از ایـــن عکـــــس قشنگــــــــــــا🌸—_—
#بکگرانـــــــــــــد「🍁🧡」
وشاید پاییز حکایت عشق زنجیروار برگهاست هر کدام به خاطر دیگری خود را به زمین میاندازند و صدای خش خش خرد شدنشان در زیر پای ما آخرین پچپچهای "دوستت دارم" است..
#سمانهمظلوم
「🧡🍁」
3.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از کسی که دوسش داری دست نکش
از گفتن دوست دارم نترسید
غرورت رو بذار کنار، زمانی میرسه
که با تمام وجود دوس داری باشه
و بهش بگی خیلی
دوست دارم اما دیگه نداریش❤️🩹
أحَدهُم لا يُحَادِثُكَ كَثيراً،
لَكنّه يُفكر بِك اكثَر مِما تَتصور . . .
کسی هم هست که
زیاد با تو حرف نمیزند،
اما بسیار بیشتر از آنکه تصور کنی
به تو فکر میکند ..
#قشنگیجاتعربی | مناسبِ#بیو🌱
💎 #گوهر_ناب
آیتالله قاضی (ره)
▪️نماز را بازاری نکنید، اول وقت به جا بیاورید با خضوع و خشوع؛ اگر نماز را تحفظ کردید، همه چیزتان محفوظ میماند.
🕊شادی روح بلندشان صلوات
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
#نماز_اول_وقت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قسمت22
غذا رو گذاشتم روی میز کنار تختم ،واقعن نمیتونستم غذا رو بخورم ،یه بوی خاصی داشت که خوشم نمی اومد
بسته رو باز کردم ،شروع کردم به خوردن پسته و بادام ،اینقدر گرسنه ام بود که همه شو خوردم دراز کشیدم یه کم با گوشیم ور رفتم نفهمیدم کی خوابم برد
خواب دیدم دوبار همون صدا ، اسممو صدا میزنه و میگه بیا
باز هم نتونستم چهره اشو ببینم
از خواب پریدم
نگاه کردم خانم موسوی روی تخت کناری خوابیده
ساعت و نگاه کردم نزدیکای سه نصف شب بود
تمام تنم میلرزید
یه دفعه چشمم به گوشه پنجره افتاد گنبد به چشمم خورد
بلند شدم و وضو گرفتم
لباسمو پوشیدم
یه یاد داشت نوشتم برای خانم موسوی و آروم درو باز کردم رفتم پایین
با اینکه نصف شب بود خیابونا خلوت نبود
اصلا نمیدونستم از کدوم سمت برم
چشممو به گنبد دوختمو حرکت کردم
بعد مدتی رسیدم وسط بهشت
نشستم روی زمین
شروع کردم به گریه کردن
رو به سمت حرم امام حسین کردم
سلام آقای من ،چقدر سخته انتخاب که اول کجا باید بری
پس خود اقا ابوالفضل دوست دارن اول برن نزد برادرشون زیارت
سرمو برگردوندنم ،باورم نمیشد
بلند شدم و ایستادم
- شما اینجا چیکار میکنین،؟
زمانی: داخل هتل قدم میزدم که شما رو دیدم
گفتم همراهتون بیام اتفاقی نیافته براتون ،شرمنده ببخشید
- اشکالی نداره ،حالم خوبه میتونین برگردین
زمانی: خانم اصغری چرا از من فراری هستین؟
- نه همچین چیزی نیست
زمانی: نمیدونم زمان مناسبی هست یا نه ،ولی میخواستم یه سوالی از شما بپرسم
- چه سوالی؟
زمانی: ( رو کرد سمت حرم امام حسین): اقا جان خودت از درونم باخبری! میدونی که من قصد بدی ندارم ،ولی دلم میخواست از همینجا از این خانم خاستگاری کنم، ( همین طور که سرش پایین بود)
خانم اصغری ،میخواستم اگه اجازه بدین ،برگشتیم با خانواده بیایم واسه خاستگاری
( مات و مبهوت بودم ،از کنارش رد شدم رفتم سمت حرم امام حسین )
باورم نمیشد
این همه مدت فکر میکردم که من دارم گناه میکنم ،نمیدونستم این همه احساسی که تو وجودم بود
یه حس دو طرفه بود
حتی خوابمم به من نشونش داده بود هر دوباربعد از بیدار شدن زمانی رو دیدم
•••••
🍁#رمان
•
•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸