🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت98
#غزال
شیدا خم شد سمت محمد و دست شو گرفت و گفت:
- سلام پسر مامان بلاخره دارم برات یه خواهر یا برادر میارم که ارزو شو داشتی!
خوشحالی مگه نه؟
محمد دستشو کشید دست منو گرفت و گفت:
- چندش زشت.
بعد به من نگاه کرد و گفت:
- مامانی از غذات به این نده بدم میاد ازش.
لبخندی زدم و گفتم:
- اشکال نداره عزیزم ما که مثل اونا نیستیم.
بدون اینکه به شایان نگاه کنم گفتم:
- و شما اقا؟
شایان گفت:
- همون قرمه سبزی.
نوشتم خواستم برم میز بعدی که اقای تیموری رسید کنار میز و سلام کرد.
سلام کردم که گفت:
- شما اینجا چیکار می کنید! شما باردارید خوب نیست اینجا بچرخید خسته می شید خطرناکه براتون بدید به من برید استراحت کنید .
سری تکون دادم و گفتم:
- سلام اقای تیموری چیزی نیست شیوا نتونست بیاد کار داشت من اومدم.
اقای تیموری ازم تبلت رو گرفت و گفت:
- نه شما سراشپز این این کار برای شما مناسب نیست شما برید.
لب زدم:
- پس با اجازه اتون من محمد و می برم پارک.
اقای تیموری گفت:
- بعله بعله بفرماید کار شما تمام شده.
سری تکون دادم که شایان گفت:
- محمد بابا بیا این کارت و بهت بدم.
محمد گفت:
- نمی خوام هنوز اون پول هایی که اول دادی داریم همشو.
شایان گفت:
- مگه خرج نکردی؟پس چجوری هی می ری شهر بازی؟
محمد به من اشاره و گفت:
- مامانی پول می ده به پول های شما دست نمی زنه!
شایان رو به من گفت:
- مگه پول هایی که من می دم چشونه؟
لب زدم:
- چیزی شون نیست فقط ما بهشون نیازی نداریم
#رمان
_-
شبی ماهی🐠 به خود میگفت: تا مهتاب🌙 راهی نیست
فقط برخیز از برکه، به سویش نردبان بگذار..! :)
#محدثه_نبی_حسینی
-_
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:
🔴 سلام امام زمانم✋
ای کاش که خواب وصل تعبیر شود
آوازه حُسن تو جهان گیر شود...
بر بام رسیده آفتاب عمرم
ترسم به خدا نیائی و دیر شود...
#السَّلامُعَلَیکیاخَلیفَةَاللهِفےارضِھ
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#امام_زمان