🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت59
#غزال
سری تکون دادم و توی اتاق رفتم.
دلم اصلا نمی خواست محمد و بیدار کنم.
ولی شایدم من اشتباه کنم اون مادرشه شاید دلش برای محمد تنگ شده باشه.
با این فکر خودمو گول زدم و محمد و بیدار کردم چشاشو باز کرد و گفت:
- سلام مامانی ژونم.
لبخند زورکی زدم و گفتم:
- سلام دور چشای خوشکلت بگردم عزیز دلم پاشو که باید اماده بشی بری.
متعجب گفت:
- کجا مامانی؟
نشست و بغلش کردم سمت روشویی رفتم و گفتم:
- پیش مامان شیدات عزیزم امروز باید پیش اون باشی.
پکر شد و ناراحت.
همین کافی بود اشکام بریزه رو صورتم و گفتم:
- قربونت برم یه امروزه اگه اذیتت کنه دیگه نمی زارم بری پیشش باشه مامانی؟
با ناراحتی سری تکون داد دست و صورت شو شستم و لباس هاشو تن ش کردم دستاشو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
- من ازش می ترسم مامانی اون ترسناکه بدخلاقه.
با این حرف هاش جیگرم اتیش می گرفت و نمی تونستم کاری بکنم از این می سوختم بیشتر.
با گریه گفتم:
- اذیتت کنه با من طرفه دردت به جونم.
اشکامو پاک کرد با دستای کوچولوش و گفت:
- گریه نکن مامانی زود میام پیشت.
سری تکون دادم و صورت شو بوسه بارون کردم.
از اتاق بیرون اومدم تا محمد رفت بغل شایان براش صبحونه اماده کردم.
شایان و محمد هر دو اومدن و روی سفره نشستن.
محمد و توی بغلم نشوندم و بهش صبحونه دادم اما بچه ام انقدر ناراحت و پکر بود اصلا نخورد.
شایان با دیدن حال ما دو تا حالش بد شده بود و اخماش توی هم بود.
شیدا بهش تک زد و شایان گفت:
- برو محمد و بده بهش دم دره.
سری تکون دادم و بلند شدم محمد توی بغلم اومد و توی حیاط رفتم و بعد در ویلا رو باز کردم .
دم در بود و به ماشین ش تکیه داده بود.
با دیدن محمد سمت ش اومد و گفت:
- سلام مامانی.
و محمد و از بغلم گرفت و بوسش کرد محمد به زور با ترس سلام کرد و خودمو کنترل کردم باز گریه نکنم.
نگاه حقیرانه ای به من انداخت و لب زدم:
- مراقب پسرم باش.
پوزخندی بهم زد و به محمد لبخند زد و توی ماشین نشستن و رفتن.
احساس می کردم با تریلی از رو قلبم رد شد درو بستم و زیر یکی از درخت ها توی باغچه نشستم و زانو هامو بغل کردم.
بجز استرس و فکر منفی چیزی توی سرم رد و بدل نمی شد.
انقدر استرس داشتم اشکمم در نمی یومد و بدنم داشت خود خوری می کرد و حالم بدتر شده بود.
شایان از ویلا بیرون اومد و مستقیم اومد روبروم نشست.
دستام که از استرس یخ بسته بود رو بین دستاش گرفت و گفت:
- غزال ببین من می دونم نگرانی و می دونم شیدا ذات خوبی نداره اما اینو بدون شیدا کاری با محمد نمی کنه چون می دونه اونوقت من یه روز خوش براش نمی زارم پس نگران نباش سالم محمد و بردا سالم هم برمی گردونه.
یکم.با حرف هاش اروم تر شدم و استرس ام کمتر شد.
بعد از صبحونه دانشنجو ها تک تک بلند شدن و خداحافظ ی کردن و رفتن.
برای اینکه خودمو مشغول کنم و باز فکر های منفی سراغ ام نیاد خودمو با شستن ظرف های صبحونه سرگرم کردم اما فقط دستام بود که کار می کرد و فکر و دل و روح و جسمم تمام و کمال پیش محمد بود.
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت59
#سارینا
دستشو پس زدم و گفتم:
- ای بابا مگه زندانی گیر اوردین تن خودمه می خوام پاشم بیام اینجا بشینم به شما چه ولم کنید.
امیر با مسخرگی گفت:
- والیبال چی؟ نمیای بازی؟
اومدم پاشدم که سامیار نگهم داشت و گفت:
- باز کن چقدر تو تکون می خوری.
با ذوق گفتم:
- بازی دیگه امیر گفت بیا.
چشای امیر گرد شد و گفت:
- بابا تو خیلی خری.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- سر خودت رفتم .
رو به سامیار گفت:
- قربون دستت تو توی بازداشتگاه با ادم نفهم زیاد سر و کار داری اینم همون طوره تو بهتر زبون نفهم ها رو می فهمی .
خنده ای کردم و گفتم:
- یعنی نفهمه که زبون نفهم ها رو می فهمه؟
سامیار یه چشم غره به امیر رفت و گفت:
- گمشو حرف نزنی می گن لالی؟ کهگل شخصیت مو بردی زیر سوال برو نبینمت.
امیر رفت ادامه بازی و سامیار گفت:
- پا می شی؟
نچی کردم نگاهی بهم کرد و گفت:
- هر طور راحتی.
اخیش بلاخره دست از سر کچل من ورداشت.
یهو خم شد دست گذاشت زیر کمر و زانوم بلندم کرد.
ترسیده یقعه اشو دو دستی چسبیدم و گفتم:
- ولم کنننن الان می ندازیم بابا باشه فهمیدم زود داری بازو داری اییی مامان .
با سر و صدای من مامان اومد تو سالن و به صورت ش کوبید و گفت:
- ا وا سامیار چی می کنی واسه چی دختر مو بلند کردی مگه گونی برنجه!
خدایی کجای من الان شبیهه گونی برنج بود؟
همین سوال و پرسیدم که مامان گفت:
- قربونت برم رنگ ت عن برنج و گونی برنج سفیدی دورت بگردم.
عجب!
سامیار روی مبل گذاشتم و گفت:
- رفته بود بیرون اوردمش شما برو دور غذا من مراقبشم .
مامان سری تکون داد و رفت پایین پاهام نشست و تلوزیون و رو روشن کرد و زد برنامه کودک.
مگه من بچه ام؟
نگا چپی بهش انداختم و با پام یه لگد زدم بهش گفتم:
- خودتو مسخره کن بچه مثبت.
با تعجب گفت:
- خودرگیری داری؟ چته چرا جفتک می ندازی؟
عجب رویی داشتا.
با حرص گفتم:
- این چیه مگه من بچه ام ؟
دستی تو موهاش کشید و گفت:
- مگه دخترا از همینا نگآ نمی کنن؟
دستمو زیر چونه ام زدم و گفتم:
- بلی ولی بنده از اونجایی که تک ام خیر! یه فیلم سینمایی بزار من هندی دارم.
اخم کرد و گفت:
- نه اون فیلم های مستهجن چیه می بینی بزار بهت فیلم نشون بدم ببینی فیلم چیه!
فیلم و گذاشت.
اسم فیلم تنگه ابو قریب بود.
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت59
#یاس
چشام به دهن پاشا خشک شده بود و نمی تونستم حرکتی بکنم!
انگار نفس کشیدن رو هم یادم رفته بود!
واقعا قاتل های پدر و مادرمو پیدا کرده بود؟
یعنی می شد انتقام شونو بگیره؟
#پاشا
با صدای مهیاد سر بلند کردم:
- یاس رنگ سفید شده.
سریع نگاهمو به یاس دوختم!
شکه شده بود.
سریع محکم تکون ش دادم اما هنوز همون طور خشک شده بهم نگاه می کرد پارسا پرید سمتمون و محکم زد تو صورت یاس شکه بهش نگاه کردم و یکی محکم زدم تو صورت ش و گفتم:
- چیکاررررر کردی؟ دست رو صورت زن من بلند کردی؟
بهت زده گفت:
- باید این کارو می کردم من سال دیگه مدرک می گیرم!
برگشتم سمت یاس که تو بغل عمه اش بود و نفس نفس می زد و گریه می کرد.
از توی بغل زن عموش بیرون کشیدمش و روی مبل نشوندمش.
با گریه دستمو گرفت و گفت:
- توروخدا انتقام پدر و مادرمو بگیر! انتقام تمام سختی هایی که تحمل کردم رو.
با حرص گفتم:
- چرا انقدر ضعیفی؟
یاس گنگ بهم نگاه کرد که گفتم:
- تو که انقدر ضعیفی و با هر حرکتی زود گریه می کنی و اصلا مراقب خودت نیستی و هر دقیقه یه جایی ت زخم می شه چطور من وارد این شغل سخت بشم؟ تو اگه خدای نکرده دست اونا بیفتی نیاز نیست بلا سرت بیاد دو دقیقه اشک بریزی خودت تمامی! تو زن منی باید قوی باشی!اون اسلامی که هر شب یاد من می دی توش گفته باید در برابر مشکلات قوی باشیم ولی تو ضعیفی!
من دوست ندارم زن م انقدر ضعیف و شکننده باشه!
بغض کرده بهم نگاه کرد و گفت:
- نمی تونم! دست خودم نیست!
روهام گفت:
- همه چی ادمی دست خودشه فقط باید بخواد!
سری تکون دادم و گفتم:
- دقیقا باید از این به بعد حرکات نظامی تمرین کنی کسی نباید بفهمه تو یاس دختر مرتضی هستی! من اینجا اموزشی می رم اما کسی نمی دونه من پلیسم من همون مهندس قبلی ام! کارمم شرکت دارم شب ها هم باید همه با یاس کار کنیم قوی باشه و فکر کنید ببینید اون چیز مهم دست پدر یاس چی بوده!
عموی یاس گفت:
- ما که خبر نداریم چیز زیادی نمی گفت چون می ترسید ما به خطر بیفتیم! فقط خانوم ش می دونست اونم شاید!
یاس گفت:
- چرا خاکی بودی؟ نکنه اونا زدنت؟
لب زدم:
- اونا که نمی دونن من کیم و پلیسم همین اول کاری داشتی سوتی می دادی اموزش نظامی بودم.
#رمان