eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
299 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
707 ویدیو
26 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 دست محمد و گرفتم و هر دو رفتیم توی اتاق. لباس های محمد و عوض کردم بچه باز داشت لگد می زد اما اروم! لب زدم: - محمد داداشی ت داره لگد می زنه. با خوشحالی و هیجان هم شد سرشو گذاشت روی دلم بلند خندید و با ذوق گفت: - هییع نی نی تکون می خوره. سری تکون دادم و موهاشو نوازش کردم که محمد گفت: - مامانی شاید خفه شده اون تو می گه درم بیارین. به این تفکرات بچه گونه اش خندیدم و گفتم: - نه عزیزم نی نی تکون می خوره برا خودش جا به جا می شه نی نی باید 9 ماه ش بشه تا به دنیا بیاد الان که من 4 ماهمه 5 ماه دیگه می خواد. محمد سری تکون داد و گفت: - من نی نی رو خیلی دوست دارم بگم چرا. رو پام نشوندمش و گفتم: - چرا قلبم؟ بهم تکیه داد و گفت: - مامانی چون تورو دوست دارم. بعد هم صورت مو بوسید. الهی دورت بگردم من. منم گفتم: - منم تورو خیلی دوست دارم می دونی چرا؟ با زبون شیرین ش گفت: - چرا؟ محکم بغلش کردم و گفتم: - چون تو عشق منی نفس منی زندگی منی عمر منی دورت بگردم من تو اگه نباشی ها من می میرم. توی بغلم نالید: - ایی مامانی منو داری فشار می دی به نی نی. از خودم جداش کردم و خندیدم که خندید قربون خنده هاش برم من. بلند شدم تا اماده بشم که در زده شد. چادرمو مرتب کردم و درو باز کردم اقای تیموری بود خیلی ناراحت بود و تاحالا اینطور ندیده بودم ش. نگران گفتم: - چیزی شده اقای تیموری؟ یهو شونه هاش لرزید و گفت: - شهاب برادرم همون که شما رو اورد اینجا کشتن ش امروز جنازه اش پیدا شده. ناباور بهش نگاه کردم! واقعا کشتن ش؟ بهت زده گفتم: - کار کار شیداست اقا شهاب توی دم و دستگآه ایشون بود معموریت داشت راجب شیدا مدرک جمع کنه نکنه لو رفته بوده؟
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 بدین ترتیب عشق و عاشقی های من و سامیار شروع شد. فردای همون روز رفتیم ازمایش دادیم و بعد هم محضری عقد کردیم. اینکه عزیزانمون نبودن سخت بود اما با مشورت با همه این تصمیم رو گرفتیم. سامیار به خاطر به دست اوردن من ما رو وارد عملیاتی کرد که معلوم نبود کی تمام می شه! عملیات سختی بود و همه باید روش فکر می کردیم پس چون کنار هم بودیم عقد بهترین راه بود. هر چند ساده و کوچیک بود اما در کنار سامیار بودن بهترین حس دنیا بود. توی این مدت چنان منو عاشق خودش کرده بود که تمام این سه سال رو انگار داشت جبران می کرد. با کامیار حسابی جور شده بودم و به قول خودش میگفت بعد قبول کردن سامیار اهلی شدم. اونم مثل امیر می موند برام و حسابی توی سر و کله هم می زدیم. عملیات سنگین بود و بچه ها همش توی کار ردیابی و شنود بودن باید اطلاعات جمع می کردن برای نیم نفوذی و این خیلی سخت بود. چون اگر اطلاعات اشتباه یا جا به جا رسونده می شد بی شک اون گروه اجرایی توی خطر می یوفتاد و همه چیز لو می رفت. با اینکه کامیار و سامیار شب و روز تلاش می کردن و حسابی کار داشتن اما این مانع این نمی شد که سامیار عشق من و توجه به من و فراموش کنه. بلکه هر روز بیشتر و بیشتر می شد. من و ملیکا هم داعم بهشون کمک می کردیم. همه چیز خوب بود اما رفتار های ملیکا رو درک نمی کردم. کنار بقیه وقتی بودن چنان مهربون می سد که انگار هیچکس به اندازه اون مهربون نیست اما وقتایی که بچه ها برای کاری بیرون می رفتن تغیر می کرد اخم می کرد کنایه می زد حرف های گنگی می زد که درک نمی کردم. روی میز ناهار رفتیم و باز همه داشتن از دستپخت کاملیا تعریف می کردن. حسن یکی از بچه ها با خنده گفت: - کاملیا دیشب که واسه شناسایی رفتی نمی دونی چی کشیدم از گرسنگی سارینا هم که الحمدالله هیچی بلد نبود . حالا می خوای از اون تعریف بدی حتما باید منو خورد کنی اخه؟ کاملیا خندید و گفت: - یاد می گیره خوب. باید امشب حتما راجب کاملیا با سامیار صحبت می کردم. توی اتاق بودیم و سامیار داشت یه پرونده ای رو راجب جرم های افراد این باند می خوند. منتظر موندم تا تمام بشه اما انگار تمام شدنی نبود کنارش پایین تخت نشستم که چشم از برگه بلند کرد و به من دوخت و گفت: - چیزی شده؟