🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت31
#غزال
روی یکی از صندلی ها که به بیرون دید داشت نشستیم و گارسون اومد و شایان برای محمد کباب سفارش داد برای خودش قیمه به من سوالی نگاه کرد که گفتم:
- فرقی نمی کنه.
سری تکون داد و برای منم قیمه سفارش داد.
خیلی زود اوردن خواستم اول به محمد بدم که خودش تند تند شروع کرد به خوردن و گفتم:
- اروم بخور مامان جان می پره تو گلوت.
سری تکون داد و دوباره تند تند خورد.
اصلا میلی به غذا نداشتم قاشق و برداشتم و فقط داشتم با غذا بازی می کردم.
محمد بهم نگاه کرد و گفت:
- مامانی چرا نمی خوری؟
شایان هم بهم نگاه کرد که لبخندی زدم و گفتم:
- دارم می خورم عزیزم.
سری تکون داد اما واقعا از گلوم نمی رفت پایین.
محمد خیلی زود بلند شد و گفت می ره دست هاشو بشوره.
بلند شدم و گفتم:
- بیا مامانی خودم می برمت.
نگاهم کردو گفت:
- اخه مامانی نخوردی.
بغلش کردم و گفتم:
- سیر شدم عزیزم.
سری تکون داد و از رستوران بیرون اومدیم یه تانکی اب بود که اول دست و صورت محمد رو شستم پایین گذاشتمش و گفتم:
- خوب تا منم دست هامو بشورم مامانی.
دستامو شستم برگشتم دیدم محمد نیست.
سریع اطراف و نگاه کردم که دیدم داره می دوعه از جاده رد بشه بره سمت وسایل و یه ماشینی هم با سرعت از بالا داشت می یومد .
جیغی کشیدم و دویدم سمت خیابون لحضه اخر به محمد رسیدم و هلش دادم سمت جلو که افتاد تو چمنا و ماشین ترمز کرد اما محکم خورد به سمت چپ بدنم و پام که باعث شد چند تا ملق بخورم و پایین تر توی جاده خاکی بیفتم.
حس کردم نفس ام رفت.
همه سریع از توی رستوران بیرون اومدن.
ارباب زاده که انگار همه چیز و دیده بود دوید سمت محمد و بلندش کرد سالم بود خداروشکر.
یه خانومی کمک کرد بشینم اروم حس می کردم گونه ام و پام خیسه!حتما خونی شده.
بدنم درد گرفته بود و احساس کوفتگی بهم دست داد.
ارباب زاده با سرعت این سمتم اومد جلوم وایساد و با داد گفت:
- چرا حواست به محمد نبود،؟اگه یه ثانیه دیر تر رسیده بودی معلوم نبود چه بلایی سر پسرم بیاد شامس اوردی خودت گند تو جمع کردی و گرنه خودم اشو لاش ت می کردم.
سرمو پایین انداختم و اشک هام سر خورد روی گونه هام.
مردم با ترحم بهم نگاه می کردن.
مگه مقصر من بودم،؟
چطور می تونه جلوی این همه ادم خورد ام کنه؟
محمد با دیدن گریه ی من بغض کرد و گفت:
- مامانی دستامو شست گذاشتم پایین گفت بمونم دستاشو بشوره من گوش ندادم دویدم تو خیابون نمی دونستم ماشین میاد مامانی دوید منو نجات داد نزاشت ماشین بهم بخوره.
یکی از مردم از منطقه گفت:
- جوون برو خداروشکر کن زن به این فداکاری داری خودشو سپر بلای پسرت کرد و گرنه معلوم نبود چه بلایی سر پسرت می یومد.
شایان که حالا فهمیده بود چی شده اخم هاش توی هم رفت لب زد:
- بلند شو برو توی ماشین بریم دکتر.
اشک هام با شدت بیشتری روی گونه ام ریخت دو تا خانوم بهم کمک کردن و بلند شدم اروم اروم سمت ماشین عقب نشستم.
محمد هم کنارم نشست و بغض کرده بهم نگاه کرد.
می ترسید دعواش کنم و جلو تر نمی یومد.
دستامو براش باز کردم که خودشو انداخت توی بغلم.
اشکام بیشتر روی صورتم ریخت.
تاحالا اینطور تحقیر نشده بودم.
شایان راه افتاد و نگاهمو به بیرون دوختم.
دیگه نمی تونستم اشکامو کنترل کنم و مثل بارون روی گونه هام می ریختن.
محمد ام ناراحت توی بغلم بود.
گونه ام زخم شده بود و باعث شده بود چند قطره خون روی لباسم بریزه از اون ورمم پام زخم شده بود و پایین لباس سفیدم خونی شده بود.
بعد از 20 دقیقه جلوی یه بیمارستان وایساد و گفت:
- پیاده شین.
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
- نیازی به بیمارستان ندارم.
اعصاب ش بدتر خورد شد و گفت:
- گفتم پیاده شو زخمی شدی.
منم با لجبازی گفتم:
- به تو ربطی نداره من حالم چطوریه حالا هم نمی خوام برم بیمارستان.
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت31
#سارینا
حدود5 روز بیمارستان بودیم و امروز قرار بود سامیار ترخیص بشه!
محمد اومده بود دنبالمون تا بریم خونه اقا بزرگ.
سامیار داشت با تلفن حرف می زد و قطع کرد و گفت:
- بابا هم رسیده گفتم بیان اونجا.
سری تکون دادم و گفت:
- سارینا همه چیو جمع کردی؟
اره ای گفتم که از تخت پایین اومد و روی ویلچر نشست با هیجان دسته های ویلچر رو گرفتم که سامیار گفت:
- سارینا خواهش می کنم اروم برو خوب؟
اخه دفعه قبلی یعنی 4 روز پیش من فکر کردم موتور کورسی اومده تو دستم سامیار که سوار شد با سرعت بالا توی راه رو با این صندلی می بردمش بهش هیجان بدم بس که سلام و صلوات فرستاد و قسمم داد بس کردم.
خنده ای کردم و باشه ای گفتم.
محمد مشکوک نگاهمون کرد و حرکت کردیم.
محمد یکی زد تو سر سامیار و گفت:
- نگاه کن این بنده خدا یه بار تیر خورده بود تو عین هو برج زهرمار بودی زورت می یومد دو دقیقه وایستی بیمارستان این بچه 1 هفته تنهایی از تو گند اخلاق مراقبت کرد.
ولی این یه هفته سامیار بداخلاق نبود خیلی خوش گذشته بود و همش فیلم می دیدم و می خوردیم و می خوابیدم و حرف می زدیم سامیار از عملیات هاش می گفت منم اخر شب براش قصه می گفتم بخوابه.
گوشی محمد زنگ خورد یهو با هول و ولا گفت از اداره است و گذاشت رفت و کلید و داد دست من .
سامیار وا رفته گفت:
- من با این پا که نمی تونم رانندگی کنم این احمق کجا رفت؟
در سمت سامیار رو بستم و دور زدم پست فرمون نشستم که سامیار گفت:
- یا امام حسین نکنه تو می خوای رانندگی کنی؟
لبخند خبیثی زرم و گفتم:
- کجا شو دیدی بچه مثبت .
سامیار گفت:
- من جوون ام هنوز ارزو دارم بشین بچه نکنی ها با تاکسی می ریم.
بیخیال استارت زدم و با سرعت بالا حرکت کردم.
سامیار تنی کمربند شو بست که بلند خندیدم و از بین ماشین ها لایی کشیدم که داد زد:
- این دوتا تیر منو نونکشت تو منو می کشی!واییی دختره دیونه مراقب باش.
جلوی در خونه اقا بزرگ پارک کردم و بوق زدم که در وا شد و داخل بردم ماشین رو.
سامیار نفس شو فوت کرد که گفتم:
- حال کردی دست فرمون رو حاجی نه خدایی حال کردی؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
- بزار این پا خوب شه یه فصل مفصل کتکت می زنم به خاطر تمام این فضولی های یه هفته ات هم ویلچر هم این.
نیش مو وا کردم و گفتم:
- می دونی که من بد تلافی می کنم اونوقت بچه مثبت جون.
پیاده شدم و در سمت شو وا کردم و گفتم:
- ویلچر نداریم محمد م نداریم دستتو بزار رو شونه ام همه وزن تو نندازی روم له شم.
در ماشین و گرفت و بلند شد از عمد وزن شو انداخت روم که نالیدم:
- اییی گوریل خان له تم کردی بابا مگه تو چند کلویی؟
عین خودم با شیطنت گفت:
- 120 .
با چشای گرد شده به قد و هیکل ش نگاه کردم.
راه افتادم سمت در که گفت:
- باش بابا دلم سوخت برات.
و وزن شو از روم برداشت نفس مو با شدت فوت کردم و داخل رفتیم.
بلند سلام کردم که همه برگشتن سمت ما.
یعنی هر وقت ما از این در اومدیم تو یکی مون ناقص بود.
با خنده گفتم:
- حالا نوبت مامان توعه سکته کنه.
سامیار نالید:
- نه از گریه و صدای بلند بدم میاد.
بابا اومد کمک و سامیار و نشوندن روی مبل.
زن عمو همین جور مات مونده بود.
من جای سامیار گفتم:
- زن عمو چیزیش نیستا دو تا تیر خورد بود عمل کرد در اورد کل این یه هفته عین شیر مراقب ش بودم بخور و بخواب کلی فیلم سینمایی دیدیم الان هم این تیرک برق ت تحویلت.
امیر بهت زده گفت:
- په چرا به من نگفتی؟
به سامیار نگاه کردم و گفتم:
- راست می گه چرا به ای نگفتیم؟
سامیار گفت:
- چه می دونم یادمون رفت.
اقا بزرگ با اون عصاش زد دو تا کتک زد تو کمر دوتامون و گفت:
- یعنی شما یک هفته است بیمارستان اید و به من نگفتید؟؟
سامیار گفت:
- ای اقا جون ناقص شدم.
اقا بزرگ نگاه چپی بهش انداخت و عمو بهت زده گفت:
- مامانت گفتی حالش بد می شه چرا به من چیزی نگفتی؟
سامیار لبخندی زد و گفت:
- نمی خواستم نگران بشید می بینید که خوبم.
نشستم پایین مبل سامیار و ظرف اجیل ها رو برداشتم و گفتم:
- اره بابا عمو هیچی ش نیست ادا در میاره.
با دهن پر اشاره کردم به سامیار که اجیل می خوری اونم یه مشت پر برداشت که چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- بیشتر برمی داشتی!
نامردی نکرد و یه مشت دیگه هم برداشت که یه پرتقال پرت کردم سمت ش که رو هوا گرفت ش و گفتم:
- اون مشت دومی و می زاری سر جاش یا بزنمت!
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت31
#یاس
درو قفل کردم و چادر مو اویزون کردم .
بدتر از همه این بود مدرسه نمی تونستم برم چون پاشا حتما اونجا کشیک می داد.
یا فیروزه امارمو می رسوند.
گوشی مو برداشتم.
101 بار زنگ زده بود.
با کلی پیام!
اول هاش با توپ و تشر و تهدید تهش افتاده بود به التماس و عزیزم!
دوباره گوشی توی دستم لرزید.
خاموش کردم گوشی رو.
فردا باید یه خط می خریدم.
اروم و قرار نداشت قلبم از شدت درد.
بدجوری گاهی تیر می کشید و مطمعنم مشکل جدی بود!
حتما باید دکتر می رفتم.
وضو گرفتم و شروع کردم به نماز شب خوندن.
بعد از نماز ارامش خاصی سراغ م اومد و به خدا توکل کردم و انقدر ذکر گفتم که همون کنار سجاده خوابم برد.
کارم روز و شب شده بود مسجد رفتن نماز خوندن و مزار شهدا رفتن و یه جای دیگه می رفتم که پاشا پیدام نکنه!
مدرسه هم که نمی تونستم برم توی شاد پیگیر بودم و چند باری مدیر مدرسه گفت برگردم و فهمیدم پاشا دست به دامن اونم شده!
وقتی دیدم زیادی دارم اذیت می شم از گروه ها ترک دادم.
هر جایی پاشا بود!
چه روبیکا چه شاد چه واتساپ!
داشتم صحبت های رهبر رو می دیدم که با خانواده های شهدای تروریستی شاهچراغ بود و و هر دقیقه اش زنگ می زد و هی فیلم قطع می شد!
تا گوشی روشن می شد پشت سر هم مدام می زد.
لباس نداشتم و فقط یه دست اورده بودم با خودم و شدیدا لباس نیاز داشتم.
گوشی رو روشن کردم تا زنگ بزنم تاکسی که دوباره زنگ زدن ها شروع شد.
همه زنگ می زدن یکی تهدید می کرد یکی سعی می کرد با نرمش خامم کنه!
اما عمرا من برمی گشتم!
سه هفته ای می شد که اینجا بودم و حتا پاشا به پلیس سپرده بود پیدام کنه!
بین تماس های مکرر شون زنگ زدم اژانس بیاد.
حسابی لاغر شده بودم و اصلا میل و اشتهایی به غذا نداشتم.
این بلاتکلیفی زندگی بدجوری اذیتم می کرد!
تازه عروسی که دو یه هفته از ازدواج ش نگذشته فراری شده از دست داماد به اصطلاح عاشق!
لباس پوشیدم و دم در مسافرخونه منتظر شدم.
تاکسی اومد و سوار شدم و رفتم پاساژ مروارید.
لباسای اینجا می گفتن خوبه و همیشه دخترای فامیل می یومدن اینجا و می گفتن پاشا معرفی کرده اینجا رو.
حداقل برای سرگرمی خوب بود.
با دیدن یه مانتوی بلند خوب وارد بوتیک شدم و رو به فروشده گفتم:
- اقا می شه اون مانتو رو بیارید؟ همون سایز.
پسره و جفتیش سر بلند کردن و بهم نگاه کردن.
یکم با تعجب نگاهم کردن و به اون یکی گفت بیاره.
پسره نگاهی به گوشیش انداخت و بعد به من !
دوباره گوشیم زنگ خورد باز پاشا بود.
جواب ندادم و مانتو رو اورد.
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- خوبه روسری ست ش رو دارید؟
دو تا پسر داخل اومدن و روی صندلی ها نشستن و به من نگاه کردن.
با نگاه اول شناختمشون.
این دوتا همون رفیق های پاشا بودن که اون روز توی خونه اومده بودن.
مانتو رو روی میز انداختم و سمت در رفتم.
که یکیش سریع جلوی در وایساد و اون یکی دکمه کرکره رو زد .
با خشم گفتم:
- اگه نرید کنار به پلیس زنگ می زنم.
و نگاهی به همه اشون انداختم و پسره گفت:
- ببین ابجی میدونم منو شناختی شایدم فکر می کنی من مثل توم الدنگ که اون روز باعث دعوا شد بی ناموسم! اما نه به خدا من خودم زن م چادری هست! حتا روی خودمم تاثیر گذاشته! من هیچ صدمه ای بهت نمی زنم کاری هم باهات ندارم فقط پاشا دیونه شده! من اولا خیلی بهش توپیدم و باهاش حرف زدم ولی وقتی وعضیت شو دیدم واقعا متوجه شدم عاشقته اما بلد نیست چطور رفتار کنه خواهش می کنم بهش فرصت بده نابود شده توی این یک ماه!
زدم زیر گریه و گفتم:
- توروخدا بگو درو باز کن من برم من نمی خوام برم پیش پاشا اون دروغ می گه عاشق من نیست هر بار یه طوری اذیتم می کنه توروخدا بگو درو باز کنه.
سرشو انداخت پایین و گفت:
- ندیدی پاشا رو.
اون یکی گفت:
- داره میاد نزدیکه.
سمت در رفتم و هر چی به شیشه زدم کاری رو افاقه نکرد.
نمی دونستم چیکار کنم.
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت31
#زینب
سری تکون دادم و گفتم:
- ایشون خاله محمد هستن.
کمیل رو بهشون گفت:
- سلام خوب هستید؟
سری تکون داد فقط و گفت:
- ممنون.
محمد دستشو خورد و رو به کمیل گفتم:
- بچه ام گرسنه اشه کمیل.
کمیل گفت:
- الان می ریم خونه.
و رو به خاله محمد گفت:
- من ادرس خونه رو براتون می نویسم هر وقت دوست داشتید بیاید.
خاله محمد سری تکون داد که بلند شدیم و گفت:
- می شه بدید بغلش کنم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- حتما .
محمد و سمت ش گرفتم اما محمد خودشو چسبوند بهم دودستی طوری که هر کاری کرد نرفت بغلش.
خاله اش لبخند تلخی زد و گفت:
- پیش لیلا هم همین طور بود اصلا توی بغل کسی بجز لیلا و احمد نمی رفت خداروشکر شما هستین و گرنه محمد تلف می شد از گریه.
سری تکون دادم و گفتم:
- می خواید بریم خونه ما؟محمد جلوی چشتون باشه شاید حالتون بهتر بشه.
سری تکون دادن و از در بیرون اومدیم.
کلا یه کوچه بین خونه ما و خونه خاله محمد بود.
#رمان