🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت62
#غزال
رسیدیم ویلا محمد و بغل کردم بردم توی اتاق شایان نگاهی بهمون کرد و گفت:
- منم می رم دوربین ویلا رو بردارم که یه وقت اون دختری اشغال دبه نکنه بگه اصلا محمد با من نبوده.
سری تکون دادم لباس راحتی تن محمد کردم و سعی کردم به کبودی ها نگاه نکنم تا باز اشکم در نیاد.
اما نتونستم و به گریه افتادم.
تک تک جاهای کبود رو بوسه زدم تا زود تر خوب بشه.
تکونی توی خواب خورد و با دست دنبالم گشت:
- مامانی ..ماما
بغلش کردم و کنارش دراز کشیدم گفتم:
_ جان عزیز دلم جان من همین جام بخواب تو بغل منی.
دستاشو دورم انداخت و لباس مو محکم توی مشت ش گرفت و خوابید.
قربون صدقه اش رفتم و وقتی مطمعن شدم کامل خوابه بلند شدم در اتاق و باز گذاشتم نترسه و بیرون اومدم.
شایان روی مبل نشسته بود و ۵ تا سیگار کشیده بود.
خونه رو کلا دود گرفته بود.
برگشتم درو بستم دود توی اتاق محمد نره واسش خوب نبود .
کنار شایان نشستم سیگار و از دست ش گرفتم و گفتم:
- این دردی رو دوا نمی کنه فقط ریه تو رو خراب می کنه و اگه تو نباشی همه محمد و اذیت می کنن مثل الان که چند ساعت پیشش نبودی.
سیگار رو توی جا سیگاری خاموش کردم و پاکت سیگار رو برداشتم جلوش سیگار ها رو در اوردم و همه شونو مچاله کردم گذاشتم تو جا سیگاری.
یهو دستمو گرفت و بوسید و گفت:
- اگه تو اصرار نمی کردی بریم دنبال محمد و زود نمی رفتیم معلوم نبود اون شیدای پست فطرت با با محمدم چیکار میکرد ازت ممنونم تو یه مادر واقعی برای محمدی چون حس مادرانه ات امروز محمد و نجات داد
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت62
#سامیار
دآشتم برای سارینا حرف می زدم که دیدم خواب ش برده!
پس واسه کی داشتم حرف می زدم؟
ما رو باش رو دیوار کی داریم یادگاری می نویسیم!
#دوهفته بعد
#سارینا
حالم خیلی بهتر شده بود و تقریبا خوب شده بودم.
توی این دوهفته سامیار هر روز خدا بهم سر می زد امکان نداشت سر نزنه!
هر روز هر روز اگر خونه خودمون بودم می یومد اونجا اگر خونه اقا بزرگ می رفتمم می یومد اینجا امروز هم اقا بزرگ همه رو دعوت کرده بود و سامیار نبود ولی حتم داشتم الاناست بیاد.
تو همین فکر کردم که در باز شد و سامبار بلند سلام کرد .
بیا نگفتم اومد.
به همه سلام کرد و تنها جای خالی پیش من بود که روی مبل سه نفره دراز کشیده بودم و سامیار اومد و پایین پاهام نشست و نگاهی بهم انداخت و گفت:
- چه خبر؟
همیشه همینو می گفت اخه من چه خبری می تونم داشته باشم؟
هیچی گفتم و سر تکون داد و بابا رو به امیر گفت:
- می گم امیر عمو سرویس خوب سراغ نداری برای سارینا؟
امیر تا خواست چیزی بگه سامیار گفت:
- من افتادم پاسگآه همون منطقه شما سارینا و مدرسه اش سر راه ام ن خودم می برمش و میارمش.
مامان گفت:
- سامیار جان نه باز به خاطر تو کسی با سارینا لج بیفته من دیگه تن م کشش نداره!
سامیار گفت:
- نه اتفاقی نمی یوفته زن عمو.
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت62
#یاس
با صدای پاشا چشامو باز کردم اماده بود و گفت:
- صبح بخیر خانوم پاشو بریم دکتر.
نشستم و گفتم:
- سرده ساعت چنده؟
نگاهی به ساعت روی دست ش انداخت و گفت:
- ساعت6 صبحه.
متعجب گفتم:
- چرا انقدر زود؟ امروز که جمعه است نمی ری اموزشی!
پاشا دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت:
- نمی خوام کسی رفت و امد منو بیینه و شک کنن.
سری تکون دادم و اماده شدم.
همه خواب بودم اروم و بی سر و صدا زدیم بیرون.
توی مطب نشسته بودیم تا بریم پیش دکتر.
ساعت6 و نیم نوبت مون شد و داخل رفتیم.
یکم معاینه ام کرد و گفت:
- چه وقتا دردت می گیره؟
منم براش توضیح دادم.
اونم برام سنو نوشت.
همین جا سنو داشت خوشبختانه و منتظر موندیم نوبت مون بشه.
چون صبح زود بود خیلی زود نوبت مون شد.
داخل رفتیم و روی تخت دراز کشیدم.
پاشا کنارم وایساد و لبخند ارامش بخشی زد و لب خونی کرد :
- چیزی نیست نترس!
منم سر تکون دادم و پرستار بعد انجام دادن دستگاه رو روی شکمم قرار داد و زل زد به مانیتور .
با استرس به پاشا نگاه کردم و اونم به من.
همش می ترسیدم مشکل جدی باشه!
که با حرف پرستار هر دوتامون شکه شدیم!:
- خانوم شما مشکلی ندارید فقط باردار هستید3 ماهه .
حس کردم نفسم رفت!
پاشا اب دهنشو قورت داد چشم ازم گرفت و به پرستار دوخت و گفت:
- مطمعن اید؟ واقعا همسر من بارداره؟
پرستار گفت:
- بعله اقا بچه 3 ماهشه مگه می شه تشخیص داده نشد؟ کاملا معلومه تحرکات سنگین نداشته باشه باشگاه رزمی می ره دیگه نباید بره کلا باید مراقب باشه چون سن ش کمه! ولی مشکل خاصی نبینم و بچه داره رشد می کنه قرص اهن و ویتامین هم می نویسم به اضای قرص های دیگه سر ساعت مصرف کنه .
دفترچه رو گذاشت دست پاشا و رفت.
پاشا بهم نگاه کرد و گفت:
- اروم باش خوب هیچی نیست!
انقدر شکه بودم اصلا نمی تونم باید چیکار کنم!
هنوز تو بهت بودم.
پس بگو دیشب چرا وقتی قران و باز کرد راجب بچه اومد!
سوار ماشین شدیم و برگشتیم عمارت.
پاشا درو باز کرد و داخل رفتیم.
همه توی اشپزخونه روی میز صبحونه بودن.
سلام کردیم و نشستیم.
زن عمو بی طاقت گفت:
- چیشد مادر؟
پاشد نشست و شکه گفت:
- هیچی فقط...
زن عمو گفت:
- خداروشکر فقط چی؟
پاشا لب زد:
- یاس.. بارداره!
همه اهانی گفتن و مشغول شدن یهو چنان سر بلند کردن که گفتم گردن همه رگ به رگ شد.
زن با صدای بلندی گفت:
- چییییی!
روهام داد زد:
- حامله است؟ این چه کاری بود کردی پاشا بدبخت ش کردی یاس رو.
پارسا گفت:
- حالیت هست یاس بچه است؟
هر کی یه طوری به پاشا توپید و پاشا ساکت به سفره نگاه می کرد.
طاقت نیاوردم و محکم کوبیدم روی میز که همه ساکت شدن.
با خشم رو به همه گفتم:
- باردارم که باردارم همه بچه میارن! ما هم یکی! چیکار پاشا دارین؟ خواست خدا بوده اصلا خودمون بچه خواستیم بسه دیگه! پدر و مادرش ماهستیم شما چرا نگران اید؟ نگران اید باشه اینجوری؟
همه ساکت شدن و کوروش گفت:
- ببین ابجی اره درسته همه بچه میارن ولی یکم به شرایط نگاه کن ببین توی چه وعضیتی هستیم؟
لب زدم:
- زندگی یه پلیس همین طوره! من که هم بابام پلیس بوده هم هم شوهرم! تا ابد خطر داره وعضیت الان مون هم چیزیش نیست! خیلی هم عالیه.
پاشا بلند شد رفت بیرون
#رمان