eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
299 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
708 ویدیو
26 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 سمت صغرا خانوم رفتم و گفتم: - توروخدا ببخشید من فقط بهش گفتم خاک برای محمد خوب نیست نمی دونستم سر شما خالی می کنه! صغرا خانوم گفت: - تقصیر تو نیست دختر اقا همیشه همین جور عصبیه! سری تکون دادم که در باز شد و محمد خابالود اومد داخل و درحالی که چشاشو می مالوند گفت: - مامانی بابایی چرا عشبانیه؟(عصبانیه) خم شدم و بغلش کردم که دستاشو دور گردنم حلقه کرد و سرشو روی شونه ام گذاشت و گفتم: - چیزی نیست عزیزم تو بخواب. اومدم برم که صغرا خانوم گفت: - خانوم کجا من که نمی دونم باید چیکار کنم باید باشین. با صدای ارومی گفتم: - محمد و بخوابونم بیام. سری تکون داد توی سالن رفتم و روی مبل گذاشتمش پتو رو روش کشیدم و اروم اروم به پشت ش زدم تا که خواب ش برد. توی اتاق برگشتم و تمام لباس های امیرعلی رو جمع کردم دادم از نو بشورن کبرا خانوم و صغرا خانوم مشغول وسایل اتاق و بردن بیرون و کامل اتاق رو شستیم وقتی کامل مطمعن شدم خاک نیست وسایل و از اول چیدم. انقدر کار کرده بود کمرم صاف نمی شد! روی تخت محمد نشستم تا نفسی تازه کنم. صغرا خانوم یه لیوان شربت چهار تخمه بهم داد که تشکری کردم و ازش گرفتم. کنارم نشست و گفت: - چه چشم و ابرویی چه خوشکلی دختر تو رو چه به کلفتی حیف این بر و رو نیست؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: - چی بگم هر کی باید خرج خودش رو در بیاره صغرا خانوم راستی یه سوال داشتم مادر محمد کجاست؟ صغرا خانوم گفت: - والا چی بگم اقا و همسر سابق شون پسر عمو دختر عمو ان به خاطر نسبت فامیلی عروسی کردن از شما چه پنهون خانوم این دختر عموی اقا اصلا دختر سنگین و رنگینی نیست نیم وجب پارچه نمی پوشه شرم و حیا نداره که به خاطر همین بی ابرو بازی هاش و این پسر شهری هایی که باها‌شون رفت و امد داشت و صد البته خانوم اصلا دلخوشی از اقا و اون طفل معصوم اقا زاده ندارن اقا زاده که دید به فکر زندگی ش نیست و اصلا به اقازاده نمی رسه بلکه چند بار کتک ش زده طلاق ش داد و بس! ناراحت سری تکون دادم و گفتم: - اخه مگه بچه زدن داره؟چطور دستشو روی اون طفل معصوم بلند می کرد؟ ادامه دارد...
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 گرمم بود حسابی و پاهام داشت می سوخت. کتونی های خوشکل مو وا کردم و جوراب های هندونه ای مو از پام دراوردم. اخیییش. جوراب هامو عین بچه های نداشته ام تا کردم گذاشتم توی کیف ام تا از بوی خوب شون کتاب هام فیض ببرن. نگاهمو به ظبط دوختم و گفتم: - می گم میرغضب اهنگ نداری؟ جواب مو نداد ایشششش فکر کرده کیه نکنه فکر کرده پسر سرهنگ مملکته؟ که هست البته عمو سرهنگ بود. پوووف حالا هرچی پسر رعیس جمهور که نیست! بعد از سال ها بلاخره جلوی یه ویلا سه طبقه وایساد. با لحن محکمی گفت: - پیاده شو. درو باز کردم همون جور پاهامو کردم تو کفشام عین دمپایی پوشیدمشون و پیاده شدم. زنگ ایفون رو زد که صدایی اومد: کیه؟ سامی جون گفت: - 2222. عجب قضیه سری شد منم واسه شیرین زبونی با ذوق گفتم: - منم2066 ام. یهو صدای همون فرد رنگ خنده گفت: - سامیار این دختره کیه؟ سامیار غرید: - خفه شو باز کن. پسره ایشی کرد و باز کرد. سامیار انگار من دسته بیل ام که بازمو گرفت و دنبال خودش برد داخل. خداوکیلی با این کاراش حس هویج بودن بهم دست می ده اه اه! حالا که جفت ش بودم تازه دقت کردم دیدم چقدر درازه! عین هو به پایه برق گفته زکی! کلا با این قد و هیکل تا سینه اش بود. نردبونی بود برای خودش . البته عجیب هم نبود هم پلیس بود هم والیبالیست. با دیدن حیاط فک ام چسبید کف زمین. یه عده پلیس با لباس های کاملا مشکی تو حیاط هماهنگ حرکات رزمی می رفتن. یهو رفتن تو روهم دو نفر دو نفر. با ذوق گفتم: - وای سامی اخ جون دعوا. دستامو بهم کوبید و بازمو از دست سامیار کشیدم نشستم روی زمین و با لذت داشتم نگاه می کردم که پارازیت اومد وسط حس و حالم مچ دستمو گرفت دنبال خودش کشید. شروع کردم به غر غر کردن که در ویلا رو وا کرد و رفتیم داخل. اینجا هم همون طور بود فقط سفید بود لباساشون و دختر بودن . با دیدن عمو که بین چند تا سرهنگ نشسته بود دویدم سمت شو توی بغلش فرو رفتم. با لوسی خودمو توی بغلش جا کردم و روی پاش منو نشوند. عمو جز سامیار بچه ای رو نداشت چون زن عمو نمی تونست بچه بیاره البته نمی دونه من می دونم این موضوع رو! واسه همین من که کوچیک ترین عضو خاندان رادمهر بود خیلی بین همه عزیز بودم به خصوص عمو. گونه امو بوسید و منم چشای ابی مو مثل گربه شرک کردم زل زدم بهش. عمو گفت: - اینم دختر برادر من سارینا خانوم . بقیه سری تکون دادن و یه پسر از طبقه بالا اومد و گفت: - چه عجب قسمت شد ما این شر و ببینم سرهنگ . متعجب به عمو نگاه کردم که گفت: - من کی گفتم شر محمد؟ گفتم مظلوووم. چپ چپ به محمد که دل شو گرفته بود می خندید نگاه کردم و گفتم: - عمو این خیلی رو عصابه ها! سامیار نشست و گفت: - خوب بابا این دختر برادرت تحویلت اموزشش هم با خودت من می رم خونه! بلند شد که عمو با لحن محکمی گفت: - سرگرد رادمهر! سامیار پوفی کشید و برگشت با احترام نظامی گفت: - بعله سرهنگ. عمو گفت: - اموزش دیدن سارینا رو به تو می سپارم ببینم چیکار می کنی! از فردا اموزش ت رو شروع کن و بعد از ناهار همه جا رو به سارینا نشون بده. سامیار کلافه بهم نگاه کرد منم بیشتر خودمو تو بغل عمو جا کردم و گفتم: - عمو این پسرت خیلی اخموعه! همش دست وبازوی من و عین کش تنبون می گیره دنبال خودش می کشه! با مظلومی تمام گفتم: - ناهار هم به من نداده خیلی گرسنمه. عمو چپ چپ به سامیار نگاه کرد و گفت: - حساب شو می رسم عمو جون بی خود کرده بهتره بریم ناهار بچه گرسنه اشه. دستمو گرفت و همگی سمت یه در رفتیم و عمو درو باز کرد داخل رفتیم. سالن غذاخوری رفتیم. ما ردیف وسط نشستیم پسرا که لباس مشکی داشتن دو ردیف سمت راست دخترا از اون در دو ردیف سمت چپ با نظم! از رو صندلی پا شدم و مقنعه امو در اوردم موهامو وا کردم که تا اخر کمرم بود و مانتوم هم باز کردم یه پیراهن لش که روش یه اسکلیت بود تنم بود استین کوتاه بود و بلندیش تا روی زانوم بود. سامیار با خشم گفت: - اینجا خونه بابات نیستا! نامحرم هست! عمو با تشر اسم سامیار و صدا زد و منم گفتم: - دوست دارم به تو ربطی داره بچه مثبت؟ بقیه نگاه نکنن. سامیار شقیقه هاشو ماساژ داد و اون دوستش همش می خندید انگار ناف شو با خنده بریده بودن. سلف سرویس بود و عمو گفت: - چی می خوری عمو جون؟
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ با دیدن اتوبوس که داشت داد می زد تهران تهران سریع سمت ش رفتم . خواستم سوار بشم که گفت: - خانوم بلیت؟ به صف بلیت ی نگاه کردم که شلوغ بود و گفتم: - پول شو دو برابر می دم . و از کیف پولم بهش دادم و سوار شدم. اخرای اتوبوس نشستم دو نفر کم داشت یکم طول کشید تا اومدن . از استرس ناخون هامو کف دستم فرو می کردم ای کاش زود تر راه بیفته. بلخره راه افتاد و نفس راحتی کشیدم و به صندلی تکیه دادم. ولی ۵ دقیقه نشد وایساد! در باز شد و پاشا اومد بالا و گفت: - سلام فکر کنم همسر من اشتباهی سوار این اتوبو.. و من و دید به من اشاره کرد و گفت: - بعله اوناهاش. دلم می خواست مهو شم. بلند شدم و گرنه قطعا ابرو ریزی راه می نداخت. پایین اومدم و سمت ماشین رفتم نشستم و درو کوبیدم. پاشا هم نشست و راه افتاد و گفت: - مگه جوجه مذهبی ها هم دروغ می گن؟ حوصله کنایه شنیدن نداشتم و گفتم: - به شما ربطی نداره! روی فرمون کوبید که از ترس پریدم و داد کشید: - بسه دیگه تمام کن این مسخره بازی هاتو هی فرار می کنی عین بچه ها! خودت هم خوب می دونی زمین و زمان بگن نه تو اخرش مال منی! پس بهتره تمام کنی مسخره بازی هاتو اون روی منو بالا نیار! اگر چیزی می گفت فقط می زدتم . ساکت شدن و ترجیح دادم تا یکم جو بخوابه. همیشه فکر می کردم همسرم یه پسر مذهبیه! و حالا! بغض کرده بودم و دیگه حرفی نزدم کاری هم نمی تونستم بکنم! پیش یه سوپر مارکت وایساد و پیاده شد درهای ماشین و قفل کرد و رفت توی سوپر مارکت. با دست های پر برگشت و دروغ چرا حسابی دلم هوس هل و هوله کرده بود. نشست و گذاشت شون روی پام و شادی نه انگار همون دیو دو سر قبل بود گفت: - بیا به قول خودت ناهار که نذاشتم بخوری بخور. منم با پرویی پاستیل و باز کردم و شروع کردم به خوردن. بعد یکم گفت: - تک خوری بیشتر بهت می چسبه اره؟ هوفی کشیدم من از این خجالت می کشم این هی می خواد سر بحث و باز کنه! لب زدم: - چی می خورید؟ با حرص خاصی گفت: - واسه چی منو جمع می بندی مگه من چند نفرم؟ چیه نامحرتم؟ نترس امشب هر طور شده محرم ت می شم! خودمم مطمعن بود چه به خوشی چه به زور این اتفاق می یوفته! جواب شو ندادم که گفت: - بستنی می خورم خانوم چادری! بستنی و باز کردم و طوری گرفتم که دستم به دست ش نخورده اونم هوفی کرد و ازم گرفت. خیلی خسته بودم