eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
471 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
41 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 محمد همیشه ازش می ترسید و فرار می کرد. اخ خدا سرم داره می ترکه کی شب می شه محمد و میاره دلم براش مثل سیر و سرکه می جوشید. روی مبل نشستم و از استرس ناخون هامو می جویدم نفهمیدم کی شایان کنارم نشست و دستمو عقب کشید و گفت: - نکن چیکار می کنی؟چرا اینجوری می کنی با خودت. دستامو تو هم پیچ دادم و گفتم: - نمی تونم اروم بگیرم دارم دیونه می شم محمد از اون می ترسه نمی شه ما هم بریم پیش محمد؟ شایان صورت مو بین دستاش گرفت و شمرده شمرده گفت: - عزیز من گفتم محمد و برمی گردونه سالم هم برمی گردونه نگران نباش اوکی؟ دستاشو کنار زدم بلند شدم و راه رفتم و گفتم: - من نگرانم نمی تونم استرس مو از خودم دور کنم مثل خوره افتاده به جونم تا شب سکته می کنم. شایان لب زد: - چادر تو بپوش بریم بیرون. سری تکون دادم ورفتم چادر مو بیارم. انقدر گیج شده بودم از استرس به جای اتاق خواب رفته بودم توی اشپزخونه. شایان با دیدن حالم پوفی کشید و رفت تو اتاق چادرم رو اورد وایساد جلوم و چادرم رو سرم کرد و گفت: - بیا بریم یه دوری بزنیم تا سرگرم بشی وقت بگذره بریم دنبال محمد. سری تکون دادم و سوار ماشین شدیم. حرکت کرد و همین جور توی خیابون ها تاب می خورد. خودشم تو فکر محمد بود اما بروز نمی داد و سعی می کرد خودشو محکم نگه داره. تا ظهر به همین روال گذشت و باز اروم نگرفتم بلکه بدتر شدم. با فکر اینکه الان داره محمد و کتک می زنه اشکام روی صورتم ریختن و نتونستم هق هق مو خفه کنم. شایان سرشو روی فرمون گذاشت و گفت: - اخه تو چرا انقدر نگرانی! با گریه لب زدم: - توروخدا منو ببر پیش محمد ببینم حالش خوبه بعد برگردیم توروخدا. سرشو بلند کرد نالان بهم نگاه کرد و سری تکون داد و گفت: - خیلی خب باشه. زنگ زد به شیدا - الو.. ........ - مادر محمد نگرانه می خوایم بیایم محمد و ببینیم و برگردیم ادرس بده. ....... - فقط می بینیمش و برمی گردیم عصبی نکن منو کولی بازی هم در نیار من خودم قانون و حفظم گفتم ادرس. و بعد قطع کرد. سمت ادرسی که شیدا گفته بود رفتیم و نیم ساعت بعد رسیدیم. سریع پیاده شدم و زنگ زدم. شایان پیاده شد و سمتم اومد. صدای تیک در اومد و درو باز کردم داخل رفتم. شیدا و محمد جلوی در ورودی بودن. شیدا پوزخندی زد و گفت: - نخوردمش که چرا اینجوری می کنید؟ محمد ساکت و پژمرده کنارش بود. زیر چشماش خشک بود اما نمی دونم چرا حس می کردم گریه کرده. جلوش زانو زدم و بغلش کردم و گفتم: - سلام قربونت برم خوبی مامان؟ ازش جدا شدم و بهش نگاه کردم که گفت: - سلام. متعجب بهش نگاه کردم. الان باید بغلم می کرد و خودشو برام لوس می کرد اما ساکت وایساده بود انگار ترسیده بود رنگ به رو نداشت. دوباره بغلش کردم و کنار گوشش بچ زدم: - مامانی چیزی شده،؟ جوابی نداد عقب اومدم که دیدم چادرم که به صورت ش خورده سفید شده انگار کرم بود. متعجب گفتم: - محمد کرم زدی به صورتت؟ شیدا هل شد و گفت: - اره داشت با وسایل ارایشی بازی می کرد. اخمی کردم دست محمد و گرفتم و کنار حوض بردمش و گفتم: - این مواد شیمیایی ضرر داره برای بچه. شایان هم سر تکون داد و به صورت محمد اب زدم و کرم رو شستم که دیدم صورت ش ورم داره یکم و کبوده! چشمام گرد شد قشنگ کرم و شستم که دیدم انگار جای دسته تو صورت ش. قلبم داشت وایمیستاد. زدم زیر گریه. شایان بهم نگاه کرد و گفت: - چیه؟چی شده؟ به صورت محمد اشاره کردم نگاه کرد نزدیک تر اومد و چشماشو باز و بسته کرد. سمت شیدا خیز برداشتم و یقعه اشو توی دستم گرفتم و گفتم: - چیکار کردی با بچه ام جای دسته تو صورت ش به چه حقی زدیش. جواب نداد که تکون ش دادم و گفتم: - با توام چیکار کردی با بچه ام ترسیده اصلا حرف نمی زنه. شیدا محکم هلم داد که افتادم روی زمین و دستم خورد توی ستون. شایان سریع سمتم اومد و کمک کرد بلند بشم و شیدا دوید داخل درو قفل کرد. شایان از عصبانیت چشماش قرمز شده بود و گفت: - بریم خودم شب میام اینجا می دونم باهاش چیکار کنم.
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩             👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 با دیدن فیلم چشمام چهارتا شد. یه چیز های جدید و عجیب غریب می دیدم. فیلم مآل زمان جنگ عراق و ایران بود. چیزی راجب ش نمی دونستم. ترسیده گفتم: - این دونه های بزرگ چیه رو بدن شون؟ سامیار گفت: - شیمایی زدن . متعجب گفتم: - خوب ما هم اونا رو می زدیم! سامیار گفت: - اولا ما نداشتیم دوما استفاده ازش حرامه برای ما سوما ما انقدر نامرد ایم سر مردم بی گناه یه کشور بمب شیمیایی بزنیم؟ نمی دونستم چی بگم حرف حق جواب نداشت. لب زدم: - حالا این شیمیایی چی هست؟ سامیار گفت: - بمب اتم می شه گفت اگر هر کشور30 درصد ازانرژی هسته ای رو کشف کنه و حالا انجام بده بسازن دیگه کسی به خاطر سرطان نمی میره کلی دارو میشه ساخت ولی دوره روحانی چون جاسوس بود و نفوذی ما 7 درصد شو ساختیم گل زد روش! توی جنگ کره بود با امریکا امریکا داشت شکست می خورد که بمب اتم و ساخت و گفت چه موقعه بهتر از حالا؟ که جنگ و امتحان ش کنم زد و خیلی کشته و نابودی داد یعنی به 100 درصد انرژی هسته ای رسیده بود برای ما تا حدی ش خوبه و 100 درصد ش که بمب اتم می شه حرام شده بنا به قران کریم به نام ایه ی لاضرر اسلام با اسیب دیدن و اسیب رسوندن مخالفه! ما نباید به کسی اسیب بزنیم فقط در برابر کفار از خودمون باید دفاع بکنیم و حق مظلوم ها رو از ظالمین باید بگیریم! نه مظلوم های ایران بلکه تمام کشور های مسلمان یا بی گنآه. سری تکون داد و گفتم: - ما چند تا شهید دادیم‌؟ 1000 تا؟ یا چشای از حدقه زده بیرون نگاهم کرد و گفت: - چی! مسخره می کنی؟ متعجب گفتم: - نه خوب من از کجا بدونم. لب زد ‌ - پس بزار دقیق برات بگم چقدر شهید با چه درجه هایی از دست دادیم ﺗﻌﺪﺍﺩ ۲۱۳۲۵۵ ﻧﻔــﺮ شهید ﮐﻪ ﺷــﺎﻣﻞ؛ ۱۵۵۰۸۱ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻦ، ۱۶۱۵۴ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﺣﻤﻼﺕ ﺩﺷﻤﻦ ﺑﻪ ﺷﻬﺮﻫﺎ، ۱۱۸۱۴ ﻧﻔﺮ ﺩﺭﺣﻮﺍﺩﺙ ﻣﺘﻔﺮﻗﻪ ﻭ ﺳﺎﯾﺮ ﻣﻮﺍﺭﺩ ۹۸۸۹ ﻧﻔﺮ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺁﻣﺎﺭ ﺗﻌﺪﺍﺩ ۱۵۵۲۵۹ ﻧﻔﺮ ﻣﺠﺮﺩ، ﺗﻌﺪﺍﺩ ۵۵۹۹۶ ﻧﻔﺮ ﻣﺘﺄﻫﻞ، ﺗﻌﺪﺍﺩ ۷۰۵۴ ﻧﻔﺮ ۱۴ ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﮐﻤﺘﺮ، ﺗﻌﺪﺍﺩ ۶۵۵۷۵ ﻧﻔﺮ ﺑﯿﻦ ۱۵ ﺗﺎ ۱۹ ﺳﺎﻟﻪ، ﺗﻌﺪﺍﺩ ۸۷۱۰۶ ﻧﻔﺮ ﺑﯿﻦ ۲۰ ﺗﺎ ۲۳ ﺳﺎﻟﻪ، ﺗﻌﺪﺍﺩ ۲۲۷۰۳ ﻧﻔﺮ ﺑﯿﻦ ۲۴ ﺗﺎ ۲۹ ﺳﺎﻟﻪ، ﺗﻌﺪﺍﺩ ۳۰۸۱۷ ﻧﻔﺮ ۳۰ ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺑﻮﺩﻩ ﺳﭙﺎﻩ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺍﺳﻼﻣﯽ: ﮐــﺎﺩﺭ: ۲۳۱۹۹ ﻧﻔﺮ ﺳﺮﺑﺎﺯ: ۱۶۷۳۸ ﻧﻔﺮ ﺍﺭﺗﺶ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺍﺳﻼﻣﯽ: ﮐــﺎﺩﺭ: ۹۰۸۹ ﻧﻔﺮ ﺳﺮﺑﺎﺯ: ۳۶۹۶۵ ﻧﻔﺮ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﺍﻧﺘﻈﺎﻣﯽ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺍﺳﻼﻣﯽ: ﮐــﺎﺩﺭ: ۲۹۲۶ ﻧﻔﺮ ﺳﺮﺑﺎﺯ: ۵۶۷۲ ﻧﻔﺮ ﺷﻐﻞ ﺁﺯﺍﺩ: ۳۱۶۷۴ ﻧﻔﺮ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ: ۳۲۲۷۵ ﻧﻔﺮ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ: ۲۶۰۸ ﻧﻔﺮ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ: ۲۷۴۲ ﻧﻔﺮ ﺑﯿﮑﺎﺭ: ۶۱۲۸ ﻧﻔﺮ ﺩﻭﻟﺘﯽ : ۲۶۲۹۳ ﻧﻔﺮ ﺑﺴﯿﺞ ﻭﯾﮋﻩ: ۲۳۲۹ ﻧﻔﺮ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭ : ۳۱۳۶ ﻧﻔﺮ ﮐﻮﺩﮎ : ۲۹۰۶ ﻧﻔﺮ ﻏﯿﺮ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ: ۴۵۶۴ ﻧﻔﺮ ﺟﻤـــﻊ ﮐــﻞ : ۲۱۳۲۵۵ ﻧــﻔﺮ … بهت زده به سامیار چشم دوختم و خنده عصبی کردم و گفتم: - شوخی می کنی دیگه؟ با اخم نگاهم کرد که گفتم: - خدایا این همه شهید اخه؟
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ سری تکون دادم و گفتم: - اگه منو بگیرن چی؟ همه اخماشون توی هم رفت . اب دهنمو قورت دادم و گفتم: - مثال زدم. بی بی گفت: - نمی خواد مثال بزنی دختر! نفوذ بد نزن. سری تکون دادم که پاشا گفت: - بهتره از امشب شروع کنیم تمرین ها رو اینجا کیسه بوکس هست؟ پارسا پاشد و گفت: - اره توی سالن بالاست همه چیز هست خانواده ورزشی هستیم! پاشا گفت: - چه عالی جوونا جمع کنن بریم بالا. همه امون که حدود 15 نفر می شدیم دختر و پسر پاشدیم رفتیم سالن بالا. در بزرگ قهوه ای رفت و روهام باز کرد و داخل رفتیم. محسن گفت: - منم رزمی کارم بهتون یاد می دم. پاشا گفت: - عالیه فقط ممکنه من نباشم اموزش باشم شما باید نوبتی مراقب یاس باشید یا جایی خواست بره ببریدش یاس بی اجازه من جایی نمی ری خواستی بری بهم زنگ می زنی از قبل. سری تکون دادم و باشه ای گفتم. یهو پاشا گفت: - یاس یادته اونوقت که اومدم دنبالت ببرمت ویلا چقدر وحشی بازی در اوردی! باید الانم مثل اون موقعه زرنگ باشی. متعجب گفتم: - یعنی بازم از دستت فرار کنم؟ ضربه ای به پیشونیش زد و گفت: - نه یعنی می گم مثل اون موقعه زرنگ باش ضعیف نباش. اهانی گفتم و ادامه دادم: - خوب تو منو لوس کردی وقتی یه چیزیم میشه چنان می ترسی منم ترسوندی . بقیه خندیدن. روهام گفت: - پس بدبختی از پیش خودت اب می خوره و گرنه یاس به ما رفته زرنگه. پاشا کاپشن شو در اورد و گفت: - اره می بینیم حالا. کوروش رو به من گفت: - نمی خوای چادر تو در بیاری؟ با چادر می خوای تمرین کنی؟ رو بهش گفتم: - نمیشه شما می دونم خوب هستید ولی باز نامحرم من اید! اصلا چادرمو در نمیارم. کمال نشست روی تردمیل خاموش و گفت: - یاس که چادر شو در نمیاره چه اینجا چه هر جا پس باید با چادر یاد بگیره حرکات دفاعی بزنه! پاشا گفت: - راست میگه . دخترا هم به ردیف نشستن و نگاه می کردن. پاشا دستمو گرفت برد روبروی کیسه بوکس و گفت: - فکر کن این خلافکار بزنتش. نگاه گنگی بهش انداختم که با ابرو اشاره کرد و گفت: - فکر کن قاتل مامان و باباته بزنش. نگاهمو به کیس بوکس دوختم و یه کشیده زدمش و گفتم: - بیا زدمش. پاشا با چشای گشاد شده نگاهم کرد برگشتم دیدم پسرا پشت سرم هر کدوم یه گوشه ولو شدن و دل شونو گرفتن دارن می خندن. اخم کردم و گفتم: - دارین بهم می خندین؟ اصلا من دیگه تمرین نمی کنم. اومدم برم پاشا دستمو گرفت و نزاشت. خنده اشو کنترل کرد و گفت: - باشه باشه حالا بزار بهت بگم چطور بزنیش! دست به سینه نگاهش کردم که جلوی کیسه بوکس وایساد و گارد گرفت. محکم و بی وقفه شروع کرد به زدن. متعجب بهش خیره بودم تمام که کرد پسرا دست و سوت زدن و پاشا نگاهم کرد که گفتم: - تو که انقدر وحشی نبودی! با دهنی صاف شده نگاهم کرد و سیل خنده بالا رفت. گذاشتم جلوی کیسه بوکس و گفت: - من وایمیستم پشت کیسه بوکس خوب هلش می دم سمتت فکر کن یکی از خلافکار هاست می خواد بزنتت تو باید زود هلش بدی و فرار کنی خوب؟ سری تکون دادم پشت کیسه بوکس رفت و گفت: - اماده ای؟ سر تکون دادم و یهو محکم هلش داد تا اومدم کاری بکنم خورد تو صورتم و به پشت افتادم زمین. اییی بلندی گفتم و دستمو جلوی بینی م گرفتم خیس بود. پاشا سریع جلوم نشست با گریه گفتم: - از قصد زدی . بعدشم هل ش دادم پاشدم رفتم پیش عمو کنارش نشستم.