🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت41
#غزال
روی صندلی نشوندمش و گفتم:
- الهی قربونت برم الان برات صبحونه درست می کنم تازه بعدشم قراره بریم شهر با بابایی بریم خرید.
اخ جونی گفت و میز و براش چیدم.
براش لقمه گرفتم و سمت دهن ش بردم که خورد.
به محمد صبحونه دادم و بعد هم جمع کردم.
توی اتاق ش رفتیم و لباس قشنگ تر تن ش کردم و اماده ش کردم که تا شایان زنگ زد بریم شهر.
تا محمد بازی می کرد توی اتاقم رفتم و خودمم اماده شدم.
فقط چادرم مونده بود که موقعه رفتن بپوشم.
که محمد با دو اومد تو اتاق و گفت:
- مامانی بابایی زنگ زد گفت با بادیگارد بیاین شهر.
متعجب به ساعت نگاه کردم و گفتم:
- الان گفت بیاین؟ الان که ساعت9 هست.
محمد گفت:
- اره گفت الان بیایم بریم بریم.
سری تکون دادم و چادرم رو پوشیدم.
کیف مو برداشتم و چیزای لازم و برداشتم یه ساک هم برای محمد برداشتم گفتم شاید شب بمونیم تهران.
از عمارت خواستیم بیرون بیایم که لیلا خانوم رسید با بقیه خدمتکارا و لیلا خانوم گفت:
- سلام خانوم جان کجا می رین؟صبحونه خوردین؟
لبخندی زدم و گفتم:
- اره عزیزم صبح بخیر من و شایان خوردیم تازه به محمد ام صبحونه دادم شما برین داخل ناهار و شامم درست نکنید ما نمیایم امشب فکر کنم.
چشم ی گفت و با محمد بیرون اومدیم.
سمت بادیگارد رفتم و گفتم:
- سلام شایان گفت ما رو ببرید شهر محل کارشون.
چشم خانومی گفت و پشت فرمون نشست.
من و محمد ام عقب نشستیم و حرکت کرد.
محمد گفت:
- مامانی تو چرا جلو ننشستی؟
لب زدم:
- هر وقت با بابایی بخوایم جایی بریم من باید جلو بشینم اما با مرد های غریبه و تاکسی باید عقب بشینم عزیزم.
سری تکون داد و باشه ای گفت.
با ذوق بیرون و نگاه کرد و معلوم بود شهر رفتن رو دوست داره.
حدود نیم ساعت بعد رسیدیم جلوی درب دانشگاه.
پیاده شدیم و دست محمد و گرفتم.
کلی دانشجو اینجا بود و بعضی ها با تعجب نگاهم می کردن که با یه بچه اومدم چون فکر می کردن دانشجو ام!
وارد سالن و کلاسا شدیم.
به محمد نگاه کردم و گفتم:
- من نمی دونم کلاس شایان کجاست که!
محمد سمت کلاسی رفت و گفت:
- بابایی اینجاس من قبلا اومدم.
سری تکون دادم و در زدم وارد کلاس شدیم من و محمد.
کلی دانشجو اینجا بود و تقریبا کلاس پر بود ولی شایان نبود.
تا خواستم چیزی بگم یکی از پسرا گفت:
- خانوم اینجا بچه نمی شه اورد استاد خانزاده بفهمه نمی زاره توی کلاس باشید.
خوب پس همین کلاس ش هست.
درو بستم و گفتم:
- سلام من همسر شون هستم استاد خانزاده کجا هستن؟
همه زل زدن بهم.
چرا اینجوری نگاهم می کنن؟
محمد سمت میز رفت و گفت:
- مامانی این کیف بابایه.
سری تکون دادم و جلو رفتم روی صندلی نشستم و کیف و ساک کوچیک و روی میز گذاشتم.
یکی دیگه از دانشجو ها گفت:
- استاد رفته چند تا مواد از ازمایشگاه بیاره.
سری تکون دادم
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
سرهنگ ها داشتن با سامیار حرف می زدن سامیار سمتم اومد و گفت: - می خرم برات بگو کجاست. رو بهش گفتم: -
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت41
#سارینا
همه رسیدیم ته عمارت.
رفتم دقیقا وایسادم همون جا و یا پام پیچک و کنار زدم کاشی رو برداشتم و با دیدن دریچه لب همه به لبخند وا شد.
سریع سامیار با تیر قفل و شکوند و نیرو هاشو این اطراف مستقر کرد.
با دیدن اون حجم از مواد تعجب کردن.
خیلی زیاد بود!
منم با همین لباس پفی دنباله دار مجبور بودم دنبالشون هی راه بیفتم این میرغضب نمی زاشت جدا بشم.
تا مشغول بود اروم اروم جیم زدم رفتم تو حیاط.
با دیدن موتور عشق کردم.
سوارش شدم و روشن ش کردم که معمور گفت:
- نکن دختر جون خطرناکه!
گاز داد که صداش بلند شد و قلبم عشق کرد.
اما لباسم مانع می شد درست رانندگی کنم.
پیاده شدم و رفتم توی عمارت.
تک تک اتاق ها رو گشتم تا یه اتاق مردونه پیدا کردم لباس داشت.
یه تی شرت بلند لش چشممو گرفت و برداشتم و فقط یه شلوارک مشکی بود اندازه ام بود.
پوشیدم شلوارک اندازه شلوار شده بود برام.
موهامم بالای سرم گوجه ای بستم و برگشتم تو حیاط.
سوار شدم و اروم اروم راه افتادم.
وای خدا خیلی خوب بود.
از شوق لب مو گاز گرفتم و گاز دادم که سرعت گرفت اسون بود که مثل کورسی می موند چون امیر قبلا داشت و بلد بودم.
گاز دادم و اشتباهی ترمز و گرفتم که جلوش بلند شد جیغی از ترس زدم و ترمز و ول کردم که با شدت اومد رو زمین و سرعت و کم کردم وای داشتم سکته می کردم از ترس.
گفتم الانه چپ بشه بیفته روم به افق بپیوندم.
که سامیار رسید جلوش وایسادم طوری بهم زل زده بود گفتم الانه بکشتم!
منم پرو پرو بهش نگاه کردم.
گفت:
- گفتی من یادت بدم اره؟
سر تکون دادم که نشست و منم پشت ش.
لب زد:
- حالا منو اذیت می کنی اره؟
اب دهنمو قورت دادم و محکم دستامو دور کمرش قفل کردم.
چنان گاز داد که چشامو محکم بشتم و جیغ کشیدم.
بی توجه با سرعت زیاد راه افتاد که داد زدم:
- وایییییز نگه دار می خوام پیاده بشممممم کمکککک جییییییغ.
هیچکس نمی تونست جلو بیاد بس که سرعت بالا بود و عین چی موتور حرکت می کرد.
از ترس به گریه افتاده بودم و حس می کردم می خوام بیفتم افتادم به التماس:
- غلط کردم توروخدا نگه دار اییییی سامیاررررررر.
بعد یه دقیقه نگه داشت و سریع پیاده شدم جون نبود توی پاهام و افتادم زمین.
نیشخندی زد و گفت:
- خوش گذشتا هر روز میام می برمت بیرون.
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت41
#یاس
پاشا نگاهی بهم کرد و گفت:
- جات راحته؟ صندلی و می خوای خم کنم؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نه خوبم یکم خوراکی بگیر بستنی می خوام.
پاشا با چشای گرد شده گفت:
- توی این برف و بستنی؟
باز خودمو مظلوم کردم و سر تکون دادم.
پاشا با خنده گفت:
- باز خودشو مظلوم کرد!
پیش هایپر مارکت وایساد و رفت بخره.
نگاهم به اطراف بود که کسی زد به شیشه.
نگاه کردم مامان پاشا بود پس پشت سرمون بودن .
شیشه رو دادم پایین و سلام علیک کردم که بی مقدمه گفت:
- پسرم کجاست؟
نگاهمو به جلو دوختم و گفتم:
- رفته خوراکی بخره!
خیلی خب ی گفت و رفت توی هایپر مارکت.
بقیه هم رفتن و پاشا زود تر از همه اومد و خوراکی ها رو توی بغلم گذاشت و گفت:
- بستنی نداشت برات بستنی زمستونه خریدم اگه سر راه بستنی فروشی بود می خرم برات.
ممنون بلندی گفتم و برای خودم و خودش خوراکی باز کردم.
دستاشو بهم کوبید و گفت:
- راستی یه چیز خوشکل دارم.
گوشی شو به ظبط وصل کرد و یه مداحی گذاشت که خیلی متن ش خوشکل بود!
با ذوق نگاهش کردم و شروع کردم با مداحی خوندن که گفت:
- توهم که همه رو بلدی ماشاءالله.
خندیدم و سر تکون دادم که کسی زد تو شیشه و پاشا شیشه رو داد پایین و مامان ش گفت:
- کم کن صدای اینو مگه بابات مرده!
پاشا کم کرد و گفت:
- چه ربطی داره مامان کاری داشتی؟
مامان ش گفت:
- نه خواستم بگم اینو کم کنی ابرومونو بردی!
پاشا اخم کرد و گفت:
- بسه مامان سلیقه من به بقیه مربوط نیست برین سوار شین راه بیفتیم.
بعد هم دوباره زیاد کرد و شیشه رو داد بالا.
با لبخند زل زدم بهش و با نگاهم بهم نگاه کرد که گفتم:
- خیلی خوبه که داری خوب می شی.
دستمو توی دست ش گرفت و گفت:
- تو خوبی که من دارم خوب می شم! هنوز اولشه باید کمکم کنی! سوپرایز های دیگه ای هم دارم برات.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- عجب! مشتاق م بفهمم.
راه افتاد و گفت:
- یه موقعه اش چشم.
توی راه پیش یه رستوران وایسادیم شام بخوریم.
پیاده شدیم پاشا سمتم اومد و توی روم وایساد چادر مو درست کرد و گفت:
- موهات بیرون بود حالا خوبه!
دروغ چرا تو دلم قند می سابیدم.
وارد رستوران شدیم و گفتن همه دور هم بشینیم و روی تخت ستنی همه نشستن با کمک پاشا بالا رفتم و نشستم و رفا برای دوتامون سفارش بزنه.
نگاهی انداختم ساشا رو ندیدم کلا خبری ازش نداشتم.
رو به مامان ش گفتم:
- زن عمو ساشا کجاست؟
به جاش فیروزه گفت:
- اقا زده به سرش دوره های اموزش نظامیه که پلیس بشه!
ذوق زده گفتم:
-واقعا؟ یادم باشه حتما با پاشا بریم بهش سر بزنم کدوم پادگان نظامی افتاده؟
فیروزه ایشی کرد و گفت:
- اونم تورو دیده خل شده چه می دونم فکر کنم اراک بود.
سری تکون دادم و پاشا برگشت که مامان ش به کنارش اشاره کرد و گفت:
-بیا بشین پسرم خسته شدی.
پاشا کنارم نشست و گفت:
- باید بشینم پیش یاس مامان تازه زخم هاش خوب شده باید مراقب ش باشم.
مادرش نگاه گوشه چشمی بهم انداخت و چیزی نگفت.
فیروزه با نیشخند گفت:
- ولی زخم صورتت رفته انگار نه انگار داداشم یا کمربند زده!
نگاه مو به جلوم دوختم.
از عمد هی بحث کتک و کمربند و میاورد وسط منو و خورد کنه.
پاشا گفت:
- اره یه اشتباه یه غلط یه بی فکری کردم مدام هی بگو منو خورد کن .
همه از جواب پاشا شکه شدن!
فیروزه با بهت گفت:
- داداش! این چه حرفیه!
پاشا با عصبانیت گفت:
- چیه مگه دروغ می گم؟ یاس که کاری نکرده بود من احمق از رو بی فکری این بلا رو سرش اوردم فقط یه نفر دیگه این بحث و بیاره وسط خودم می دونم با اون طرف با همتونم.
همه ساکت شدن که پاشا گفت:
- عزیزم کتاب و نیاوردی؟
سر تکون دادم و از کیف م دراوردم دادم بهش و گفت:
-صفحه چند بودم؟دیشب تا کجا خوندی؟
لب زدم:
- تا150.
سری تکون داد و داد دستم و گفت:
- بیا بخون ادامه اشو لطفا تو که می خونی قشنگ تر می شه.
لبخندی زدم و شروع کردم به خوندن براش که ناهار رو اوردن.
کتاب رو برداشتم که دختر عمومون گفت:
- این کتابا چیه می خونید؟ مغز تونو شست و شو می ده!
پاشا گفت:
- اولا که من از شما نظری نخواستم دوما اگر هم نظر بخوام از یه ادم با فکر نظر می خوام مثل داداشم نه تویی که هیچی حالیت نیست و تو فازی!
دختره بهت زده به پاشا نگاه کرد و گفت:
- با منی؟ من تو فازم؟
پاشا به سر و شکل ش اشاره کرد و گفت:
- یه نگاه به خودت بنداز لباست که انقدر کوتاه و زشته که نمی شه نگات کرد اصلا! یعنی انقدر ادم و به گناه می ندازی ها یه عمر می خواد دوید تا این گناهه پاک بشه انقدر هم زنجیر به این لباسات وصله دور گردن یه سگ انقدر زنجیر نیست! صورتت هم که اصلا انقدر روش کار کردی ها واقعا ادم حالش بد می شه!
#رمان