم و دوباره راه رفتم. محمد گفت: - پدر محمد که معموریته خانوم ش هم رفته یزد پیش خانواده اش اطلاعی بدم یانه؟ لب زدم: - نه نه نگو الان زن عمو نگران می شه . سرهنگ هم سر تکون داد که در باز شد حمله کردم سمت در که دیدم سامیاره. دو دستی تخت و چسبیدم و که پرستار گفت: - دختر حالش خوبه برو کنار عزیزم باید ببریمش اتاق ش. سری تکون دادم و گفتم: - منم میام منم میام. دنبال شون راه افتادم و پرستار دم در اتاق و گرفت و گفت: - عزیزم تو کجا نمی شه که! لب زدم: - من می خوام برم پیش سامیار شما چیکار داری من یه گوشه می شینم شما کار تو بکن. پرستار گفت: - نمی شه عزیزم باید بمونی بیرون از لای در خودمو کشیدم داخل و بهش توجه نکردم اونم دید حریف من نمی شه بیخیال شد. کنار تخت ش وایساده بودم و به کار های پرستار ها نگاه می کردم. سامیار چشای بی جون شو بهم دوخت و گفت: - گوش بده برو بیرون . با صدای ارومی گفتم: - هیشش تو حرف نزن حالت بد می شه بخواب افرین. شاکی گفت: - خوبم. با دستامو چشاشو بستم و گفتم: - نه تو داغی نمی فهمی بخواب افرین. با دست سالم ش به زور دستمو از روی چشاش برداشت و گفت: - بابا چقدر فشار می دی کورم کردی اصلا نرو بمون. پرستار بیرون رفت و سرهنگ و محمد داخل اومدن. سرهنگ بعد احوال پرسی گفت: - به خانواده ات اطلاع بدیم سامیار جان؟ سامیار گفت: - نه نه اصلا نگران می شن نیاز نیست تا اونا برگردن منم سر پا می شم. سری تکون دادم که سامیار گفت: - محمد سارینا رو برسون خونه اشون. نشستم رو صندلی و گفتم: - من نمی رم می خوام بمونم ازت مراقبت کنم . نالید: - به خدا من خوبم برو خونه . یه تای ابرومو بالا دادم و گفتم: - من که می دونم تو تعارف می کنی ولی اگه رفتم مستقیم زنگ می زنم عمو و زن عمو. رو به محمد گفت: - نه سارینا می مونه شما برید. محمد خندید و گفت: - خوشم میاد قشنگ خلع صلاح ت می کنه کار داشتی زنگ بزن. با سرهنگ رفتن. به تخت تکیه دادم و گفتم: - این جور مواقع همراهان مریض چیکار می کنن؟ سامیار چشاشو بست و گفت: - ساکت و اروم می شینن یه جا تا بیمار بخوابه! به تخت تکیه دادم و گفتم: - سامیار. نالید: - ها سرمو کج کردم و گفتم: - می خوای برات قصه بگم قشنگ بخوابی؟ پتو رو کشید رو سرش و گفت: - نه بزار بخوابم. منم گفتم: - باشه ولی چطوره زنگ بزنم عمو؟ با حرص گفت: - الان که فکر می کنم قصه نیاز دارم بگو. لبخند پیروزی زدم و شروع کردم به گفتن و اخراش بودم: - بعله دیگه مادر شنگول منگول هپه انگور بچه ها شو از شکم گرگه دراورد بعد شکم شو پر از سنگ کرد و گرگه پاشد دید عه چقدر شکم ش بزرگه تشنشه رفت اب بخوره شکم ش سنگین بود افتاد تو لب غرق شد قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید. سامیار گفت: - سارینا نظرت چیه بری خونه استراحت کنی خیلی خسته شدی! دستمو زیر چونه ام زدم و گفتم: - تو نظرت چیه قبل رفتن به خونه یه زنگ به عمو بزنم احوالی ازش بپرسم دلم برای زن عمو که یه ذره شده. سامیار گفت: - حالا که فکر می کنم به موندن ت نیاز دارم باید باشی! یکم گذشت سامیار گفت: - حداقل یه چیزی بده بخورم. پاشدم و گفتم: - خوب اینجا که چیزی نیست تا برم سوپر مارکت و بیام پفک چیپس لواشک می خوای؟ متفکر گفت: - نه غذا بگیر خیلی گرسنمه . سری تکون دادم و زدم بیرون از رستوران روبروی بیمارستان 5 پرت خورشت قیمه با مخلفات گرفتم و برگشتم. سامیار با دیدن غذا ها گفت: - اخ گل کاشتی بیا که مردم. خنده ای کردم و میله پایین تخت و چرخوندم تا سر سامیار بالا تر بیاد. پرت اول و برداشتم که سامیار دست سالم شو جلو اورد که گفتم: - نه تو ناقصی خودم بهت می دم. هر کاری کرد حریف ام نشد و چون گرسنه اش بود قبول کرد. از اون ور دیس می دادم به سامیار این ور خودم می خوردم. مثل همین قحطی زده های مصر بود توی فیلم یوزارسیف ۵ پرس و دوتامون تا ته خوردیم. نوشابه رو به دهن سامیار نزدیک کردم که گفت: - نه دوغ بده بهم . متعجب گفتم: - چرا؟ پتو رو مرتب کرد و گفت:
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ نمی دونستم کجا برم! چیکار کنم! بهترین جا بام بود! بام تهران. یه تاکسی گرفتم و یه راست رفتم بام. خداروشکر قسمت خلوتی پیدا کردم و نشستم. بغضم شکست و ازادانه گریه کردم. چطور تونست هیچی به رفیق ش نگه؟ باید حتما مثل اون راننده تاکسی می زد کبودم می کرد تا پاشا چیزی بهش می گفت؟ چطور تونست بزنه تو صورتم جلوی دوستاش؟ مگه نمی گفت عاشقمه چرا این همه نسبت بهم بی تفاوته؟ چرا انقدر راحت خوردم می کنه؟ از همین اول راه امونم بریده بود. کمرم زیر این همه غصه داشت می شکست! قلبم درد می کرد! واقعا تیر می کشید. هوا حسابی سرد بود دقیقا مثل دل پاشا که نبست به من سرد شده بود انقدر که بزنه توی صورتم! دوربین گوشی رو اوردم و به خودم نگاه کردم. جای دست ش روی صورتم خودنمایی می کرد. لبخند تلخی به خودم زدم. اژانس گرفتم و نمی دونستم مقصد ام کجاست! توی شهر با دیدن مسجد پیاده شدم و وضو گرفتم و تا موقعه نماز همون جا موندم و قران خوندم. نماز و به جماعت خوندم و حالا مونده بودم کجا برم! صدای گوشیم بلند شد! خودش بود! تازه یادش اومده زنگ بزنه؟ گوشی و توی کیف انداختم و چند تا فلکه رو قدم زدم. جایی رو نداشتم برم و شب خطرناک بود تنها موندن. رفتم خونه مامان اینا. زنگ درو زدم که امیر درو باز کرد. نگاهی بهم کرد و خیره شد روی گونه کبودم و گفت: - فرمایش؟ چشام باز لبالب اشک شد! یادم رفته بود که اینا بی غیرت از پاشان! بدون جواب دادن راه مو گرفتم و برگشتم. شاید تنها کسی که می تونست کمکم کنه بی بی بود! ولی اون که خونه خواهرشه شمال! ولی شاید می تونست کاری کنه! بهش زنگ زدم که با تشر جواب داد: - کجایی تو دختره ی خیر سر! شوهر ادم دست روی ادمم بلند کنه نباید از خونه بزنه بیرون که! همین طور داشت می گفت که لب زدم: - خودش گفت گمشم . بعدم قطع کردم. بی هدف راه افتادم که یه ورقه از دیوار کنده شد و افتاب جلوی پام. به متن درشتش خیره شدم: - مسافر خونه عمه چنگیز! فکر خوبی بود. برش داشتم و به تاکسی ادرس دادم. جلوی مسافر خونه پیاده شدم. داخل رفتم محیط ساده ای داشت! از ساده خیلی ساده تر ! یه مرد با سیبل درشت هم پشت میز بود. سلام کردم و گفتم: - ببخشید یه اتاق می خوام برای یک ماه! نگاهی بهم انداخت و گفت: - باشه ابجی مدارک. بهش دادم که گفت: - کلک ملک که تو کارت نی ابجی؟ نه پول ما رو ندی ها! و پول ش رو هم پرداخت کردم. کلید اتاق رو بهم داد و وارد اتاق شدم. یه تخت سفید ساده یه پاتختی کهنه و پتو و بالشت و یخچال کوچیک! یه پنجره رو به خیابون و پرده کرمی رنگ و یه چوب لباسی!