eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
299 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
707 ویدیو
26 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 شیدا خم شد سمت محمد و دست شو گرفت و گفت: - سلام پسر مامان بلاخره دارم برات یه خواهر یا برادر میارم که ارزو شو داشتی! خوشحالی مگه نه؟ محمد دستشو کشید دست منو گرفت و گفت: - چندش زشت. بعد به من نگاه کرد و گفت: - مامانی از غذات به این نده بدم میاد ازش. لبخندی زدم و گفتم: - اشکال نداره عزیزم ما که مثل اونا نیستیم. بدون اینکه به شایان نگاه کنم گفتم: - و شما اقا؟ شایان گفت: - همون قرمه سبزی. نوشتم خواستم برم میز بعدی که اقای تیموری رسید کنار میز و سلام کرد. سلام کردم که گفت: - شما اینجا چیکار می کنید! شما باردارید خوب نیست اینجا بچرخید خسته می شید خطرناکه براتون بدید به من برید استراحت کنید . سری تکون دادم و گفتم: - سلام اقای تیموری چیزی نیست شیوا نتونست بیاد کار داشت من اومدم. اقای تیموری ازم تبلت رو گرفت و گفت: - نه شما سراشپز این این کار برای شما مناسب نیست شما برید. لب زدم: - پس با اجازه اتون من محمد و می برم پارک. اقای تیموری گفت: - بعله بعله بفرماید کار شما تمام شده. سری تکون دادم که شایان گفت: - محمد بابا بیا این کارت و بهت بدم. محمد گفت: - نمی خوام هنوز اون پول هایی که اول دادی داریم همشو. شایان گفت: - مگه خرج نکردی؟پس چجوری هی می ری شهر بازی؟ محمد به من اشاره و گفت: - مامانی پول می ده به پول های شما دست نمی زنه! شایان رو به من گفت: - مگه پول هایی که من می دم چشونه؟ لب زدم: - چیزی شون نیست فقط ما بهشون نیازی نداریم
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 دست و صورت مو شستم و چادر مو سرم کردم از اتاق بیرون بودم که یه چیزی ترکید و جیغ فرا بنفشی زدم. ترسیده به بقیه که با کلی بادکنک و فشفشه وایساده بودن نگاه کردم. سامیار کیک دست ش بود که عکس خودم و خودش روش بود. بهت زده دستمو روی قلبم گذاشتم و شکه نگاهشون کردم. سامیار جلو اومد و گفت: - اینم جشن اشتی کنون مون. ذوق زده نگاهش کردم و چیزی که تمام وقت بهش فکر می کردم اتفاق افتاده بود. بلاخره من و سامیار عاشق هم شده بودیم. بلاخره این وصال داشت اتفاق می یوفتاد بعد 3 سال دوری. واقعا سامیارم الانم عاشقم بود و کنارم؟ یعنی دعا هام مستجاب شده بود؟ اشک توی چشام جمع شد که کامیار با لحن شوخ و خاصی گفت: - تییف هندی شد. بقیه خندیدن و سامیار گفت: - مبارکمون این عشق و عاشقی دو طرفه امون. لبخندی زدم و سر تکون دادم و گفتم: - مبارکمون. کامیار جلو اومد و سر دو تامونو زد تو هم که ایی من و هوی سامیار بالا رفت. دستمو به سرم گرفتم که گفت: - اینو زدم که هیچ وقت از هم جدا نشید. چپکی نگاهش کردیم. همه خوشحال بودن جز کاملیا که معلوم بود تمام لبخند هاش زورکیه! سامیار گوشی مو داد دستم و گفتم - نمی ترسی در برم؟ لبخندی زد و گفت: - نه دیگه مال خودمی کجا بری؟ بریم توی حیاط؟ سری تکون دادم و از در بیرون زدیم. سامیار دستشو جلو اورد و دستمو توی دست ش گرفت و راه افتادم سمت قسمت پشت ساختمون . سامیار بهم نگاه کرد و گفت: - خیلی با چادر قشنگی! چهره ات خیلی معصوم می شه یعنی هیچ وقت فکر نمی کردم سارینا اون دختر شر و شیطون چادری بشه! وایسادم که متعجب نگاهم کرد و ترسیده گفتم: - سامیار . لب زد: - جان سامیار عزیز دل سامیار؟ زل زدم توی چشم هاش و گفتم: - نکنه که تو منو به خاطر چادرم می خوای؟یعنی نکنه منو به خاطر ظاهرم می خوای؟ اخمی کرد و گفت: - نه! راه افتادیم دوباره و سامیار گفت: - قبلا چشام باز نبود و فقط ظاهر تو رو می دیدم راست می گفتی من فقط خودمو می دیدم و خودمو برتر تو می دونستم هیچ به تو یاد ندادم مذهبی بشی!و اذیتت کردم و بهت توهین کردم عشق تو رو ندید گرفتم اما تو بهم درس دادی اونم اینکه کسی رو به خاطر ظاهر ش قبول یا رد نکنم کسی که امروز بده فردا می تونه فرشته باشه فقط به راهنمایی نیاز داره من عاشق خودت شدم سارینا بانو . از ته دل خندیدم بعد از مدت ها یه دل سیر خندیدم از عشق خندیدم.