🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت91
#غزال
یعنی الان بدون من چیکار می کنه؟کی بهش صبحونه می ده؟کی شبا پیشش می خوابه که نترسه؟
با این فکر ها دیونه تر می شدم.
کلافه بلند شدم که صدای در رستوران اومد.
اقای تیموری بلند شد و رفت درو باز کنه.
چند دقیقه بعد شایان و محمد اومدن داخل.
محمد سمتم پرواز کرد و فوری خم شدم محکم بغلش کردم.
تا جون داشتم بوسیدمش و قربون صدقه اش رفتم.
از خوشحالی زدم زیر گریه.
محکم توی بغلم نگهش داشته بودم و محمد ام حاظر نبود ازم جدا بشه.
از خودم جداش کردم و به صورت ش نگاه کردم چشماش سرخ سرخ مثل دو کاسه خون بود و زیر چشماش گود رفته بود.
بهت زده نگاهش کردم.
بلند شدم سمت شایان رفتم یقعه اشو توی دستم گرفتم و با عصبانیت و گریه توی صورت ش داد کشیدم:
- چیکار کردین با محمد من؟تو و اون شیدای عوضی کتک ش زدین؟اره؟
شایان خیره نگاهم کرد و گفت:
- از دیروز تاحالا یه بند گریه کرده هیچی هم نخورده فقط تو رو می خواسته انقدر گریه کرد که داشت از دست می رفت اوردمش پیش تو بمونه اینم ساک ش قول می دم دو تاتونو برمی گردونم.
ولش کردم که نگاه اخر شو به محمد انداخت و برگشت رفت.
محمد و بغل کردم و روی صندلی نشستم که سرشو به سینه ام چسبوند و گفت:
- مامانی من کلی گریه کردم تا فقط بیام پیش تو من فقط تو رو دوست دارم با بابایی که کتک ت زد قهرم دیگه نمی رم پیش اون،اون مامان و ایجی داداشی منو کتک زد.
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت91
#سارینا
بلند شدم و از اتاق زدم بیرون.
نگاهی به خونه انداختم.
تک اتاقه بود همین اتاقی که من توش بودم و این پذیرایی و اشپزخونه.
حدود5 تا پسر هم نشسته بودن توی پذیرایی پای یه سری سیستم و لب تاب.
روی اولین مبل نشستم و پوهامو توی دلم جمع کردم و بهشون نگاه کردم.
لب زدم:
- می شه ادرس اینجا رو بگید؟
کسی حرفی نزد!
در اتاق باز شد و کامیار و سامیار هم بیرون اومدن.
سامیار کنارم نشست که اون ور تر رفتم و گفتم:
- واسه چی هی میای جفت من تو نامحرم منی نمی خوام گناه کنم!
سامیار ریلکس گفت:
- نامحرم بودی که نگاهت هم نمی کردم من خودم روی این مساعل خیلی حساسم!
متعجب گفتم:
- انگار قشنگ دین و احکام شو نخوندی! پسر عمو و دختر عمو نامحرم همن!
سامیار گفت:
- می دونم ولی من و تو که محرم ایم!
خنده عصبی کردم و گفتم:
- اها چطور؟حتما می خوای بگی دلت پاک باشه!
خیلی ریلکس گفت:
- نه من خودم مذهبی ام ها! من و تو محرم ایم چون ضیغه بین مون خونده شده وقتی تو کوچیک بودی و من نوجوون خودت بعله رو به من دادی.
چشمام گرد شد و بهت زده گفتم:
- برو گمشو بابا چرا دروغ می گی!
سامیار گفت:
- به خدا راست می گن اقا بزرگ هم می دونه همه می دونن پدر اقا بزرگ خیلی ما رو بین نوه ها دوست داشته از بچه ما رو نشون و صیغه کرده بود گفته بود مال همیم! تو 2 سال پیش اینو فهمیدی که عاشقم شدی و من کوتاه فکر الان!
ناباور بهش نگاه کردم و چشام گشاد شده بود.
چی داشتم می شنیدم اصلا باورم نمی شد!
سامیا گفت:
-
#رمان