eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
300 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
709 ویدیو
26 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 وقتی رسیدم ویلا درش بسته بود. بوق بزنم یعنی؟ اما عقل ام کاملا مخالف بود. چون اگر اتفاقی برای شایان افتاده بود با این کار فقط خودمو توی دردسر می نداختم! ماشین و یکم عقب تر از ویلا پارک کردم و از ماشین پیاده شدم. اب دهنمو قورت دادم و به اطراف که تاریک و ترسناک بود نگاهی انداختم. خدایا خودت کمکم کن و ترس رو از من دور کن. سمت ویلا رفتم از در که نمی تونستم برم تو باید یه جوری وارد ش می شدم. همین طور سمت چپ ویلا داشتم می رفتم تا اخر بلکه بتونم یه جوری وارد ویلا بشم و انگار داشتم توی جنگل فرو می رفتم چون دور تا دور ویلا درخت بود انگار جنگل های شمال بود. داشتم ناامید می شدم و می خواستم فقط با دو برگردم که دیدم یکم از دیوار فرو ریخته و راحت می تونم بالا برم. چادرم رو تو دستم جمع کردم و به اطراف نگاه کردم. یه سنگ دیدم که برش داشتم و گذاشتم ش زیر پام. روی سنگ رفتم و خودمو از دیوار کشیدم بالا و بعد هم چشامو بستم پریدم توی ویلا. حالا همین قدری که عقب اومده بودم باید جلو می رفتم تا می رسیدم به در اصلی ویلا. اما کاملا سکوت بود و انگار کسی اصلا توی ویلا نبود. نزدیک های در اصلی بود که رسیدم به یه در اهنگی که نیمه باز بود و یه بادیگارد جلوی در وایساده بود. لباس هاش و شکل و قیافه اش اصلا به بادیگارد های شایان نمی خورد. پشت یه درخت پناه گرفتم که در باز شد و یه بادیگارد بیرون اومد و گفت: - نقشه ارباب جواب داده این یارو شایان خانزاده از کله اش دود بلند شده تنها پا شده اومده ارباب می خواد باهاش امشب تصویه حساب کنه خدا به دادش برسه گفته ما بریم نگهبانی بدیم اگه کلک تو کارش بود و افراد ش اومدن خبر بدیم بریم. و هر دو سمت در اصلی ویلا رفتن. یعنی اینا کی بودن؟ چه بلایی می خواستن سر شایان بیارن؟ مگه شایان چیکار شون کرده بود؟ وقتی مطمعن شدم رفتن سمت در اهنی رفتم و اروم باز ش کردم که صدای بدی داد. و صدای خشن مردی از زیر پله اومد: - هوی اصغر تویی؟مگه نگفتم برین بابا من خودم از پس این یارو بر میام پخی نیست. شایان داد زد: - بر می یومدی که دست و پامو نمی بستی باز کن تا نشونت بدم .... و صدای اخ شایان پیچید فکر کنم زدتش. دارم برات. نگاهی به اطراف انداختم دو تا اجر و اون چماق که اونجا بود رو برداشتم و پله ها رو بالا رفتم و قایم شدم. یکم دیگه سر و صدا کردم تا بیاد بالا. نقشه ام جواب داد و مرده عصبانی گفت: - ای بابا سر و صداتون نمی زاره درست حساب این مردک رو برسم گفتم برید نگهبانی (و همین طور که حرف می زد داشت می یومد سمت بالا. رسید به در که زیر لب بسم الله ای گفتم و اجر رو نشونه گرفتم و همین که پرت کردم برگشت محکم خورد تو صورت ش. مکث نکردم و چون ترسیده بودم بعدی رو محکم تر پرت کردم. افتاد رو زمین و ناله اش بلند شد. صورت س کاملا خونی شده بود. اینجور که این سر و صدا می کنه الان بادیگارد هاش می ریزن اینجا که. سریع دویدم سمت ش و خم شدم خواستم بزنم تو گردن ش جای حساس که فعلا بیهوش بشه که دستمو گرفت. چشامو از ترس بستم و با مشت کوبیدم توی صورت ش. که از درد داد کشید و تا گیج شد ظربه رو زدم انقدر گنده بود که اثر نکرد منم مجبور شدم چند بار پشت سر هم بزنم تا بیهوش بشه. صداهایی می یومد فکر کنم بادیگارد هاش باشن. سریع اصلحه اشو برداشتم و پشت در قایم شدم. صدای پا ها نزدیک تر می شد و معلوم بود دارن می دوان این سمت. در به شدت وا شد و تا ارباب شونو روی زمین خونی و بیهوش دیدن هر دوشون خم شدن و صداش کردن. چماق و بالا بردم زدم تو سر یکی شون. سریع چماق و انداختم و تفنگ و با دستای لرزونم گرفتم سمت اون یکی و گفتم: - دستا بآلا و گرنه می زنم. با مکث برگشت با دیدنم با بهت نگاهم کرد. باورش نمی شد این کارا کار من باشه. با مسخرگی و خشن گفت: - اینو بنداز اون ور دختر جون و گرنه بد می بینی. داد زدم: - خفه شو. یهو دست ش اومد سمت اصلحه ازم بگیره که چشامو بستم و با جیغ شلیک کردم سریع چشامو باز کردم که دیدم تیر خورده تو پاش. با پا یکی کوبیدم تو گردن ش که اونم افتاد کنار ارباب و اون یکی بادیگارد. درو بستم و یه چیزی پشت ش گذاشتم نمی دونم اخه بجز اینا چند نفر دیگه هست! اصلحه هاشونو برداشتم و سریع پایین رفتم. شایان به یکی از میله های زیر شیرونی ویلا بسته شده بود و صورت ش خونی بود.
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 روی دکتر نشسته بودم و معمور می رفت و میومد. گوشی سامیار لحضه ای قطع نمی شد و مدام زنگ می خورد. از جفتم جم نمی خورد و نگاه نگران ش یه سره روم زوم بود. دکتر به زور دستامو از روی گوش هام برداشت و داشت گوش هامو چک می کرد. می شنیدم صدا ها رو اما همش انگار صدای انفجار توی گوش ام اکو می شد. انگار هر لحضه بمب جلوم منفجر می شد. چیز زیادی از اطرافم نمی فهمیدم مغزم انگار فعالیت نمی کرد و خشک ش زده بود. با دستای سامیار دراز کشیدم و پتو رو روم کشید و پرستار یه سرم بهم زد که پلکام روی هم افتاد. با تکون های ماشین چشم بازم کردم و خوابالود به اطراف نگاه کردم . جاده تاریک بود و سامیار خسته پشت فرمون بود و چند تا ماشین پلیس عقب و جلومون بود. لب زدم: - سامیار. شکه سرش برگشت سمتم و دوباره نگاهشو به جلو دوخت و گفت: - خوبی سارینا؟ می تونی حرف بزنی؟ می شنوی صدامو؟ متعجب سر تکون دادم و گفتم: - اره فقط یکم گوشام سوت می کشه! نفس راحتی کشید و گفت: - خداروشکر چند ساعتی توی شک بودی می دیدی هیچی نمی گفتی فکر کردم اسیب جدی دیدی. با ترس گفتم: - بمب تو اتاقم بود. چیزی نگفت و اخم هاشو توی هم کشید. بغض کرده گفتم: - اگر من از اتاق نمی یومدم بیرون آلان باید تیکه های بدن مو جمع می کردین اگر اب نشده بود! سامیار عصبی گفت: - هیشششش ساکت بهش فکر نکن . به جلو نگاه کردم و گفتم: - می ترسم این مرد روانیه اگر بیفتم دست ش منو تیکه تیکه می کنه. سامیار دستمو گرفت و زیر دستش روی فرمون برد و گفت: - اروم باش نمی زارم دستش بهت برسه یه نقشه می چینیم کلک شو می کنیم یه مدت طول می کشه اما می شه گنده تر از اینو گرفتیم نگران نباش. دلم قرص شد و حرف هاش دلم نشست حس می کردم فقط به فکر خودمه نه اینکه منم یه سر این قضیه ام! لب زد: - برام همه چی گرفتم از عقب بردار. خم شدم و از عقب شام و خوراکی ها رو برداشتم. من اگر تیکه تیکه می شدمم اشتهام از کار نمی یوفتاد. با لذت شروع کردم به خوردن که سامیار گفت: - یه تعارف نمی کنی؟ خیلی گرسنمه. اصلا غذا رو دیدما سامیار یادم رفت. خخخخخ. یکی دیگه وا کردم و یه قاشق خودم می خوردم چون یکی کامل خورده بودم و دو تا قاشق می زاشتم دهن سامیار. 5 پرس کامل رو همی طوری خوردیم و یه بستنی وا کردم گرفتم طرف سامیار و گفتم: - می خوری؟ سر تکون دادن و یه گاز زد با بهت دیدم نصف بستنی نیست! چپ چپ نگاهش کردم که خندید و گفت: - خیلی خریدم نگران نباش تو بخور اینا رو بازم می خرم. دلم قرص شد و اون نصف رو من خوردم و دوباره یکی دیگه باز کردم. سامیار انگار عادت نداشت این همه چیز و قاطی بخوره چون همش جا به جا می شد و طاقت نیاوردم گفتم: - سامیار چته اروم بشین دیگه چقدر وول می خوری. با صورتی سرخ شده گفت: - دلم درد می کنه قرص نداری؟ قرص ام کجا بود؟ بعد ده دقیقه بلاخره رسیدیم و سامیار به سرعت نور پیاده شد و اوق زد. هر چی خورد و نخورده بود رو توی روشویی حیاط ویلا بالا اورد. با صورتی جمع شده از دور بهش نگاه می کردم که سرهنگ گفت: - چی شده؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: - امشب خوش خوراک شده بود همه چی قاطی خورد منم خوردما نم چرا من تکون نخوردم اون اینطور شد.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ من از مرتضی چند سالی بزرگ تر بودم اما تشدید شده بودم و دیگه چند سال افتادم و اینطور شد از کلاس سوم باهم بودیم من16 سالگی طبق سنت مون ازدواج کرده بودم و چند ماه بی بی بچه همونو باردار بود یعنی پدر پاشا و حمید و علی رو سه قلو باردار بود! ولی مرتضی که کوچیک تر بود چند سالی ازم 25 سالگی تازه ازدواج کرده بود اون موقعه پسر هام بزرگ شده بودن وقتی مرتضی 30 ساله شد پاشا به دنیا اومد و امیر و علی رضا و محمد رضا و حسن خانوم ش باردار نمی شد! کلی دکتر رفتن! فایده نداشت وقتی مرتضی 35 سالش بود رفتن مشهد و بعد اون سفر خانوم ش باردار شد تک بودی عزیز اولین چیزی که خانوم مرتضی خواست گل یاس بود هوس کرده بود بو کنه گل مورد علاقه اش بود و وقتی تو به دنیا اومدی اسم تو یاس گذاشتن! خیلی خوشحال بودن عین پروانه دورت می گشتن! اما کار مرتضی سخت شده بود! عملیات ها سنگین تر بود و یه بار که یه جایی لو رفته بود یه جورایی اون منافق ها به من زنگ زدن و نقش پلیس و بازی کردن که مرتضی رو نیست اخرین بار کدوم منطقه بوده و اشتباهی کرده و منم چون همیشه خبر داشتم و نمی دونستم بهشون گفتم مرتضی رو شهید کردن مامانت تاب نمی یاورد یه روز اومد پیشم تو رو داد دستم گفت می ره از مرتضی خبری بگیره نمی تونه تورو ببره! هلاک می شی تو گرما ولی رفت و اخرین رفت ش هم بود منافق ها گرفتن ش اطلاعات می خواستن ازش! ولی بنده خدا حتا نمی دونست که بخواد چیزی بگه می دونست هم نمی گفت اون بدتر از مرتضی مذهبی بود! و از بهترین دوستم تو به یادگار موندی! مهسا(مادر یاس که فکر می کرد مادرشه) باردار بود ولی نتونست بچه اشو به دنیا بیاره و مشکل داشت بچه مرد من هم تو رو بهش دادم جلوی بقیه ابروریزی نشه! ولی علاقه نداشت به تو و از ترس من هم جرعت نه گفتن نداشتن از همون بچه گی ت که پاشا5 سالش بود همش دورت بود هر روز خونه مهسا بود و عاشقت شد اگر هر کسی جز دختر مرتضی بودی نمی زاشتم زن پاشا بشی ولی تو یادگار بهترین دوستمی! هوییت باید تا ابد مخفی می موند و منم جز این کاری نمی تونستم بکنم تا از امانت مرتضی مراقبت کنم و شرمنده اش نباشم! نمی دونم کی اشکام صورت مو خیس کرده بود! رو به اقا بزرگ گفتم: - بهترین رفیق تون بود و اینجوری از امانت ش مراقبت کردین؟ به اجبار شوهرش دادین وقتی پاشا منو سیاه و کبود کرده بود حتا اخم به ابرو نیاوردین اون دنیا به بابام می خواین چی بگین؟ چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد.