eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
471 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
41 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 یکی از دخترا که یه جوری هم منو نگاه می کرد با پوزخند گفت: - فقط به خاطر پول! بهش زل زدم و گفتم: - اتفاقا تنها چیزی که اصلا برام مهم نیست پوله! دختره نیشخندی زد و گفت: - اره!یه دختر خوشکل بی کس و کار که دایه محمد بوده به عنوان پرستار!یه ماه نمی شه می شه زن شایان خانزاده به خاطر پول نیست؟به خاطر چیه؟اینا حق شیداست! پس معلوم شد از دوستای شیداست. که صدایی از پشت سرم اومد: - به خاطر پاک بودنشه! برگشتم و به شایان نگاه کردم که جلو اومد و کنارم نشست و گفت: - سوال شخصی پرسیدن و سرک کشیدن توی زندگی بقیه اصلا خوب نیست ستایش خانوم خواهر شیدا خانوم! پس خواهر شیدا بود! شایان لب تر کرد و گفت: - ولی حالا که بحث ش پیش اومده بزار بهت بگم روشن ت کنم هم تو رو هم اون خواهرت شیدا رو که گفته این چرت و پرت ها رو بگی و این بازی رو راه بندازی تا زن منو تحقیر کنی و مطمعنم الان گوشیت روی تماس با شیداست و داره می شنوه. ستایش سریع انکار کرد: - نه اینجور نیست. شایان اشاره ای کرد که سریع که یکی از پسرا با یه حرکت گوشی تو دست شو کشید انداخت سمت شایان. لب زدم: - شایان نکن گوشی حریم شخصیه بده بهش. شایان صفحه رو روشن کرد که دیدیم واقعا روی تماسه و نوشته ابجی شیدا! شایان پوزخندی زد و ستایش نیم خیز شد و گفت: - گوشی مو بده شایان. شایان گوشی و نزدیک خودش نگه داشت و گفت: - تا اینجا شو شنیده باید بقیه اشم بشنوه باید بفهمه چرا سهم شیدا طلاق بود و چرا سهم به قول خودش پرستار خوشکل دو روزه ازدواج! ملتمس به شایان نگاه کردم و گفتم: - می شه کوتاه بیای؟نمی خوام کسی تحقیر بشه شایان. شایان بهم زل زد و گفت: - تحقیر شدی باید تحقیر بشه. و بعد به گوشی نگاه کرد و گفت: - خوب بشنو شیدا خانوم هیچ علاقه ای بهت نداشتم از همون اول که شبا نمی یومدی خونه و توی پارتی ها بودی فهمیدم دختر بی بند و باری هستی طبق رسم و رسوم مسخره که دختر عمومی زنم شدی گفتم می گه منو دوست داره درست می شه!درست نشدی بلکه منو هم دور می زدی و از شر غرغر های مامانت هم خلاص شدی دعوا می کردیم غیرتی می شدم زنم 24 ساعت توی پارتی ها مست و ولو باشه شبا مست و پاتیل درحالی که بوی 100 ادکلن مردونه بده بیاد خونه قهر می کردی به بهونه قهر می گفتی می رم خونه خواهرم ستایش که شهره 10 بار دنبالت کردم خونه ستایش نمی رفتی و اون بماند که نمی گم که ابروت نره البته تو که ابرویی نداری. التماس وار گفتم: - شایان خواهش می کنم تموم ش کن. شایان دستشو روی دهنم گذاشت و گفت: - ساکت. و دوباره ادامه داد: - گفتن بچه بیاری درست می شه گفتم خوب باشه
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 با دیدن معمور راهنمای رانندگی بی جون سمت ش رفتم با دیدنم سریع به سمتم اومدن و نشستم روی زمین. دیگه رمقی برام نمونده بود. سریع دستامو گرفتن و زنگ زدن اورژانس. چشامو بستم و به سختی نفس می کشیدم. درد داشت دیونه ام می کرد و برای منی که تا حالا خش روم نیوفتاده بود دیونه کننده بود. احساس می کردم مرگ جلوی چشام داره می ره و میاد. سوار امبولانس شدیم و دیگه چیزی نفهمیدم. چشم که باز کردم توی بیمارستان بودم با لباس بیمارستانی نو! پلکی زدم و به پلیس و پزشک چشم دوختم. پزشک گفت: - دخترم صدامو می شنوی؟ لب زدم: - اره . خداروشکری گفت و رو به پلیس گفت: - فکر کنم بتونید باهاش حرف بزنید. سروان جلو اومد و گفت: - دختر خانوم یادته تو خیابون بودی اوردیمت؟ اره ای زمزمه کردم و گفت: - کسی رو داری زنگ بزنیم؟ بی اختیار شماره سامیار رو دادم و گفتم: - سامیاره سرگرد سامیار رادمهر. چشاش گرد شد و سر تکون داد. شاید فکر می کرد از این دخترای بی کس و کار خیابونی ام! اما پشیمون شدم که شماره سامیار رو دادم! اون گفت من باری ام روی دوشش ولی اگر مامان اینطور منو می دید قطعا سکته می کرد پس امیر بهترین بود. لب زدم: - نه زنگ نزنید زنگ بزنید به این شماره امیر رادمهر. دادم شماره رو زنگ زد. به 20 دقیقه نکشیده در به شدت باز شد و اول سامیار بعد امیر اومدن داخل. سامیار با سرعت سمت تخت ام اومد و دستمو گرفت و گفت: - سارینا خوبی؟ چت شد؟کجا بودی همه جا رو دنبالت گشتم کل عمارت کیارش و زیر و رو کردم خواب و خوراک نزاشتی برم داشتی دق ام می دادی دختر. و بغلم کرد. ناله ای کردم از درد که سریع ولم کرد و گفت: - چی شد چی شد غلط کردم چت شد. پتو رو کنار زد و با دیدن بازوم چشاشو با درد بست. امیر بغض کرده بود خم شد و بوسه ای به پیشونیم زد. با بغض رو به سامیار گفتم: - واسه چی اومدی خوشت میاد هی بار باشم روی دوشت؟ بهم خیره شد و چیزی نگفت. با پوزخند گفتم: - می دونی که اگه ولم نمی کردی بری الان این اوضاع م نبود دو تا تیر نخورده بودم با چنگ زخم مو نگرفته بودن با لگد به پهلوم نزده بودن از سقف اویزون ام نمی کردن! شاید اگه خودم خودمو نجات نمی دادم باید توی اون عمارت جنازه امو تحویل خانواده ام می دادی! و با غم ادامه دادم: - ولی اره تو چرا منو تحمل کنی و هی خودتو اسیر من کنی! الانم بهتره بری وقت تو به خاطر من هدر ندی ادای کسایی هم که نگرانن منن و در نیاری هر کی نگران من باشه خوب می دونم تو نیستی فقط ترسیدی چیزی م بشه حرف بقیه رو چی بدی حالا هم بهتره بری جناب سرگرد خودم تنهایی گلیمم و از اب بیرون کشیدم و می کشم!
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ تا اخر شب جمعیت حتا بیشتر هم شد نزدیک50 نفر بودیم! از عمو که بزرگترین بود تا کوچیک ترین که نتیجه می شد و 1 سال و نیم ش بود. اقا ارسام پسر زهرا ورضا که دختر عمو پسر عمو می شدن. تا شب نیومد پاشا و حسابی نگران شده بودم. دوباره گوشی شو گرفتم که این بار گفت خاموشه! کم مونده بود گریه ام بگیره بقیه هم نگران شده بودن. عمو گفت: - اروم باش دختر بچه که نیست میاد. بغض کرده گفتم: - اخه کسی رو نداریم اینجا کجا رفته؟ گوشی اول جواب نمی داد حالا خاموشه! پاشا هر جا می رفت شب خونه بود. بی بی لب زد: - حالا اروم باش مادر فکر بد نکن پیداش می شه. که زنگ در زده شد سریع بلند شدم دویدم سمت ایفن. کم مونده بود چادر بره زیر پام بیفتم! با دیدن ماشین پاشا با خوشحالی داد زدم: - وای پاشا اومد. و ریموت در رو زدم زود رفتم سمت در سالن. درو باز کردم که پاشا هم رسید. خسته و خاکی بود و چشاش به زور باز بود. پیشونی مو بوسید و گفت: - سلام خانومم شرمنده دیر اومدم! بغض کرده نگاهش کردم و گفتم: - کجا بودی نگران شدم! لب زد: - قربونت برم باز بغض کردی؟ می گم برات. به سالن رسیدیم و به بقیه سلام کرد. با تک خنده گفت: - صبح اومدیم4 نفر بود و الان50 نفر! خانوممو که خسته نکردین؟ پسرا زود با پاشا اخت شدن. نشستیم رو مبل و با دستمال داشتم خاک های روی صورت شو تمیز می کردم که گفت: - اذیت نکن خودتو می رم حمام فایده ای نداره. جواب شو ندادم که مشغول تمیز کردن صورت ش بودم. که بازو هامو گرفت بنشونم رو مبل. وای دستشو گذاشته بود روی جای زخم که شیشه بریده بود. ایی گفتم که زود دستشو برداشت. با دیدن دستش اب دهنمو قورت دادم و بازمو فشردم. دست ش خونی شده بود . متعجب نگاهی بین من و دستش رد و بدل کرد و با بهت گفت: - خون ه! سر بلند کرد و زل زد تو چشام و گفت: - بازوت و گرفتم دستم خونی شد مگه بازوت چیزیش شده؟ اب دهنمو قورت دادم و سری به معنای نه تکون دادم. سریع استین مو زیر چادر بالا زد و با دیدن دستم دو دستی زد تو سرش خودش که من تو خودم فرو رفتم و پاشد فریاد ش به اسمون رفت: - یا امام رضا یا حسین این که از این ور تا اون ور عمیق بریده است! یا خدا چی شده بدبخت شدم یالا یالا پاشو بریم بیمارستان. هر چی بقیه جلوشو گرفتن و گفتن چیزیش نیست خوب می شه پاشا انگار دیونه شده بود و می گفت باید ببرمش دکتر! عمو گفت: - تو ترسوندی این دختر رو رنگ به رو نداره اروم باش مرد الان زنگ می زنم دکتر خانوادگی مون بیاد. پاشا پایین مبل نشست و گفت: - من صبح گذاشتمت رفتم سالم بودی به امام حسین باز چیکار کردی یاس! وای خدا از این سر بازو تا اون سر بازوش بریده بود! خم شد جلوم و گفت‌: - سالمی؟ حالت خوبه؟ ترسیده سری تکون دادم و دستامو گرفت و گفت: - الان دکتد میاد قربونت برم نترسی! خودش بدتر از من ترسیده بود و به من می گفت نترسی!