🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت5
#غزال
متعجب گفتم:
- اون خانومه کیه؟
دوباره اروم گفت:
- مامان راستکیم.
سری تکون دادم و معلوم نیست چیکار کرده این بچه ازش اینطور می ترسه.
وارد سالن شدیم.
شلوغ بود سالن و معلوم بود کل خاندان شون اینجان!
با ورود ما سکوت کردن پدر ارباب زاده سلام کردم و روی مبل تک نفره ای نشست.
به من نگاه کردن که گفتم:
- سلام.
به محمد نگاه کردم که اونم سلام کرد.
محمد به یه خانوم با ترس نگاه کرد که فهمیدم مادرشه!
اونقدری ارایش روی صورت ش بود که نتونم چهره واقعی ش رو تشخیص بدم.
مادر محمد گفت:
- معرفی نمی کنی شایان خان؟
شایان با اخم نگاهی بهش انداخت و گفت:
- دایه ی بچه ام غزال خانوم.
مادر محمد با نیش و کنایه گفت:
- از این عادت ها نداشتی دایه های بچه اتو پشت سرت راه بندازی این ور اون ور ببری جدیدا زیاد دایه عوض می کنی!
بلند شد و اومد جلوم وایساد دستاشو باز کرد و گفت:
- بچه امو بهم بده.
مونده بودم چیکار کنم که محمد دستاشو محکم دور گردنم حلقه کرد طوری که گفتم الانه خفه بشم و روی از مادرش برگردوند و گفت:
- مامانی من گرسنمه.
مادرش دستاشو جلو اورد و گفت:
- مامان تو منم نه این بیا خودم بهت می دم.
محمد خودشو محکم بهم چسبوند و با ترس گفت:
- تو مامان من نیستی غزال مامان منه.
مادرش عصبی شد و پیراهن محمد و کشید که زیر دست ش زدم و با عصبانیت و صبری که لبریز شده بود گفتم:
- چیکار می کنی مگه نمی بینی نمی خواد بیاد پیشت؟ بچه رو خفه کردی.
جلو اومد تا دست روی خودم بلند کنه که ارباب زاده بلند شد بین مون قرار گرفت و مانع شد و گفت:
- بس که شیدا دستت به بچه بخوره من میدونم با تو شیرفهم شدی؟
برگشت و رو به خدمتکار گفت:
- برای اقازاده غذا بیار.
و رو به من گفت:
- بشینین.
چشم ی زیر لب گفتم و روی مبل نشستم . محمد سرشو از توی گردنم در اورد و صورت مو بوسید و گفت:
- خوب کردی منو بهش ندادی.
لبخندی بهش زدم.
توی بغلم نشست و از ترس اینکه مبادا بلند بشه شیدا بره طرف ش جم نخورد
ادامه دارد...
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت5
#سارینا
نگاهی به میز کردم و گفتم:
- از همه اش.
عمو خندید و برام همه چی کشید.
که گوشیش زنگ خورد اما صدای زنگ سر تا سر سالن پیچید از بلند گو های توی سالن بیرون می یومد.
عمو گفت:
- باز دوباره همون طور شد دوباره بلوتوث من به بلند گو ها وصل شده هنگ کرده قطع هم نمی شه!
یکم باهاشور رفت و گفت:
- نه درست بشو نیست اشکال نداره سارینا عمو مامانته.
گوشی رو وصل کرد و گذاشت روی میز که صدای مامان تو کل سالن پخش شد:
- الو.
لقمه امو قورت دادم و گفتم:
- سلام مامی جون.
نفس راحتی کشید و گفت:
- سلام قربون یکی یدونه ام برم خوبی مامانی؟
لب زدم:
- اره عشق علی!
اسم بابام علی بود منم همیشه به مامانم می گفتم عشق علی.
همه خنده ریزی کردن.
مامان خندید و گفت:
- از دست تو بچه کجایی مامان جان؟
با خنده گفتم:
- یعنی اطلاعات کامل بدم دیگه؟
مامان گفت:
- دقیقا!
لب زدم:
- خوب ببین مامی جون یه ویلاست یه حیاط بزرگ داره با کلی دار و درخت می شه همه با دوست پسراشون اینجا قرار بزارن خیلی باحاله و جای مخفی زیاد داره بعد توی حیاط یه عده پسر با لباس رزمی مشکی مبارزه می کنن از روی لباس هاشون فهمیدم گروه الف هستن داخل سالن گروه ب که دخترن ولباس شون سفیده بعد عمو و چند تا سرهنگ هم اینجا هست ویلا دو طبقه دیگه هم داره که هنوز سر نزدم ببینم چطوریه!
مامان گفت:
- یه نفس بگیر بچه!
با خنده نفس گرفتم که گفت:
- کسی که اذیتت نکرده ناهار خوردی؟
تو که طاقت گرسنگی رو نداری!
لب زدم:
- دارم می خورم نه کسی اذیتم نکرده عمو اینجاست بابا کجاست؟
مامان گفت:
- داره موهاشو خشک می کنه اتفاقا کارت داشت مامان صبر کن.
باشه ای گفتم که صدای بابا پبچید:
- یکی یدونه خل و دیونه خونه سلام.
با اعتراض گفتم:
- عههه بابا قهرم باهات.
با خنده گفت:
- باشه باشه قربونت برم خوبی؟
لب زدم:
- اره به خدا چرا انقدر می گین خوبی؟ نکنه قراره شهیدم کنن ؟
بابا خندید و گفت:
- والا تو شهید نمی شی هیچ بلکه همه رو دق می دی.
خودمم خندیدم و یهو بابا جدی شد و گفت:
- من که می دونم تو چقدر زرنگی باباجون خوب هر چی عمو و سامیار گفتن گوش بده و انجام بده باشه دخترم؟ کارات و خوب انجام بدی یه جایزه تپل پیش من داری .
چشامو ریز کردم و با هیجان گفتم:
- موتور 1400 رو می خری برام؟
بابا گفت:
- اره می خرم .
جیغ زدم:
- ایوووووول عاشقتم.
بعد کمی قطع کردم .
سامیار متعجب گفت:
- چی؟ موتور 1400 برای چیه؟
با دهن پر گفتم:
- می خوام باهاش مسافر کشی کنم خوب برای چیمه می خوام رانندگی کنم دیگه!
عمو اشاره ای به سامیار کرد و رو به من گفت:
- خیلی هم خوب.
کل غذامو خوردم که اون سرهنگ گفت:
- جسه ریزی داره ولی خداروشکر خوش خوراکه.
عمو سری با خنده تکون داد بعد از ناهار همه باز رفتن سر تمرینات شون ما هم توی یه اتاق دیگه که مثل اتاق کنفرانس پلیس ها توی اداره بود رفتیم.
یه صندلی بود خیلی بلند بود فکر کنم صندلی رعیس بود.
رو به عمو گفتم:
- من می خوام اینجا بشینم .
سامیار دستمو گرفت برد به زور نشوندم پیش خودش و گفت:
- دو دقیقه ساکت باشه و بچه بازی رو تمام کن.
هوووفی کشیدم و به عمو نگاه کردیم.
عمو گفت:
- ببین سارینا عمو یه پرونده دادن به سامیار که فقط با کمک تو حل می شه!
به سامیار نگاه کردم که نفس عمیقی کشید و گفت:
- یه باند مواد مخدر هست که از طریق یه سری دانش اموز داره مواد بین دخترا پخش می کنه و ما رسیدیم به مدرسه شما باید ساقی های مواد و توی مدرسه پیدا کنیم و از این کارو تو باید انجام بدی.
متعجب به همه نگاه کردم و گفتم:
- اخه من از کجا بفهمم؟
سامیار ادامه داد :
- این مواد ها رو توی کیک قرار می دن و کیک ها رو بین هم رد و بدل می کنن از توی کشو دو تا جلد کیک دراورد و بهم نشون داد و گفت:
- ببین جلد کیک ها اینجوریه و اینکه توی این کیک مواد همراه با یه نامه است که اطلاع می ده دوباره چطور مواد بگیرن تو باید ببینی این جلد کیک بین کیاست و کی این کیک رو رد و بدل می کنه خوب؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اما من نمی دونم مواد چه شکلیه!
عمو پاشد و از کمد یه ظرف دراورد مثل قابل یخ مربع ای!
بازش کرد و جلوم گذاشت و گفت:
- این انواع مواده هروعین _هشیش_تریاک_شیشه_گل_قرص_...
متعجب سری تکون دادم و عمو گفت:
- چقدر دانش اموز ها رو می شناسی؟
لب زدم:
- زیاد من نشناسمشون اونا منو می شناسن به خاطر فضول کاری هام.
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت5
#یاس
خیلی خسته بودم و هی چرتک می زدم.
که پاشا زد کنار.
اب دهنمو قورت دادم چیکار داشت تو این جاده اخه؟
خم شد سمتم که جیغ کشیدم.
چسبید به در و دستاشو برد بالا و گفت:
- چته می خوام صندلی و خم کنم بخوابی.
سری تکون دادم و زیر غر زد:
- انگار دیو دو سر کنارشه اینطور کولی بازی در میاره!
و دکمه صندلی و زد که خابیده شد.
اخیشی زیر لب گفتم و گرفتم خابیدم .
در ماشین که بسته شد چشامو باز کردم.
نشستم و گیج به اطراف نگاه کردم پاشا رفت سمت رستوران.
دوباره چشامو بستم که صدای در ماشین اومد.
پاشا که الان رفت تو رستوران؟
چشامو زود باز کردم که دیدم یه پسر جوون هست حدود19 ساله و هول کرده بود.
اب دهنمو قورت دادم گفتم:
- اشتباهی سوار شدید این ماشین ماست.
برگشت و پشت سرشو نگاه کرد و گفت:
- نخیر منم دزدم و اشتباهی نیومدم برو پایین.
پوزخندی زدم و گفتم:
- ببین پسر عموم بیاد لهت می کنه بفرماید پایین.
دستشو اورد جلو بزنتم و گفت:
- گمشو پایین بابا بچه..
که جا خالی دادم و با مشت زدم تو سرش که سرش کوبیده شد تو شیشه منم سریع پیاده شدم و جیغ کشیدم دزد دزد.
همه جمع شدن و پاشا سریع از توی رستوران دوید بیرون اومد سمتم.
همه اطراف ماشین جمع شده بودند و کسی جلو نمی رفت و چند نفری فیلم می گرفتن!
واقعا متعسف بودم براشون!
پاشا سریع همه رو کنار زد و خودشو بهم رسوند و دید سالمم تعجب کرد گفت:
- خوبی؟ سالمی؟
سر تکون دادم و گفتم:
- اره دزد تو ماشینه!
بهت زده گفت:
- پس چرا ماشین و نبرد؟
چادرمو مرتب کردم و گفتم:
- اخه خواست بزنه منو با مشت زدم تو سرش سرش خورد تو شیشه گیج شده فک کنم.
پاشا چشاش گرد شد و سمت در راننده رفت و بازش کرد یقعه پسره رو گرفت اوردش بیرون تا پلیس برسه دوتا چک ابدار هم زدتش!
بلاخره پلیس رسید و پاشا تحویلش داد .
توی ماشین نشسته بودیم و کوبیده گرفته بود بخوریم .
پاشا با هیجان گفت:
- چطوری زدیش؟ مگه بلدی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- کلاس های بسیج چند تا حرکت بهمون یاد دادن از اون فن استفاده کردم.
با مکث گفت:
- بسیج؟
سری تکون دادم و دیگه چیزی نگفت.
غذا مو روی داشبورد گذاشتم که نوشابه رو یا نفس سرکشید و گفت:
- بخور چیزی نخوردی که!
هل وهوله ها رو برداشتم و گفتم:
- ممنون سیر شدم.
باشه ای گفت و یه طوری نگاهم کرد.
انگار با نگاهش می گفت بزار زن من بشی مجبورت می کنم یه پرس که هیچ دو پرس و بخوری.
خواست غذا رو بندازه که گفتم:
- نه چیکارش دارین؟ بعدا می خورم اصراف می شه اگه بندازیم گناهه.
دستی پشت گردن ش کشید و انگار حرف م جدید بود براش و گفت:
- خوب باشه پس بده من بخورمش.
دادم بهش و در کمال تعجب با همون قاشق خودم کل شو خورد.
نگاه متعجبی بهش انداختم که گفت:
- خوب چیه! تمام مدت داشتم کشیک می دادم ببینم کی می رسی خونه از اون وقت تا الانم که چیزی نخوردم .
شونه ای بالا انداختم.
وقتی خورد تمام انداخت از شیشه بیرون که با حرص گفتم:
- این چه کاریه؟ مگه بی فرهنگی؟ به طبیعت اسیب می زنی و یه بدبخت دیگه باید بیاد اشغال های شما رو جمع کنه.
پیاده شدم و رفتم جمع ش کردم و انداختم توی سطل .
برگشتم و سوار شدم.
انگار که چیز عجیبی دیده باشه هی نگاهم می کرد.
اخر سر کلافه شدم از دست ش و گفتم:
- چرل انقدر منو نگاه می کنید؟
دستی توی موهای ش کشید و گفت:
- اخه عجیبی تو فامیل کسی اینطور نیست خوشم میاد.
از جمله اخرش خجالت کشیدم .
چه بی پروا و راحت همه چیو می گفت!
یعنی از من بدش بیاد هم تو روم بی رودروایسی وایمیسته و می گه ازت بدم میاد!
#رمان