eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
477 دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
41 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 قربون صدقه اش رفتم و گفتم: - الهی من دورت بگردم فدات بشم من تو که اومدی پیش من من دیگه غمی ندارم دور چشای خوشگلت بگردم عمرم صبحونه بدم به پسرم؟ دستشو به شکم ش کشید و گفت: - اره خیلی گرسنمه مامانی. براش لقمه گرفتم و بهش دادم. وقتی سیر شد رو به اقای تیموری گفتم: - چشاش از بی خوابی و گریه سرخ شده با اجازه اتون من می خوابونم محمد و برمی گردم سر کار. سری تکون داد و گفت: - بعله درک می کنید راحت باشید یک ساعت دیگه هنوز وقت هست. تشکری کردم و توی خوابگاه و روی تختم رفتم. محمد و توی بغلم گرفتم که دست شو روی شکمم گذاشت و گفت: - مامانی نی نی هنوز اونجاست؟ سری تکون دادم و گفتم: - اره عشق دلم راستی نی نی داداشیته. محمد با ذوق بغلم کرد و گفت: - اخ جونم داداشی دارم من قول می دم به دنیا اومد مراقبش باشم من. بوسه ای روی پیشونی ش نشوندم و براش لالایی گفتم که خیلی زود خواب ش برد بچه ام. خدایا شکرت که دعا های منو شنیدی و الان محمد پیش منه. احساس می کنم درد هام خیلی کمتر شده ازت ممنونم خداجون. وقتی مطمعن شدم خوابه اروم بلند شدم و پتو رو روش کشیدم. بهش نگاه کردم راحت خوابیده بود. دورت بگردم من. به سختی ازش دل کندم دوست داشتم ساعت ها وایسم اینجا و بهش خیره بشم و توی دلم قربون صدقه اش برم اما من دیگه شاغل بودم برای ادامه زندگی من و محمد مجبور بودم فعلا کار انجام بدم. برگشتم توی اشپزخونه و شروع کردم به پختن غذای امروز وقتی اماده شد اقای تیموری و چشید و گفت عالیه! لبخندی زدم و خداروشکر تا ظهر مشتری های زیادی اومد و همگی راضی بودن حتی چند تاشون بهم انعام داده بودن. مشتری های اینجا همه پولدار بودن و معلوم بود از اینان که خیلی مزه غذا براشون مهمه! دور شام بودم که محمد وارد اشپزخونه شد. با دیدنم سمتم اومد لبخندی بهش زدم و دوباره به دیگ غذا نگاه کردم. فاطمه که فعلا بیکار بود سمت محمد رفت و گفت: - من بهش ناهار می دم و مراقبشم تو کارتو انجام بده. تشکری کردم و سمت محمد رفت بغلش کرد و گفت: - سلام خاله جون قربونت برم مامانی دست ش گیره داره غذا درست می کنه بیا من ناهار تو بدم یکم دیگه کار مامانی تمام می کنه میاد پیشت. محمد گفت: - سلام خاله چشم. با محمد نشستن و به محمد ناهار داد اما چشم های محمد پیش من بود و منتظر نگاهم می کرد تا ببینه کی کارم تمام می شه. یکم بعد بلند شد و اومد پیشم ایستاد لبخندی بهش زدم و گفتم: - ناهار تو خوردی عزیز دل مامان؟ سری تکون داد و گفت: - اره مامانی!مامانی؟ جانمی گفتم که گفت: - کار می کنی نی نی دردش نمیاد؟ اشک توی چشم هام جمع شد محمد با این سن کوچیک ش به فکر من بود اما شایان منو زیر کمربند گرفته بود با این وعض ام! نفس عمیقی کشیدم تا اشکام نریزه و محمد و ناراحت نکنم لبخند زورکی زدم و گفتم: - نه عزیز دلم نی نی حالش خوبه به محمد ام سلام می رسونه. خندید و گفت: - مامانی مگه نی نی حرف می زنه؟ سری تکون دادم و گفتم: - اره عزیزم ولی فقط من می شنوم چون توی دل منه! تو نمی خوای بهش چیزی بگی؟ یکم فکر کرد و گفت: - مامانی بهش بگو زود تر بیاد من دوست دارم ببینم چشکلیه! خنده ای کردم و سر تکون دادم. با سوال بعدی محمد باز بغض نشست بیخ گلوم! با بغض گفت: - مامانی اینجای چشم ت کبوده جای کمربند بابایه؟ سری تکون دادم و گفتم: - اره مامان خوب شده دیگه چیزی نیست. بغلم کرد البته فقط تا پاهام می رسید قد ش و گفت: - من دیگه دوسش ندارم چون تورو کتک زد اون بده. باورم نمی شد که محمد منو بیشتر از شایان دوست داشت. لب زدم: - اگه منو نمی زد بابایی اونوقت شیدا بلا سرت میاورد پسرم. چیزی نگفت و فقط ناراحت نگاهم کرد که گفتم: - من اینا رو اماده کنم با هم می ریم بیرون می برمت شهر بازی. محمد کلی خوشحال شد و هورا گفت. صبح اقای تیموری حقوق مو بهم داده بود زودتر گفت که شاید نیازم بشه!خوبه که می تونستم محمد و باهاش خوشحال کنم. حقوق سراشپز 12 تا بود باید پول ها رو جمع می کردم تا بتونم حداقل یه خونه برای خودم و محمد اجاره کنم. بعد از اماده کردن غذا دیگه با من کاری نداشتن اقای تیموری نگاهی انداخت و گفت: - کارتون عالی بود احسنت سرعت بالایی توی اشپزی دارید طعم غذا ها بی نظیره کلی مشتری داشتیم و کلی سفارش واقعا ممنونم ازتون شما دیگه کارتون تمامه می تونید برید استراحت کنید تا فردا.
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
زود گفتم: - اون اولی که اتاق منه! و دومی هم که می شه اتاق لباس عوض کردن و وسایل پسرا اتاق دیگه ای که
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 سامیار گفت: - کلا یعنی تو خانوم خودمی! اصلا اگر این دو سال من نبودم اگه می خواستی ازدواج کنی اول باید من و تو صیغه رو فسخ می کردیم! لب زدم: - نه دروغ می گی اصلا گوشی رو بده از اقا جون بپرسم؟ سامیار پاشد از چمدون یه ورقه بین مدارک در اورد و نشونم داد و گفت: - اینا. بهت زده متن و خوندم درست بود! یعنی من زن شم؟ اخمام توی هم فرو رفت و خواستم ورقه رو از دستش بکشم که دستشو دزدید و گفتم: - همین امروز فسخ ش می کنیم!همین امروز. سامیار شونه ای بالا انداخت و گفت: - من که خیلی ام راضی ام فسخ هم نمی کنم. کنترل رو برداشتم پرت کردم سمت ش که جا خالی داد و خورد تو دیوار خورد شد. افتادم دنبالش تا ورقه از دست ش بگیرم . که چادر رفت زیر پام و افتادم زمین. ایی گفتم و زانومو گرفتم که سریع ورقه رو تا کرد گذاشت تو جیب داخلی کاپشن ش و زیپ کاپشن تو بست و اومد سمتم و گفت: - چی شد ببینمت اخه کی با چادر اینجور می دوعه؟ کمک کرد بلند بشم که گفتم: - می ریم فسخ ش می کنیم. جواب مو نداد و لنگ زنان برگشتیم نشستم روی مبل. کامیار دستشو زد زیر چونه اش و گفت: - خداوکیلی شما می خواین زیر یه سقف زندگی کنید؟ هر روز که دعوا می کنید! سامیار گفت: - کسی از تو نظر خواست نابغه؟ که صدای زنگ اومد. کامیار پاشد درو باز کرد و یهو چشاش چهار تا شد و گفت: - خانوم رستمیه! متعجب گفتم: - رستمی کیه دیگه! کامیار گفت: - ملیکا یی که داشتم برات می گفتم دیگه. حسودی توی قلبم لونه کرد و اخمام درهم شد. چی می خواست اینجا؟ نکنه اومده سامیار و عاشق خودش کنه؟ سامیار اومد و کنارم نشست و هیچی نگفتم چون فعلا پای یه زن دیگه در میون بود! سامیار خوشحال بود یعنی چون این دختره اومده خوشحاله؟ پوزخندی زدم و گفتم: - انقدر خوشحالی از اومدن ش؟ بهم نگاه کرد و گفت: - نه به خاطر اون نیست به خاطر توعه!که کنارمی و دیگه سمت من نمیاد! خوشحال شدم اما به روی خودم نیاوردم که پرو بشه! کامیار از جلوی در کنار رفت و کاملیا اومد داخل. یه دختر که قد ش از من بلند تر بود و پوست ش گندمی خندون و ابرو و موهایی که فقط جلوش معلوم بود طلایی رنگ با مانتوی تا روی زانو بنفش و شال و شلوار کرمی! به همه سلام کرد و با دیدن سامیار سمت ش اومد و با خنده گفت: - توهم اینجایی؟ خیلی خوشحال شدم از دیدنت . سامیار اخم کرد و گفت: - ممنون بعله با دختر عموم اینجام. تا دو دقیقه پیش می گفت خانوممی و حالا می گه دختر عموشم؟ باش دارم برات وایسا. دختره لبخند ش کمتر شد با دیدن من و با اکراه گفت: - سلام خوشحالم از دیدنت. لبخندی زدم و گفتم: - ممنون همچنین. نشست روبروم و زود کاملیا رفت سر اصل مطلب و رو به من گفت: - عزیزم شما هم پلیسی؟ سری تکون دادم و گفتم: - بعله فردا اولین روز کاری منه! یهو خندید و گفت: - چطور تو رو فرستادن اخه؟توکه هنوز بچه ای واسه این کار ها. خنده بلندی کردم که متعجب نگاهم کرد و گفتم: - عزیزم بچه تو گهواره است من از 15 سالگی توی عملیات های خطرناک بودم چند باری هم از مرگ فرار کردم اما خوب چی بگم انقدر مهارت دارم که با این سن کم فقط توی عملیات های خطرناک منو می فرستن! شما چند سالته؟ لبخند زورکی زد و گفت: - 25 لبخند مو گسترش دادم و گفتم: - از کی تاحالا عملیات رفتین؟ درجه اتون چیه؟ نگاهی به بقیه که به بحث ما گوش می کردن کرد و گفت: - از 22 سالگی سطفان هستم. لبخند م عمیق تر شد و گفتم: - واقعا؟ چه دور شما رو فرستادن پس وقتی من از ‌15 سالگی فرستادن سمت این عملیات ها خدا می دونه هم سن تو بشم کجا ها بفرستم عزیزم واقعا نگران شدم برای خودم من به من گفتن اگر دوتا معموریت اداری رو بتونم حل کنم می شم سروان اما خوب فرستادنم معموریت به این سختی حتما با همین یکی سروان می شم! سری تکون داد و به زور گفت: - موفق باشی گلم. کامیار از خنده سرخ شده بود که نگاه چپی بهش انداختم و سامیار دستشو جلوی دهن ش گرفته بود خنده اشو کنترل کنه. کاملیا گفت: - سامیار جان می شه این جا رو بهم نشون بدی؟ اروم گفتم: - از جات تکون بخوری از به دنیا اومدنت پشیمونت می کنم. و لبخند زورکی به روش پاشیدم. از اون لبخند ها که جرعت داری کاری که می گم و انجام نده . سامیار گفت: - مگه اینجا چی داره خانوم رستمی؟ همین یه پذیرایی و دوتا اتاق و حمام دستشویی . کاملیا گفت: - اتاق من کدومه؟