eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
477 دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
41 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 تشکری کردم و گفتم: - من از شما ممنونم چون اگر نبودید معلوم نبود من کجا باید زندگی می کردم و خدا می دونه چه بلایی سرم می یومد. اقای تیموری گفت: - من که وسیله بودم در اصل این خدا بود که به شما کمک کرد. سری تکون دادم و گفتم: - بعله کاملا درست می فرماید ولی بازم من از شما ممنونم امیدوارم یه روزی بتونم این لطف تونو جبران کنم. و دست محمد و گرفتم و رفتم سمت اتاق که متعلق به ما بود. ساک محمد و باز کردم تا لباس هاشو عوض کنم که دیدم کلی پول گذاشته شایان برای محمد. اما اصلا دلم نمی خواست ازشون استفاده کنم پس بهشون دست نزدم از پول های حقوق خودم برداشتم و لباس کردم تن محمد خودمم لباس هامو عوض کردم و باهم از رستوران بیرون زدیم. محمد با شوق و ذوق به اطراف نگاه می کرد. بخندی بهش زدم و گفتم: - محمد منو چند تا دوست داری؟ بهم نگاه کرد و گفت: - نمی دونم مامانی انقدر دوست دارم که نمی دونم چجوری بگم. اخه نباید براش مرد؟من چجوری از این بچه دل بکنم اخه؟ کسی که تمام وجود منه مگه می تونم بدون اون زندگی کنم؟ تاکسی گرفتم و گفتم بره شهر بازی. وقتی رسیدیم هر کدوم که دلش می خواست و گفتم سوار بشه و بعد هم براش خوراکی گرفتم. شب بود تقریبا ساعت 12 که داشتیم قدم زنان برمی گشتیم. محمد داشت پیراشکی می خورد و حسابی خودشو کثیف کرده بودم لکه های شیر کاکاعو و شکلات پیراشکی رو لباس هاش جا خوش کرده بود. اما خوب چیزی نگفتم بچه بود و با همین کار ها لذت می برد فوق ش لباس و بعدا می شستم. با صداش بهش نگاه کردم: - مامانی لباسام خیلی کثیف شد حواسم نبود. لبخندی بهش زدم و بلندش کردم توی بغلم و گفتم: - رفتیم خونه می شورمشون مامانی تو پیراشکی تو بخور. گرفت سمت من و گفت: - یکمم تو و نی نی بخورین. قربون مهربونی هات برم اخه. گازی زدم که خندید و گفت: - تو هم شکلاتی شدی مامانی. منم باهاش خندیدم به هتل که رسیدیم محمد و پایین گذاشتم و درو باز کردم رفتیم تو. با دیدن شایان که توی سالن نشسته بود متعجب بهش نگاه کردم! اینجا چیکار می کرد؟نکنه اومده محمد و ببره؟ محمد با دیدن شایان محکم بغلم کرد و با صدای بلندی گفت: - من باهات نمیام می خوام پیش مامانم بمونم. حتی با دیدن ش هم بغض می کردم! صحنه ای که با کمربند افتاده بود به جونم جلوی چشم هام می یومد و بدتر عذاب م می داد
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 تو حیاط رفتیم قسمت پشت صدای خنده های کامیار تا اینجا هم می یومد. سامیار هم داشت می خندید. به کامیار رسیدیم که روی تخت نشسته بود و فقط می خندید. با دیدن ما خنده اش بیشتر شد و گفت: - وای دمت گرم سارینا بابا ایول نه باورم شد عین خودمی افرین. با خشم برگشتم سمت سامیار که خنده از لبش پاک شد و گفتم: - دو دقیقه پیش خانومم خانومم می کردی این دختره کاملیا رو دیدی لال شدی شدم دختر عموت؟ باشه اقا سامیار باشه یه دختر عموی نشونت بدم هز کنی! فقط یه بار دیگه جرعت داری بگو خانومم می زنم تو دهنت دهنت پر خون بشه! و سمت خونه رفتم که گفت: - تو که اومدی هوا بخوری! کجا می ری سارینا! من منظوری نداشتم. لب زدم: - به اندازه کافی هوا خوردم. فقط همین کاملیا رو کم داشتم که اضافه شد. دلم برای بسیج تنگ شده بود برای ادم های خوب اونجا که کسی رو ناراحت نمی کردن و با مهربونی و صداقت و ادب باهم رفتار می کردن. نه اینجا که دلم از سامیار شکسته بود و باهاش صاف نمی شد یا اون کامیار روی مخ یا اون کاملیا که نیومده دوست داشت اذیتم کنه یا خودشو برتر من بدونه! من از این چیزا خوشم نمی یومد اذیت می شم! کنار حوز توی حیاط نشستم با دیدن در چشام درخشید! یعنی برم؟ بی معطلی درو باز کردم و فرار! حتا نمی دونستم کجام! چادرمو کنار زدم و دستمو توی جیب م کردم. 250 تومن پول نقد باهام بود. خوبه می تونستم تاکسی بگیرم حداقل. اما رفت و امدی اینجا نبود گوشی هم باهام نبود. با دیدن یه مردی سمت ش رفتم و گفتم: - سلام اقا می شه با تلفن تون یه زنگ بزنم،؟ سری تکون داد و ازش گرفتم شماره ی امیر رو گرفتم که جواب داد: - الو داداشی. بهت زده گفت: - دورت بگردم کجایی ها؟ نفسم؟ رو به مرده گفتم: - می شه ادرس اینجا رو بگید؟ داد و کامل بهش گفتم. مرده رفت و دو دقیقه دیگه موندم اما کسی نیومد و در خونه به شدت باز شد و سامیار و کامیار اومدن بیرون . با دیدن من نفس راحتی کشیدن. سامیار دوید سمتم و دستمو گرفت و سمت خونه رفت. اخ که امیر داره میاد تیکه پاره ات کنه سامیار! داخل رفتیم و کامیار گفت: - کجا داشتی می رفتی به سلامتی؟ رو مبل نشستم و گفتم: - اگه لازم بود بهت می گم حتما.