eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
300 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
709 ویدیو
26 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 بعد از نیم ساعت راه رسیدیم به ویلا. شایان دو تا تک بوق زد و سرایدار درو بار کرد. داخل رفت و ماشین و پارک کرد. ویلای بزرگی بود. پیاده شدیم و محمد اومد سمتم. کیف و ساک و دادم دست شایان و محمد و بغل کردم. بچه ام حوصله اش سر رفته بود. وارد ویلا شدیم و برای اینکه محمد حوصله اش سر جاش بیاد گفتم: - خوب برای اینکه وقت بگذره و بقیه برسن بریم سه تایی اشپزی کنیم؟هوم؟ محمد بالا و پایین پرید و اخ جون اخ جون گفت. شایان گفت: - خیلی خب باشه. رفت تو اتاق و لباس عوض کرد و اومد. چادرم رو در اوردم و روی اپن گذاشتم بقیه اومدن سرم کنم. سه تایی توی اشپزخونه رفتیم و شایان و محمد روی صندلی ها نشستن. توی یخچال و نگاه کردم همه چی بود! برگشتم سمت شون و گفتم: - خوب چی درست کنیم؟ هر دو هم زمان گفتن: - قیمه! سری تکون دادم و مواد شو چیدم. برنج ها رو دادم به شایان پاک کنه و لپه ها رو هم دادم به محمد پاک کنه. البته لپه ها که تمیز بود فقط می خواستم سرگرم بشه. شایان دونه دونه داشت داشت برنج ها رو پاک می کرد انقدر با دقت که تا فردا صبح تمام نمی شد پاک کردن ش! سینی رو برداشتم از جلوش و توی تیک ثانیه پاک شون کردم و برنج اماده کردم. فقط باید می پخت دیگه! محمد که می گفت بوش کل ویلا رو برداشته. سرایدار اومد و گفت دانشجو ها اومدن. چادر مو پوشیدم و شایان گفت راهنمایی شون کنه. تک تک همه داخل اومدن و اولی که پاشو گذاشت داخل گفت: - می گم استاد اینجا راحت باشیم دیگه؟ شایان یکم قیافه اش و فیس شو نرم تر کرد و سری تکون داد. همه گپ زنان اومدن داخل و هر کدوم یه سبد دست ش بود انگار که اومده باشن پارک! خنده ام گرفته بود. همه سفره کشیدن و دخترا یه سفره پسرا یه سفره هر کی هر غذایی اورده بود گذاشت وسط و همه با هم شروع کردن به خوردن. ما هم وسط بقیه یه سفره کوچیک پهن کردیم و سه تایی مون نشستیم ناهار خوردیم.
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 چشم که باز کردم ساعت 6 صبح بود. حسابی گرسنه ام بود و اصلا نمی تونستم بخوابم. به اطراف نگاه کردم چند تا سرباز خواب بودن و سامیار هم با فاصله ازم خوابیده بود. پتو رو کنار زدم و کنار سامیار نشستم و تکون ش دادمکه چشماش باز شد و گفت: - چته؟ ساعت چنده؟ لب زدم: - 6 صبح. دوباره چشماشو بست و گفت: - برو بگیر بخواب. با مظلومیت گفتم: - گرسنمه زنگ بزن غذا بیارن برام. با چشای بسته گفت: - دیونه شدی ساعت 6 صبحه برو بگیر بخواب بچه. لب زدم: - نخری خودم می رم می خرم هر بلایی سرم بیاد تقصیر توعه. جواب مو نداد که پاشدم مچ دستمو گرفت و گفت: - کجا. گفتم: - بیرون. لعنتی گفت و گوشی شو برداشت با چشای نیمه باز شماره ای گرفت و چشاشو بست و خواست سفارش بده چشم باز کرد نگاهم کرد که گفتم: - کوبیده زرشک پلو پیتزا ساندویچ همبر ذغالی با مخلفات و همه چی. گفت و قطع کرد و خوابالود گفت: - نمی ری بیرون میاره تو اداره کنار در پیش سروان احمدی بشین گرفتی برمی گردی خوب؟ باشه ای گفتم و بلند شدم رفتم بیرون. کفش هامو پوشیدم و کنار در رفتم پیش همون سروان چاقه نشستم که نگاهی بهم انداخت و گفت: - چیزی می خوای دختر خانوم؟ سرمو و روی میز گذاشتم و گفتم: - نه زنگ زدم غذا بیارن برام. متعجب نگاهی بهم انداخت و سری تکون داد و گفت: - این وقت صبح؟ اره ای گفتم و بعد نیم ساعت پیک رسید. سروان گرفت و پول شو سامیار با گوشی اینترنتی حساب کرده بود. گرفتم و خواستم برم توی نمازخونه پیش سامیار که دیدم سرهنگ اینا نشستن توی اشپزخونه و دارن صبحونه می خورن. داخل رفتم و سلام کردن لبخندی بهم زدن و نشستم غذا ها رو چیدم شروع کردم به خوردن. نیم ساعت بعد سامیار تند اومد توی اشپزخونه و با وحشت گفت: - سارینا رو نیست کل اداره رو ... با دهن پر نگاهش کردم که با دیدنم نفس اسوده ای کشید وگفت: - مگه من بهت نگفتم بیا تو نماز خونه؟ سرهنگ گفت: - حالا چیزی نشده که! بیا صبحونه بخور سرگرد. سامیار ابی به دست و صورت ش زد و نشست و گفت: - کی باید راه بیوفتیم سرهنگ؟ سرهنگ گفت: - امشب! سامیار گفت: - باشه من و سارینا هم می ریم وسایل شو جمع کنه. متعجب گفتم: - کجا به سلامتی؟ سرهنگ گفت: - نگفتی براش سرگرد؟ سامیار گفت: - خواب بود نشد می گم توی راه براش
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ پاشا خواب ش می یومد و بعد منم که داشت دنبالم می گشت نشد بخوابه! خمیازه دوباره ای کشید و گفت: - واقعا خوابم میاد ولی هوا تاریکه نمی شه زد کنار هم! با لبخند گفتم: - به نظرت الان مرزبان ها و سرباز ها چه حسی دارن؟ اونا هم خستن خوابشون میاد ولی اگه مرزبان ها بخوابن ممکنه هر اتفاقی بیفته ما خیلی شهید از اونجا داریم . پاشا توی فکر رفت و با مکث گفت: - اره خوب خیلی سخته! من تاحالا بی خوابی نکشیدم می شه گفت تو پر قو بزرگ شدم! سری تکون دادم و گفتم: - ولی من زندگی شهدا رو بیشتر دوست دارم ادم اگر تجملاتی باشه وابسته می شه به مال دنیا هریس می شه! مال دنیا زمین گیرش می کنه! تازه حال فقرا هم نمی تونه درک کنه که بخواد به کسی کمک کنه! اون خونه عیون تو توی برج ملیاردی ادم و از خدا دور می کنه این خونه های ساده که بوی سادگی می دن خوبه! پاشا گفت: - میدونی هر کی جای تو بود دوست داشت توی بهترین وعضیت زندگی کنه هر روز یه تیپ بزنه ! سری تکون دادم و گفتم: - می دونی رفته بودیم مشهد! اونجا برای ورود چادر می گفتن بزنید چادر زدم خیلی قشنگ شده بودم ولی خوب توی خانواده من چادر نبود یادم نداده بودن اصلا چادر چیه! کلاس ششم بودم! رفتم پیش یه حاج اقا اونجا بهش گفتم حاج اقا گفت جانم دخترم گفتم من چادر رو دوست دارم اما نمی دونم برای چی باید چادر بزنم اصلا چرا بزنم؟ گفت که دخترم اخرت می دونی چیه؟ باور داری؟ گفتم اره گفت شفاعت حضرت زهرا رو چی؟ گفتم اره می شناختم همه این چیزا رو بلد بودم خونده بودم اخه زیاد کتاب می خوندم بعد حاج اقا بهم گفت اگه چادر نزنی شبیهه مردمی! این مردم که شفاعتت نمی تونن بکنن ولی اگه چادر بزنی شبیهه حضرت زهرا می شی هر چی شباهت بیشتر شفاعت بیشتر منم قول دادم دیگه چادر مو در نیارم! پاشا ابرویی بالا انداخت و گفت: - پس مخ ت از بچه گی کار می کرد من کلاس ششم فکر این بودم چجوری ترقه بندازم زیر پای معلم! خنده ای کردم و گفتم: - اره خیلی فضول بودی! با خنده گفت: - یادته یه بار بچه بودیم کوچیک بودی ۸ سالت بود من ۱۴ سالم علی رضا پسر عمو حمید زدت نزدت اشتباهی خورد بهت چقدر گریه کردی منم تا تونستم زدمش که از بینی ش خون اومد! با بهت برگشتم سمت ش و گفتم: ‌- تو زده بودیش؟ پس چرا هر چی بهش گفتن کی زدت چیزی نگفت علی رضا؟ پاشا با شیطنت گفت: - اره تو انباری گرفتم زدمش گفتم اگه بره بگه من زدمش هر روز تو مدرسه می زنمش! ناباور نگاهش کردم و خندیدم: - تو خیلی شری خیلی! سر خم کرد و گفت: - ما اینیم دیگه رو زنمون از بچگی حساس بودیم! بلاخره رسیدیم و خواستم پیاده بشم که پاشا گفت: - خوب سرگرمم کردی خواب نرم. چشمکی زدم و درو باز کردم پیاده بشم که پاشد گفت: - یاس. برگشتم و گفتم: - جانم؟ رو در ماشین خم شد و زل زد تو چشام با لحن خاص و قشنگی گفت: - چادر خیلی بهت میاد خانوم..من. و رفت وسایل و در بیاره. با ذوق انگشت هامو توی هم گره زدم و نمی دونستم چیکار کنم! امروز برای دومین بار از حجابم تعریف کرد! پس مطالب و کتاب ها کار خودشو کرده بود! خدایا شکرت. پیاده شدم و خواستم کمک ش وسایل و ببرم که نزاشت و باهم داخل رفتیم. روی مبل و صندلی ها نشستیم و پاشا دراز کشید سرشو گذاشت رو پام که خجالت کشیدم. سرمو پایین انداختم و پاشا چشاشو بست و بی خیال گفت: - شام چی بخوریم من که حسابی گرسنمه . مامان ش گفت: - خسته ای پاشو برو تو اتاقت بگیر بخواب این چه وعضیه ! پاشا گفت: - راحتم یاس شام چی می خوری سفارش بدم؟ یکم فکر کردم و گفتم: - ساندویچ بندری! نمی دونم چرا هوس کرده بودم! پاشا متعجب چشم باز کرد و گفت: - بندری؟ سر تکون دادم و باشه ای گفت یکم خودشو بلند کرد گوشی شو در اورد و برای دوتامون سفارش داد. بقیه هم هر کی از یه جا سفارش داد. تقریبا همه با هم رسیدن. میز وسط و چیدیم و همه نشستیم. داشتم می رفتم غذاهامون که توی دیس چیده بودم و بیارم که با دیدن سهیلا که یه چیز زرد رنگ دستش بود جلو نرفتم و پشت دیوار قایم شدم و زود گوشی مو در اوردم فیلم گرفتم. سریع بازش کرد و لای ساندویچ ها رو باز کرد و ریخت روشون و جلد اون پودر رو انداخت زیر کابینت. الکی یعنی الان اومدم رفتم تو که طعنه ای بهم زد و رفت. سریع خم شدم و کاغذ از زیر کابینت در اوردم و ساندویچ ها رو برداشتم رفتم نشستم پاشا برداشت که ازش گرفتم متعجب نگاهم کرد و جلد پودر رو توی دو تا دستام گرفتم و گفتم: