eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
300 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
699 ویدیو
26 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 برگشتم سمت ش. باورم نمی شد این حرف ها رو از شایان شنیده باشم. برگشتم تا مطمعن بشم خودش بوده که این حرف ها رو زده. بهت زده با چشای گرد شده بهش خیره شدم. ناباور پلک زدم و به سختی گفتم: - شو..خی می کن..ی؟مگه نه؟ زل زد توی دو تا تیله چشام و گفت: - نه! باورم نمی شد! روی صندلی نشستم کنارم نشست و گفت: - نباید اینا رو یهویی می گفتم. سرمو به پشتی مبل تکیه دادم و چشامو بستم. عشق شایان به بدترین شکل به من نمایش داده شده بود. اون عاشق من بود و منو با قمار به دست اورد. حتی از اسم قمار هم حالم بهم می خورد. ای کاش هیچوقت اینطور باهام اشنا نمی شدیم و اونوقت زندگی روی دیگه داشت. شایان لب زد: - غزال خوبی عزیزم؟ خواستم جواب شو بدم که جیغ محمد از جا پروندم. سریع بلند شدم و دویدیم سمتش. توی بغلم گرفتم ش و گفتم: - جان عزیزم؟جانم؟ نفس نفسی زد و بغلم کرد و گفت: - خواب تلسناک دیدم. قربون صدقه اش رفتم و پیشش دراز کشیدم بغلش کردم تا دوباره بخوابه و نترسه. شایان هم بالای سر هردومون وایساده بود و نگران نگاه مون می کرد. وقتی محمد دوباره خوابید خیال ش راحت شد . نگاهم کرد و گفت: - توهم بخواب خسته ای منم یه دور دیگه توی حیاط بزنم برمی گردم. بلند شدم و گفتم: - منم میام تنهایی خطرناکه. سری تکون داد و گفت: - خیلی خب لیلا رو می گم بیاد پیش محمد. چادرم و سرم کردم و سمت ش رفتم و لیلا رو فرستاد بالا پیش محمد تا برگردیم. بقیه هم بی خواب شده بودن و هم نگران. با شایان از عمارت بیرون اومدیم و سمت بادیگارد ها رفت که بین راه دستمو گرفت . نگاهی بهش انداختم و چیزی نگفتم. حالا می تونم جور دیگه ای بهش نگاه کنم. از یه دید مثبت دیگه با کنار گذاشتن یه سری اتفاق های تلخ! به بادیگارد ها گفت: - چیز مشکوکی چیزی؟ همه گفتن هیچی و فعلا همه جا امنه. شایان یکم فکر کرد و گفت: - عمارت و خآلی می کنم می خوام وجب به وجب شو بگردید ببینید مگه راه مخفی وجود داره و اون مرد از کجا اومده. همه چشمی گفتن و شایان گفت: - برو خودتو محمد حاظر شین بیاین پایین. لب زدم: - کجا می ریم? گفت: - می ریم عمارت اقا بزرگ اونجا امن هست اگه کار شیدا هم باشه اونجا کاری نمی تونه بکنه. سری تکون دادم و برگشتم داخل. از فاطمه صغرا خانوم خواستم یه ساکت از وسایل و لباس های محمد جمع کنه. مال خودمم جمع کردم و رفتم بالا. لیلا خانوم پیش محمد نشسته بود. با دیدنم بلند شد محمد و بغلم کردم و پایین اومدیم. شایان داخل اومد محمد و از بغلم گرفت و گفت: - نباید زیاد محمد و بغل کنی و گرنه باز دستت خون ریزی می کنه بخیه ها رو پاره می کنی.
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 سارینا لبخندی روی لب ش نشوند و گفت: - سلام اقا مصطفی چرا زحمت کشدید می گفتید می یومدم می گرفتم خودم. پسره که تقریبا همسن خودم بود گفت: - سلام خوب هستید سارینا خانوم؟ نه چه زحمتی وظیفه است . کارتون رو امیر ازش گرفت و پسره اروم به سارینا چیزی گفت که سارینا سرشو انداخت پایین و سری با غم تکون داد. و بعد خداحافظی پسره رفت و امیر بدرقه اش کرد. یهو سارینا دستشو به سرش گرفت و خواست بیفته که خودمو بهش رسوندم و بازوشو گرفتم. نگران نگاهش کردم و گفتم: - چی شد سارینا خوبی؟ بازوشو از دستم کشید بیرون و به درخت تکیه داد و نگاه شو به زمین دوخت و با پوزخند تلخی گفت: - مهمه برات؟ امیر خودشو رسوند و گفت: - سارینا ابجی دورت بگردم چی شدی ببینمت قربونت برم . سارینا نگاهشو به امیر دوخت و گفت: - حالم خوب نیست نمی تونم سرپا وایسم انگار جون از تنم رفته. امیر دستشو گرفت و گفت: - نگران نباش ابجی الان می برمت دکتر بعد می برمت خونه بخوابی اروم راه برو اخ کلید داخله. تند گفتم: - ماشین من هست بریم . و مجال ندادم و سریع سمت ماشین رفتم. پشت فرمون نشستم و امیر سارینا رو عقب نشوند و خودش هم جلو نشست. از اینه بهش نگاه کردم سرشو به عقب تکیه داده بود و چشماشو بست و قطره های اشک تا زیر چونه اش سر خورده بود. سریع راه افتادم و مدام نگران نگاهش می کردم. امیر نفس های عصبی می کشید و برمی گشت وعضیت شو چک می کرد که گوشی سارینا زنگ خورد. در اورد و گرفت سمت امیر و گفت: - مامانمه چیزی بهش نگو. امیر گرفت و گفت: - باشه. جواب داد و پیچوند. لب زدم: - همیشه اینطوری می شی؟ سارینا که جوابمو نداد و امیر هم یه نگاه بد بهم انداخت. کلافه گفتم: - چیه؟ چرا اینطوری نگاهم می کنی؟ با خشم گفت: - واسه چی وقتی تصادف کرد نموندی ببینی مرده یا زنده است؟ ساکت شدم! واقعا جوابی نداشتم که بدم و حسابی شرمنده شده بودم. نگاهی به سارینا انداختم که اشک های با سرعت بیشتری می ریخت. امیر داد زد: - تویی که ادعا می کنی نگرانی با توام جواب منو بده! نفس کلافه ای کشیدم و گفتم: - نمی..دونم ..اون سار.ینا یعنی اون سارینا با این سارینا زمین ..تا..اسمون فرق.. می کنه! امیر با پوزخند عصبی گفت: - سارینا همون ساریناست اما داغون تر! با حرف هاش طپش قلب گرفته بودم و اگر تنها بودم صدای هق هق هام تا فرسخ ها می رفت! لب زدم: - بزن کنار. با نگرانی گفت: - حالت خوب نیست باید بری بیمارستان. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - من نیازی به نگران بودن تو ندارم بزن کنار. دوباره حرف شو تکرار کرد که داد زدم: - گفتم بزنننن کناررررر بمیرم بهتر از اینکه با ماشین تو به جایی برسم. مجبور شد بزنه کنار و امیر سریع پیاده شد اومد سمتم و پیاده شدم. به ماشین کنار خیابون تکیه دادم و امیر زود تاکسی گرفت سمت بیمارستان رفتیم. همون جا وایساده بودم و نمی دونستم چه خاکی توی سرم بریزم‌! تاکسی گرفتن و راه افتادن. پشت سرشون حرکت کردم نمی تونستم با اون حال بد راه ش کنم . وقتی رسیدم بیمارستان سارینا توی اتاق دکتر بالای سرش بود و امیر دم در بود. نگاهی بهم انداخت و گفت: - باز که اینجایی!چی می خوای جلو چشش؟ جواب شو ندادم و اخم غلیظی روی پیشونیم نشست. روی صندلی نشستم
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ 6ماه بعد* نشسته بودم و داشتم شیشمین بستنی رو می خوردم پاشا هم خواب بود. اوخی دیشب بچه ام اصلا نخابیده بود تا صبح این شازده پسرش لگد می زد و گریه های من خونه رو پر می کرد و عین مرغ سرکنده دورم پر پر می زد. حدود یه ساعتی می شد خواب بود و منم چون شازده اش ساکت بود ساکت نشسته بودم و بستنی مو می خوردم. همیشه بهم می گفت یاس این بچه فوتبالیست می شه چون انقدر لگد می زنه ببین کی بهت گفتم فردا که به دنیا بیاد با همین پا می زنه زیر توپ و ببین شیشه چند تا در و پنجره رو بشکنه! منم چپکی نگاهش می کردم و می گفتم نخیر پسرم ساکت و معصومه عین مامانش! اونم می گفت اره عجب مامان ساکتی انگار اون اولا که همش دستم فرار می کردی یادت رفته. نیم ساعت گذشت که پاشا نشست و بهم نگاه کرد. منم بهش نگاه کردم که گفت: - خوبی؟ سر تکون دادم و بستنی مو گاز زدم که گفت: - واقعا خوبی؟ متعجب اره ای گفتم. لب زد: - چرا اخ و اوخ نمی کنی؟ یه ساعت گذشته عجیبه تو یه ساعت ساکت بمونی! لب زدم: - خوب بچه ات ساکته که ساکتم توهم خوشبحالت شده دیگه بخواب . پاشا گفت: - به خدا انقدر هر روز جیغ و ناله شنیدم و چرتک های ۵ دقیقه ای زدم الان که ساکتی انگار یه چیزی کمه نمی تونم بخوابم . وای بچه ام از دست رفته بود. نگاهی به چوب های بستنی کرد و گفت: - 11 تا خوردی! سر تکون دادم که دراز کشید و گفت: - پس بگو چرا شازده ساکته بخور بخورشه. با لبخند گفتم: - الهی قربون ش برم بچه ام فقط موقع خوردن ساکته چه تپلی باشه . پاشا گفت: - نیومده خوب قربون صدقه اش می ری ها منم که کشکم. با لذت به حسودی ش نگاه کردم و خندیدم. خودشم خندید و صدای اذان بلند شد طبق معمول بعد از اون اتاق بلند شد و گفت: - وقت ملاقات با اون بالایی رسیده بریم نماز بخونیم؟ سری تکون دادم و با کمک ش بلند شدم. بعد از اون اتفاق پاشا فهمید که چقدر خدا دوسش داره و به فکرشه! بعد از اون سر وقت نمی زاشت ۵ دقیقه اون ور تر بشه نماز هاشو می خوند روزه می گرفت دست بقیه رو می گرفت تریپ ش اخلاق ش همه چیش فرق کرده بود. به قول معروف شبیه بچه مثبت ها لباس می پوشید. خیلی ام بهش می یومد و معصوم تر نشونش می داد. شده بود یه پلیس با خدا! من که نمی تونستم بخونم ولی طبق معمول روی سجاده پشت سرش نشستم و شروع کردم به قران خوندن و پاشا هم جلو تر از من وایساد به نماز. چقدر از وقتی مذهبی شده بود زیباتر و عاشق تر شده بود. همیشه بهم می گفت تو فرشته زندگی منی هم عشق به زندگیم اوردی هم خدا رو. نشسته بودیم سر سفره پاشا نگاهی بهم کرد و گفت: - خوبی؟ سر تکون دادم و گفت: - امروز 9 ماهت تکمیل شده خبری نیست؟ سری به عنوان نه تکون دادم. و غذامونو خوردیم. تا غروب پاشا همش دورم می چرخید و می گفت: - یاس خانومم خبری نیست؟ بریم دکتر؟ ولی من دردی نداشتم واقعا. می گفتم نه. حتا راحت تر از روزای قبل داشتم به کار هام می رسیدم . ساعت9 بود که پاشا گفت: - یاس یه حسی بهم می گه بچه امشب به دنیا میاد برو لباس بپوش اماده شو بریم بیمارستان. از این همه نگرانی ش منم واقعا نگران شده بودم. زنگ در زده شد و پاشا رفت درو باز کنه. اروم ساک بچه رو اماده کردم و خودمم لباس پوشیدم که صدای یالله اومد. بیرون رفتم که روهام و پارسا و ساشا رو دیدم. با لبخند نگاهشون کردم و سلام کردیم. روهام نامزد ش هم همراه ش بود دختر خاله اش سونیا رو عقد کرده بود. با سونیا خیلی جور بودم چون هم سن بودیم. بغلم کرد و بوسیدم. پاشا گفت: - خوب شد اومدید امشب خونه تحویل شما من باید یاس و ببرم بیمارستان. پارسا گفت: - خیره خبریه؟ پاشا گفت: - یاس که می گه نه اما به دلم افتاده امشب بچه به دنیا میاد. سری تکون دادن و پاشا گفت: - همه چی هست راحت باشید. از بچه ها خداحافظ ی کردیم و با کمک پاشا سه تا پله رو پایین رفتم و سمت ماشین رفتیم.